- غزل 151
تُركِ من چون جعدِ مشكين گردِ كاكل بشكندلاله را دلْ خون كند، بازارِ سنبل بشكند
ور خرامان سَروِ گلبارش كند ميلِ چمن سرو را از پا در اندازد، دلِ گل بشكند
تا هلال ابروى جانان ز چشمم دور شد اندر اين رَهْ سيلها باشد كه صد پل بشكند
چون نسيمِ صبحگاهى پرده گل بَردَرَد خارِ غم اندر دلِ مجروحِ بلبل بشكند
حافظا! اين سرِّ وحدت را ز دستِ خود مده تا خيالِ زهد و تقوى را توكّل بشكند
از مصرع اوّل بيت ختم اين غزل بر مىآيد كه خواجه در مقام اين بوده كه به عظمت محبوب حقيقى در جمال و كمال و سرّ توحيد اشاره نمايد، و از ناچيز بودن زيبائيهاى مظاهر در مقابل او سخن گويد، و در ضمن از شهود خود خبر دهد. مىگويد :
تُركِ من چون جعدِ مشكين گردِ كاكل بشكند لاله را دلْ خون كند، بازارِ سنبل بشكند
چنانچه معشوق من پرده از كثرات بر كنار سازد، عطر را از ملكوت آنها استشمام خواهم نمود، و ديگر مظاهر عالم برايم خود نمايى نخواهد كرد؛ كه: «اَللّهُ نُورُ السَّمواتِ وَالاَرْضِ…»[1] : (خداوند، نور آسمانها و زمين مىباشد.) و همچنين: «هُوَ الأَوَّلُ وَالآخِرُ
وَالظّاهِرُ وَالْباطِنُ.»[2] : (اوست آغاز و انجام و پيدا و نهان.) و ديگر اينكه: «اَسْأَلُکَ بِنورِکَ
الْقَديمِ وَاَسْمائِکَ الَّتى كَوَّنْتَ بِها كُلَّ شَىْءٍ.»[3] : (به نور ديرينه و نامها ]و كمالات[ خود كه به
وسيله آنها تمام اشيا را پديد آوردى، از تو درخواست مىنمايم.) و نيز: «اَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الأحَدِ الصَّمَدِ الَّذى مَلأَ اَرْكانَ كُلِّ شَىْءٍ.»[4] : (به اسم ]و كمال[ «اَحَديّت و صمديّت» ]بى همتا
و غير قابل اشاره[ تو كه شراشر تمام اشياء را فرا گرفته، از تو مىخواهم.) و ظاهر خواهد
شد كه موجودات هر جمال و كمالى را كه دارند، از محبوب حقيقى دارند.
بخواهد بگويد :
اى روضه بهشت ز كويت حكايتى شرحِ جمالِ حور ز رويت روايتى
انفاس عيسى از لبِ لعلت لطيفهاى وآبِ خَضِر ز نوشِ دهانت كنايتى
كى عطر ساى مجلسِ روحانيان شدى گل را اگر نه بوى تو كردى رعايتى[5]
د رواقع با اين بيان تمنّاى شهود حضرتش را نموده و مىگويد :
كرشمهاى كن و بازارِ ساحرى بشكن به غمزه، رونَقِ بازارِ سامرى بشكن
برون خرام و ببر گوىِ نيكى از همه كس سزاىِ حُور دِهْ و رونقِ پرى بشكن
چو عطر ساى شود زلفِ سنبل از دَم باد تو قيمتش ز سرِ لطفِ عنبرين بشكن[6]
ور خرامان سَروِ گلبارش كند ميلِ چمن سرو را از پا در اندازد، دلِ گل بشكند
محبوب من اگر با تمام تجلّى در اين عالم جلوه كند، قامت زيباى سرو و جمالهاى مظاهر زيبائى خود را از دست مىدهند.
با اين بيان تقاضاى امر فوق را نموده و خواسته باشد بگويد: «اِلهى! وَأَلْحِقنىِ بِنورِ عِزِّکَ الأَبْهَجِ، فَأَكونَ لَکَ عارِفآ، وَعَنْ سِواکَ مُنْحَرِفآ…»[7] : (پروردگارا! و مرا به درخشانترين نورِ
مقام عزّتت بپيوند، تا عارف و شناساى تو بوده، و از غير تو رو گردانم …) و نيز خبر از ديدار گذشتهاش دهد و بگويد :
اى گل! تو كجا و روى زيباش او مُشك و تو خار، باردارى
ريحان! تو كجا و خطِّ سبزش او تازه و تو غبار دارى
اى سرو تو با قدِ بلندش در باغ، چه اعتبار دارى؟[8]
و بگويد :
تا هلال ابروى جانان ز چشمم دور شد اندر اين رَهْ سيلها باشد كه صد پل بشكند
از آن هنگام كه از مشاهده محبوبم محروم شدم، آن قدر اشك حسرت از ديدگانم باريدم كه وجود خاكى مرا به ضعف و نابودى كشانيده، در نتيجه با اين بيان اظهار اشتياق به ديدار ديگر بار خود نموده؛ بخواهد بگويد :
زهى خجسته زمانى كه يار باز آيد به كامِ غمزدگان، غمگسار باز آيد
در انتظارِ خدنگش همى طپد دلِ صيد خيالِ آنكه به رسمِ شكار باز آيد
مقيم بر سرِ راهش نشستهام چون گَرْد به آن هوس كه بر اين رهگذار باز آيد
سرشكِ من نزند موج بر كنار چو بحر اگر ميان وىام در كنار باز آيد[9]
لذا مىگويد :
چون نسيمِ صبحگاهى پرده گل بَردَرَد خارِ غم اندر دلِ مجروحِ بلبل بشكند
كنايه از اينكه در انتظار آنم كه صبحگاهان نفحات و نسيمهاى رحمت و لطف دوست، وزيدن گيرد و پرده از جمال محبوب بردارند، تا خار غمى كه از هجرانش در دلم حاصل گشته زائل گردد. بخواهد بگويد: «اِلهى! فَاجْعَلْنا مِمَّنْ … اَعَذْتَهُ مِنْ هَجْرِکَ وَقِلاکَ، وَبَوّأْتَهُ مَقْعَدَ الصِّدْقِ فى جِوارِکَ، وَخَصَصْتَهُ بِمَعْرِفَتِکَ، وَأَهَّلْتَهُ لِعِبادَتِکَ، وَهَيَّمْتَ قَلْبَهُ لاِرادَتِکَ، وَاجْتَبَيْتَهُ لِمُشاهَدَتِکَ.»[10] : (معبودا! پس ما را از كسانى قرار ده كه … از دورى و
راندنت در پناه خويش در آورده، و در جايگاه صدق و راستى در جوار خويش جاى داده
و به معرفت خود ويژه گردانيده، و اهليّت عبادت و پرستشت را ارزانىشان كرده، و دلشان را سرگشته اراده خود نموده و براى مشاهدهات برگزيدهاى.) و بگويد :
صبح است ساقيا! قدحى پر شراب كن دورِ فلك درنگ ندارد شتاب كن
زآن پيشتر كه عالَمِ فانى شود خراب ما را زِ جام باده گلگون خراب كند
ايّامِ گل چو عمر به رفتن شتاب كرد ساقى! به دورِ باده گلگون شتاب كن[11]
حافظا! اين سرِّ وحدت را ز دستِ خود مده تا خيالِ زهد و تقوى را توكّل بشكند
خواجه در بيت ختم خويش را تشويق و ترغيب بر طريقهاى كه از توجّه به محبوب حقيقى اختيار نموده مىفرمايد، تا مبادا هجرانش موجب شود ديگر بار طريقه زهّاد و تقواى خشك را اختيار نمايد. مىگويد: مبادا فراق حضرت دوست سبب شود به زهد و تقواى خشك كه تو را به دوئيّت و شرك دعوت مىكند روى آورى و از نگريستن به عالم با چشم وحدت، و دوست را همه كاره ديدن و او را اوّل و آخر و ظاهر و باطن هر موجودى ديدن دست بردارى و به غير او توجّه و تكيه كنى و بندگى غير حضرتش در نظرت باشد؛ زيرا: «وَمَنْ يَتَوَكّلْ عَلَى اللّهِ، فَهُوَ حَسْبُهُ؛ اِنَّ اللّهَ بالِغُ اَمْرِهِ، قَدْ جَعَلَ اللّهُ لِكُلِّ شَىْءٍ قَدْرآ.»[12] : (و هر كس بر خدا توكّل كند، خدا او را كفايت مىكند، ]زيرا[
خداوند كار خود را به آخر مىرساند، و براى هر چيز اندازه مشخّصى قرار داده است.) و نيز: «اِنّى تَوَكَّلْتُ عَلَى اللّهِ رَبّى وَرَبِّكُمْ، ما مِنْ دابَّةٍ اِلّا هُوَ آخِذٌ بِناصِيَتها، اِنَّ رَبّى عَلى صِراطٍ مُسْتَقيم.»[13] : (براستى كه من بر خداوند، كه پروردگار من و شماست، توكّل نمودم، هيچ
جنبندهاى نيست مگر اينكه ]موى[ پيشانى ]و زمام تمام امورش[ به دست اوست، ]زيرا[ پروردگار من بر راه راست استوار است.) اميد آنكه باز به ديدارش نايل آيى.
بخواهد بگويد :
بر آستانِ جانان گر سر توان نهادن گلبانگِ سر بلندى بر آسمان توان زد
در خانقه نگنجد اسرارِ عشق و مستى جامِ مى مغانه هم با مغان توان زد
اهلِ نظر دو عالَم در يك نظر ببازند عشقاست و داوِ اوّل بر نقدِ جان توان زد[14]
[1] ـ نور: 35.
[2] ـ حديد: 3.
[3] ـ اقبال الاعمال، ص 596.
[4] ـ اقبال الاعمال، ص 612.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 530، ص 381.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 479، ص 348.
[7] ـ اقبال الاعمال، ص 687.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 523، ص 376.
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 282، ص 222.
[10] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 148.
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 477، ص 347.
[12] ـ طلاق: 3.
[13] ـ هود: 55.
[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 197، ص 166.