- غزل 152
جان بى جمالِ جانان، ميلِ جنان نداردهر كس كه اين ندارد، حقّا كه آن ندارد
با هيچكس نشانى ز آن دلستان نديدم يا من خبر ندارم يا او نشان ندارد
هر شبنمى در اين رَهْ صد موجِ آتشين است دردا كه اين معمّا، شرح و بيان ندارد!
سر منزلِ قناعت نتوان ز دست دادن اى ساربان! فرو كش، كاين رَهْ كران ندارد
چنگِ خميده قامت مىخواندت به عشرت بشنو كه پند پيران هيچت زيان ندارد
گر خود رقيبْ شمعاست، احوال از او بپوشان كآن شوخِ سر بريده، بندِ زبان ندارد
ذوقى چنان ندارد بى دوست زندگانى بى دوست زندگانى، ذوقى چنان ندارد
احوالِ گنجِ قارون كايّام داد بر باد با غنچه باز گوييد، تا زَرْ نهان ندارد
آن را كه خواندى استاد، گر بنگرى به تحقيق صنعت گر است امّا، طبعِ روان ندارد
اى دل! طريقِ رندى از محتسب بياموز مست است و در حقِ او، كس اين گمان ندارد
كس در جهان ندارد يك بنده همچو حافظ زيرا كه چون تو شاهى كس در جهان ندارد
گويا براى خواجه مشاهدهاى دست داده كه در اين غزل با بيانات مختلف خبر از آن مىدهد و مىگويد :
جان بى جمالِ جانان، ميلِ جنان ندارد هر كس كه اين ندارد، حقّا كه آن ندارد
آرى، آنان كه ديده دلشان به جمال حضرت محبوب حقيقى گشوده شده و او را همواره از ملكوت جهانِ هستى مشاهده مىكنند، كجا مىتوانند به ظاهرِ دنيا و آخرت با ديده محبّت و علاقه بنگرند و بندگىاش كنند؟ و چگونه مىتوانند در بهشت نيز بى مشاهده جمال او آرام و قرار داشته باشند؟ بهشت و نعمتهاى آن را به ديدِ «وَكانَ اللّهُ بُكُلِّ شَىْءٍ مُحيطآ.»[1] : (و خداوند، به هر چيزى احاطه دارد.) مىنگرند.
بخواهد بگويد: محبوبا! جان مرا بىديدن جمالت نه تنها علاقهاى به دنيا، كه به بهشت و نعمتهاى آن نمىباشد، جنّت حقيقى من تويى، زيرا ظهور بهشت و زيبائيهايش به حضرتت مىباشد و آن كس كه از ديدار تو محروم باشد بهشت حقيقى را نخواهد داشت.
بخواهد بگويد: «فَقَدِ انْقَطَعَتْ اِلَيْکَ هِمّتى، وَانْصَرَفَتْ نَحْوَکَ رَغْبَتى؛ فَأَنْتَ لا غَيْرُکَ مُرادى، وَلَکَ لا لِسِواکَ سَهَرى وَسُهادى، وَلِقاؤُکَ قُرَّةُ عَيْنى، وَوَصْلُکَ مُنى نَفْسى، وَاِلَيْکَ شَوْقى، وَفى مَحَبَّتِکَ وَلَهى، وَاِلى هَواکَ صَبابَتى، وَرِضاکَ بُغْيَتى، وَرُؤْيَتُکَ حاجَتى، وَجِوارُکَ طَلَبى، وَقُرْبُکَ غايَةُ
سُؤْلى.»[2] : (توجّهم از همه بريده و تنها به تو پيوسته، و ميل و رغبتم به سوى تو منصرف
گشته، پس تويى مقصودم نه غير تو و تنها براى توست شب بيدارى و كم خوابىام، و لقايت نور چشمم، و وصالت تنها آرزوى جانم مىباشد و شوقم منحصر به تو، و شيفتگىام در محبتت، و سوز و حرارت عشقم براى دوستى توست، و خشنوديت تنها مقصودم، و ديدارت حاجتم، و جوار تو خواستهام و نزديكى به تو نهايت خواهشم مىباشد.) و بگويد: «وَلا تَقْطَعْنى عَنْکَ، وَلا تُبْعِدْنى مِنْکَ، يا نَعيمى وَجَنَّتى! وَيا دُنْياىَ وَآخِرَتى!.»[3] : (و مرا از خود جدا و دور مگردان، اى نعمت و بهشت من! اى دنيا و آخرت من!) و بگويد :
اى كه بر ماه از خطت، مشكين نقابانداختى لطف كردى سايهاى بر آفتاب انداختى
پرده از رُخ بر فكندى يك نظر در جلوهگاه وز حيا حور و پرى را در حجاب انداختى[4]
و بگويد :
قصرِ فردوس به پاداشِ عمل مىبخشند ما كه رنديم و گدا، دير مغان ما را بس
از درِ خويش خدا را به بهشتم مفرست كه سَرِ كوى تو از كون و مكان ما را بس[5]
با هيچكس نشانى ز آن دلستان نديدم يا من خبر ندارم يا او نشان ندارد
محبوبا! با وجود آنكه تمامى مظاهر عالَم مرا راهنماى به تو و ملكوتشان مىباشند، امّا با هيچ يك از آنها نشانى جز مظهريّت اسماء و صفاتت را نمىبينم، «يا من خبر ندارم، يا او نشان ندارد.» و معلوم است كه او نشان ندارد تا به ديده ظاهر بتوانش ديد، كه: «كَيْفَ يُسْتَدَلُّ عَلَيْکَ بِما هُوَ فى وُجودِهِ مُفْتَقِرٌ اِلَيْکَ؟ أَيَكُونُ لِغَيْرِکَ مِنَ الظُّهورِ ما
لَيْسَ لَکَ، حَتّى يَكُونَ هُوَ الْمُظْهِرَ لَکَ؟!»[6] : (چگونه با چيزى كه در وجودش نيازمند توست،
مىتوان بر تو رهنمون شد، آيا براى غير تو آنچنان ظهورى هست كه براى تو نباشد تا آن آشكار كننده تو باشد؟!.)
حضرتش را به ديده باطن و نور ايمان مىتوان ديد و نشان از او يافت و گفت : «مَتى غِبْتَ حَتّى تَحْتاجَ اِلى دَليلٍ يَدُلُّ عَلَيْکَ، وَمَتى بَعُدْتَ حَتّى تَكونَ الآثارُ هِىَ الَّتى توصِلُ اِلَيْکَ؟! عَمِيَتْ عَيْنٌ ]لا تَزالُ [ لا تَراکَ عَلَيْها رَقيبآ.»[7] : (كى غائب بودهاى تا محتاج راهنمايى باشى
كه بر تو رهنمون شود؟ و كجا دور بودهاى تا آثار و مظاهر مرا به تو واصل سازد؟! كور است چشمى كه تو را بر خود مراقب و نگهبان نمىبيند.) در جايى مىگويد :
عارف از پرتوِ مِىْ رازِ نهانى دانست گوهرِ هر كس از اين لعل، توانى دانست
شرحِ مجموعه گل، مرغِ سحر داند و بس كه نه هر كو ورقى خواند، معانى دانست
سنگ وگِل را كند از يُمنِنظر، لعل وعقيق هر كه قدرِ نَفَسِ بادِ يمانى دانست[8]
هر شبنمى در اين رَهْ صد موجِ آتشين است دردا كه اين معمّا، شرح و بيان ندارد!
آرى آنان كه حضرت حق را مىطلبند، در طىّ سير عالم معنويّت و غرض غايى از خلقت مشكلاتى را در پيش رو دارند كه هر كس را تاب تحمّل آن نباشد؛ چرا كه سير سالك و عاشق ديدار محبوب حقيقى (تا به فقر ذاتى خود پى نبرده) سير در نيستى مىباشد، لذا مىگويد: «هر شبنمى در اين رَهْ، صد موجِ آتشين است» و اين امرى است كه مجاهده مىخواهد و تحمّل آن دشوار است. در جايى مىگويد :
آسمان بار امانت نتوانست كشيد قرعه فال به نام منِ ديوانه زدند
نقطه عشق دلِ گوشه نشينان خون كرد همچو آن خال كه بر عارضِ جانانه زدند
آتش آن نيست كه بر خنده او گريد شمع آتش آناست كه در خرمنِ پروانه زدند[9]
گويا با اين بيان مىخواهد از مشكلات هجران گذشتهاش خبر دهد، و خود را به صبر و تحمّل براى ديدار دگر بار آماده سازد. لذا در جايى مىگويد :
فراز و شيبِ بيابانِ عشق، دامِ بلاست كجاست شير دلى كز بلا نپرهيزد؟
تو عمر خواه و صبورى، كه چرخِ شعبده باز هزار بازى از اين طرفهتر بر انگيزد
بر آستانه تسليم سر بِنِهْ حافظ! كه گر ستيزه كنى، روزگار بستيزد[10]
و نيز در جايى مىگويد :
سرشكِ من نزند موج بر كنار چو بحر اگر ميان وىام در كنار باز آيد
چه جورها كه كشيدند بلبلان از دى به بوى آنكه دگر نوبهار باز آيد[11]
و همچنين مىگويد :
در رَهِ عشق از آن سوىِ فنا، صد خطر است تا نگويى كه چو عُمرم بهسر آمد، رَستم[12]
سر منزلِ قناعت نتوان ز دست دادن اى ساربان! فرو كش، كاين رَهْ كران ندارد
آرى، غرض غايى حقّ تبارك و تعالى از آوردن بشر به ظلمت سراى عالم خاكى و پايان دادن به سير نزولى، بازگشت و توجّه به عالم اصلىاش بوده، نه آنكه چند روزى بار تعلّقات عالم طبيعت را به دوش كشد و از هدف اصلى و محبّت و عشقورزى به حضرت دوست باز ماند؛ زيرا همان گونه كه بشر در خلقت تمثّلى قناعت به دوستى او نموده و از «اَلَسْتُ بِرَبِّكُم؟!.»[13] : (آيا من پروردگار شما نيستم؟!)،
«بَلى، شَهِدْنا.»[14] : (بله، گواهى مىدهيم.) گفته، در اين منزل خاكى نيز نبايد خود را
گرفتار آمال و آرزوها نمايد و ثبات بر آن عهد را اختيار كند تا بازگشت به سير صعودى خود نمايد لذا خواجه نيز خطاب به خود كرده و مىگويد: «اى ساربان! فرو كش، كاين رَهْ كران ندارد» يعنى: اى ساربان و بدن عنصرى من! روح مرا سرگردان تعلّقات منما كه حضرت دوست مرا بس است. در جايى به خود خطاب كرده و مىگويد :
به خطّ و خالِ گدايان مَدِهْ خزينه دل به دست شاهوشى ده، كه محترم دارد
نه هر درخت تحمّل كند جفاىِ خزان غلامِ همّتِ سروم كه اين قَدَم دارد
مرادِ دل ز كه جويم؟ كه نيست دلدارى كه جلوه نظر و شيوه كَرَم دارد[15]
بخواهد بگويد: «اِلهى! اَسْكَنْتَنا دارآ حَفَرَتْ لَنا حُفَرَ مَكْرِها … فَزَهِّدْنا فيها، وَسَلِّمُنا مِنْها بِتَوْفيقِکَ … وَأَغْرِسْ فى أَفْئِدَتِنا اَشْجارَ مَحَبَّتِکَ، وَأتْمِمْ لَنا اَنْوارَ مَعْرِفَتِکَ.»[16] : (معبودا! ما را در
خانهاى ]= دنيا[ منزل دادى كه گودالهاى نيزنگش را براى ما كنده … پس ما را به توفيقت زاهدِ در آن گردانده و از گزند آن سالم بدار … و درختان محبّتت را در دلهايمان بكار، و انوار معرفتت را براى ما تمام بفرما.)
چنگِ خميده قامت مىخواندت به عشرت بشنو كه پند پيران هيچت زيان ندارد
اى سالك! و اى خواجه! فلك دوّار و مظاهر عالم طبيعت با جلوهگريهاى خود تو را دعوت به عشرت با دوست مىكند، تا مهلت دارى از او بهرهمند شو. و اين سخن از پير فلك خميده قامت بشنو كه «هيچت زيان ندارد.»
بخواهد بگويد: «اِلهى! عَلِمْتُ بِاخْتِلاف الآثارِ وَتَنَقُّلاتِ الاَطْوارِ اَنَّ مُرادَکَ مِنّى اَنْ تَتَعَرَّفَ اِلَىَّ
فى كُلِّ شَىْءٍ، حَتّى لا اَجْهَلَکَ فى شَىْءٍ.»[17] : (بار الها! با پى در پى در آمدن آثار و مظاهر و
دگرگون شدن تحوّلات دانستم كه مقصودت از من اين است كه خود را در هر چيز به من بشناسانى تا در هيچ چيز به تو جاهل نباشم.) و بگويد :
بيا تا گل بر افشانيم و مى در ساغر اندازيم فلك را سقفبشكافيم وطرحِ نو دراندازيم[18]
و بگويد :
گلعذارى ز گلستانِ جهان ما را بس زين چمن، سايه آن سروِ روان ما را بس
يار با ماست، چه حاجت كه زيادت طلبيم دولتِ صحبتِ آن مونِس جان ما را بس
نيست ما را بجز از وصلِ تو در سر هَوَسى اين تجارت ز متاعِ دو جهان ما را بس[19]
گر خود رقيبْ شمع است، احوال از او بپوشان كآن شوخِ سر بريده، بندِ زبان ندارد
اى خواجه! چون تو را با حضرت دوست، اُلفتى و ديدارى حاصل شد، اسرار عشرت با او را از خودى و بيگانه پنهان دار، تا از اُنست با او باز ندارند؛ كه دشمنت به آزارت دست مىزند، و دوستت ممكن است تحمّل آنچه تو بر آنى را نداشته باشد؛ كه: «يا سَلْمانُ! لَوْ عُرِضَ عِلْمُکَ عَلى مِقْدادَ لَكَفَرَ؛ يا مِقْدادُ! لَوْ عُرِضَ عِلْمُکَ عَلى سَلْمانَ لَكَفَرَ.»[20] : (اى سلمان! اگر دانش تو بر مقداد عرضه شود، مسلّمآ تحمّل آن را نخواهد
داشت. و اى مقداد! اگر علم تو بر سلمان عرضه شود، مسلّمآ تحمل آن را نخواهد داشت.) و نيز: «سِرُّکَ سُرورُکَ اِنْ كَتَمْتَهُ، وَاِنْ اَذَعْتَهُ كانَ ثُبورَکَ.»[21] : (رازت شادمانى توست
اگر كتمانش نمايى و اگر فاش كنى موجب هلاكت و نابودىات مىگردد.) در جايى
مىگويد :
سرِّ خدا كه عارفِ سالک به كس نگفت در حيرتم كه باده فروش از كجا شنيد
ما باده زير خرقه، نه امروز مىكشيم صد بار پير ميكده اين ماجرا شنيد
يارب! كجاست محرمِ رازى! كه يكزمان دل شرحِ آندهد كه چه ديد و چهها شنيد[22]
و در جاى ديگر مىگويد :
گفت: آن يار، كز او گشت سَرِ دارِ بلند جُرمش اين بود، كه اسرار هويدا مىكرد[23]
ذوقى چنان ندارد بى دوست زندگانى بى دوست زندگانى، ذوقى چنان ندارد
اى دوستان و اهل طريق! و اى خواجه! زندگانى بىياد حضرت دوست ارزشى ندارد. در دو عالم اهل دل را زندگى جز مشاهده و ذكر و مراقبه او نمىباشد، كه : «نَعيمُهُمْ فِى الدُّنْيا، ذِكْرى وَمَحَبَّتى وَرِضاىَ عَنْهُمْ.»[24] : (نعمت و خوشىشان در دنيا، ياد و
دوستى و خشنودى من از آنان مىباشد.)
بخواهد بگويد: «اَنْتَ الَّذى اَشْرَقْتَ الاَنْوارَ فى قُلُوبِ اَوْلِيائِکَ حَتّى عَرَفوکَ وَوَحَّدوکَ ]وَجَدوکَ[.»[25] : (تو بودى كه انوار را در قلوب اوليائت تابيدى، تا اينكه از اهل معرفت و
توحيدت گشتند ]يا: تو را يافتند[.) و بگويد: حال كه چنين است،
احوالِ گنجِ قارون كايّام داد بر باد با غنچه باز گوييد، تا زَرْ نهان ندارد
اى مقرّبان درگاه حضرت دوست! به او بگوييد كه گل جمال خود را همواره در حجاب كثرات مپوشاند، و ما فقيران ديدار جمالش را به انتظار ننشاند، و زكات
حُسن خود را به گرفتاران هجرانش چون من عنايت كند، و بگويد :
مَزَن بر دل ز نوكِ غمزه، تيرم كه پيشِ چشم بيمارت بميرم
نصابِ حُسن در حدِّ كمال است زكاتم دِهْ، كه مسكين و فقيرم
قدح پُر كن، كه من از دولتِ عشق جوانبختِ جهانم، گر چه پيرم
چنان پر شد فضاى سينه از دوست كه فكرِ خويش گم شد از ضميرم
مبادا جز حساب مطرب و مى اگر حرفى كشد كلكِ دبيرم[26]
آن را كه خواندى استاد، گر بنگرى به تحقيق صنعت گر است امّا، طبعِ روان ندارد
خواجه در اين بيت در مقام اين است كه از بيانات شيوا و پر محتواى خود تعريف كرده و بگويد: شاعران و سخنوران زبر دست كه در معارف گفتارى دارند، نمىتوان آنان را استاد شعر و سخن ناميد؛ زيرا استاد كسى است كه از روى مشاهده سخن بگويد :
كنايه از اينكه: اشعار من چنين است، و انصافآ كه اين گونه مىباشد. خود خواجه در مواردى به اين امر اشاره دارد :
شعرِ حافظ، همه بيت الغزلِ معرفت است آفرين بر نَفَسِ دلكش ولطفِ سخنش![27]
قيمت دُرّ گرانمايه ندانند عوام حافظا! گوهرِ يكدانه مده جز به خواص[28]
بيا بخوان غزلى تازهتر ز آب حيات كه شعر توست فرحبخش و جانفزا حافظ![29]
كس چو حافظ نكشيد از رُخِ انديشه نقاب تا سرِ زلفِ عروسانِ سخن شانه زدند[30]
اى دل! طريقِ رندى از محتسب بياموز مست است و در حقِ او، كس اين گمان ندارد
اى سالك! و يا اى خواجه! رندى و زيركى را در عاشقىات به محبوب پيشه خود ساز، در باطن با حقّ سبحانه، و در ظاهر و كردار چون محتسب و زاهد باش، وى مست حقيقت خود (كه محيط به اوست) مىباشد؛ امّا نه خود به مستى خود آگاه است و نه ديگران، و اعمالش نيز به مستى او گواهى نمىدهد. در جايى در مقام اختيار اين طريقه مىگويد:
من و صلاح و سلامت، كس اين گمان نبرد كه كس به رندِ خرابات، ظنِّ آن نبرد
من اين مرقَّعِ پشمينه بهرِ آن دارم كه زيرِ خرقه كشم مِىْ، كس اين گمان نبرد[31]
و نيز مىگويد :
اگر چه باده فرح بخش و باد گلبيز است به بانگِ چنگمخور مى،كه محتسب تيزاست
در آستينِ مُرَقَّع پياله پنهان كن كه همچو چشم صراحى،زمانه خون ريزاست
ز رنگِ باده بشوييد خرقهها از اشك كه موسم ورع و روزگار پرهيز است[32]
كس در جهان ندارد يك بنده همچو حافظ زيرا كه چون تو شاهى كس در جهان ندارد
آرى آنان كه بندگيشان به نهايت رسيده، به غرض غايى از خلقت نايل گشتهاند؛ كه: «وَما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالاِنْسَ، اِلّا لِيَعْبُدُونِ.»[33] : (و جنّ و انس را نيافريدم مگر اينكه مرا
بپرستند.) و آن كس كه پذيرفته درگاه حضرت دوست گشته بستگىِ به غير او نخواهد داشت، بلكه به يك تعبير، غيرى در نظر و ديده دلش نخواهد آمد. خواجه نيز مىگويد: محبوبا! چون تو مولاى منى بندگىام به اوج خود رسيده بخواهد
بگويد: «اِلهى! كَفى بى عِزّآ اَنْ اَكونَ لَكَ عَبْدآ! وَكَفى بى فَخْرآ اَنْ تَكونَ لى رَبّآ! اِلهى! اَنْتَ لى كَما اُحِبُّ، فَوَفِّقْنى لِما تُحِبُّ.»[34] : (بار الها! همين مرا بس كه بنده تو باشم، و همين افتخار كفايتم
مىكند كه تو پروردگارم باشى! تو آنچنانى كه دوست مىدارم، پس مرا آنچنان كن كه دوست مىدارى،.) و بگويد :
اىكه بر ماه از خطت مشكين نقاب انداختى لطف كردى سايهاى بر آفتاب انداختى
گنجِ عشقِ خود نهادى در دلِ ويران من سايه دولت بر اين گنج خراب انداختى
از فريبِ نرگسِ مخمور و چشمِ مِىْ پرست حافظِ خلوت نشين را در شرابانداختى[35]
[1] ـ نساء: 126.
[2] و 2 ـ بحار الانوار، ج 94، ص 148.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 532، ص 382.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 326، ص 250.
[6] ـ اقبال الاعمال، ص 348.
[7] ـ اقبال الاعمال، ص349.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 82، ص 91.
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 174، ص 151.
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 127، ص 120.
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 282، ص 222.
[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 413، ص 305.
[13] ـ اعراف: 172.
[14] ـ اعراف: 172.
[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 191، ص 162.
[16] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 152.
[17] ـ اقبال الاعمال، ص 348.
[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 393، ص 292.
[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 326، ص 250.
[20] ـ بحار الانوار، ج 22، ص 440، روايت 8.
[21] ـ فهرست موضوعى غرر و درر، باب السرّ، ص 158.
[22] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 145، ص 131.
[23] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 205، ص 172.
[24] ـ بحار الانوار، ج 77، ص 22.
[25] ـ اقبال الاعمال، ص 349.
[26] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 447، ص 327.
[27] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 349، ص 265.
[28] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 353، ص 267.
[29] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 357، ص 269.
[30] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 174، ص 151.
[31] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 248، ص 201.
[32] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 60، ص 77.
[33] ـ ذاريات: 56.
[34] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 94، روايت 10.
[35] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 532، ص 382.