- غزل 145
بوى خوشِ تو هر كه ز بادِ صبا شنيداز يارِ آشنا سخنِ آشنا شنيد
اينش سزا نبود دلِ حق گذار من كز غمگسارِ خود سخنِ ناسزا شنيد
اى شاهِ حسن! چشم به حال گدا فكن كاين گوش، بس حكايتِ شاه و گدا شنيد
خوش مىكنم به باده مشكين مشام جان كز دَلْقْ پوشِ صومعه بوىِ ريا شنيد
سرِّ خدا كه عارفِ سالك به كس نگفت در حيرتم كه باده فروش از كجا شنيد؟
ما باده زير خرقه نه امروز مىكشيم صد بار پيرِ ميكده اين ماجرا شنيد
يارب! كجاست محرم رازى كه يك زمان دل شرح آن دهد كه چه ديد و چهها شنيد
ما مِىْ به بانگِ چنگ نه امروز مىخوريم بس دير شد كه گنبدِ چرخ اين صدا شنيد
ساقى! بيا كه عشق ندا مىكند بلند : آن كس كه گفت قصّه ما، هم زما شنيد
پندِ حكيم عينِ صواب استُ محضِ خير فرخنده بخت آن كه به سمعِ رضا شنيد
حافظ! وظيفه تو دعا گفتن است و بس در بند آن مباش كه نشنيد يا شنيد
از اين غزل ظاهر مىشود خواجه مشاهده و ديدارى با حضرت محبوب داشته و محروميّت براى وى حاصل شده، لذا با بيانات مختلف حكايت از آن كرده تقاضاى ديگر بار آن مشاهده را مىنمايد و مىگويد :
بوى خوشِ تو هر كه ز بادِ صبا شنيد از يارِ آشنا سخنِ آشنا شنيد
كنايه از اينكه: گفتار و كردار انبياء و اولياء : و يا اساتيد و مصاحبت با آنان بندگان الهى را توجّه به حضرت محبوب مىدهد؛ چرا كه آنان در اثر ظرافت و لطافت روحى و شهود فناى خويش چون نسيمهاى روح پرور از محرمان سراپرده او گرديدهاند و هر لحظه اُنس و قربى تازه با وى دارند، لذا در جايى مىگويد:
صبا! اگر گذرى افتدت به كشورِ دوست بيار نفخهاى از گيسوى مُعَنْبَرِ دوست
به جانِ او، كه به شكرانه جان بر افشانم اگر به سوى من آرى پيامى از برِ دوست
وگر چنانچه در آن حضرتت نباشد بار براى ديده بياور غبارى از دَرِ دوست[1]
و ممكن است مقصود خواجه از «صبا» در بيت، نفحات جانبخش الهى باشد و بخواهد بگويد: هنگامى كه نفحاتش سالكى را بنوازد، به جهت مخمّر بودن وى به خميره فطرتِ «فِطْرَتَ اللّهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها، لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللّهِ…»[2] : (همان فطرت و
سرشت خدايى كه مردم را بر آن آفريد هيچ دگرگونىاى در آفرينش خدا نيست.)،
حجاب از ديده دلش بر كنار نموده و بيدارى تازهاى پيدا خواهد كرد، و بوى خوش حضرت دوست را از ملكوت خود استشمام خواهد كرد. در جايى مىگويد :
اگر ز كوى تو بويى به من رساند باد بهمژده، جانِ جهان را به باد خواهم داد[3]
و ممكن است بخواهد بگويد: اگر عنايت محبوب شامل حال رهروى گردد و او را به ملكوتش توجّه دهد، صداىِ «وَاَشْهَدَهُمْ عَلى اَنْفُسِهِمْ، اَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ.»[4] : (و ايشان را
بر خودشان گواه گرفت كه آيا من پروردگار شما نيستم؟!) را كه در ازل از دوست شنيده و «بَلى، شَهِدْنا.»[5] : (بله، گواهى مىدهيم.) گفته بود. براى بار دگر در اين عالم نيز خواهد شنيد و «بَلى، شَهِدْنا.»[6] مىگويد. در جايى مىگويد :
در ازل هر كو به فيضِ دولت ارزانى بود تا ابد جامِ مرادش همدمِ جانى بود[7]
در جايى ديگر مىگويد :
در ازل داده است ما را ساقى، لعلِ لبت جرعه جامى، كه من سر گرمِ آن جامم هنوز
ساقيا! يك جرعه ده زان آبِ آتشگون كه من در ميان پختگانِ عشقِ او خامم هنوز[8]
گويا خواجه با اين بيان خبر از ديدار گذشتهاش داده و اظهار اشتياق ديگر بار مشاهده او را نموده و مىخواهد بگويد :
ساقيا! برخيز و در ده جام را خاك بر سر كن غمِ ايّام را
ساغرِ مى در كفم نه، تا ز سر بر كشم اين دلقِ ازرق فام را[9]
لذا در بيت بعد مىگويد :
اينش سزا نبود دلِ حق گذار من كز غمگسارِ خود سخنِ ناسزا شنيد
گلهاى است عاشقانه از حضرت دوست. بخواهد بگويد: محبوبا! چون به عهد عبوديّت خود عمل كردم، مرا ديدارت حاصل شد، امّا دوبارهام به غم هجرت گرفتار نمودى اينگونه به من بىعنايت مباش. و بگويد :
مزن بر دل ز نوكِ غمزه تيرم كه پيش چشمِ بيمارت بميرم
نصابِ حسن در حدِّ كمال است زكاتم دِهْ، كه مسكين و فقيرم
قدح پر كن كه من از دولتِ عشق جوان بختِ جهانم گرچه پيرم[10]
و نيز بگويد :
اى شاهِ حسن! چشم به حال گدا فكن كاين گوش، بس حكايتِ شاه و گدا شنيد
محبوبا! پادشاهان ظاهرى را با زير دستان نظر لطف و عنايت و رحمت است. تو پادشاه حُسن و لطف و رحمت هستى، به گدايان و لباختگانت با گوشه چشمى نظر بنما و از باده مشاهدات اسماء و صفاتى خود بهرهمندشان گردان. بخواهد بگويد : «اِلهى! مَنِ الَّذى نَزَلَ بِکَ مُلْتَمِسآ قِراکَ فَما قَرَيْتَهُ؟ وَمَنِ الَّذى اَناخَ بِبابِکَ مُرْتَجِيآ نَداکَ فَما اَوْلَيْتَهُ؟ اَيَحْسُنُ اَنْ اَرْجِعَ عَنْ بابِکَ بِالْخَيْبَةِ مَصْرُوفآ وَلَسْتُ اَعْرِفُ سِواکَ مَوْلىً بِالاِحْسانِ مَوْصوفآ.»[11] :
(معبودا! كيست كه در طلب پذيرايىات بر تو فرود آمد و پذيرايىاش ننمودى؟! و كيست كه به اميد بخششت به درگاه تو مقيم شد و به او احسان نكردى؟! آيا سزاوار است به نوميدى از درگاهت برگردم با آنكه جز تو مولايى كه به نكوكارى ستوده باشد نمىشناسم؟!) و بگويد :
روا مدار كه جان بر لب است و ما ز جهان نديده كامِ دل از آن لب و دهان برويم
گداى كوى شماييم و حاجتى داريم روا مدار كه محروم از آستان برويم
نشانِ وصل به ما دِه به هر طريق كه هست كه بارى از پىِ وصلِ تو بر نشان برويم[12]
خوش مىكنم به باده مشكين مشام جان كز دَلْقْ پوشِ صومعه بوىِ ريا شنيد
بخواهد بگويد: معشوقا! حال كه با عطر تجلّيات و ذكر و مراقبه جمالت مشام جانم را به وجد آوردهاى و از مصاحبت زهد فروشان و صومعه نشينان و اهل قشر و ظاهر بيزار گشتهام، ديگر بار مرا محروم از ديدارت منما. بخواهد بگويد :
شيوه رندى نه لايق بود طبعم را، ولى چون در اقتادم، چرا انديشه ديگر كنم
گوشه محراب ابروى تو مىخواهم ز بخت تا در آنجا همچو مجنون درسِ عشق از بر كنم
وقت گل گويى: كه زاهد شو به چشم و جان، ولى مىروم تا مشورت با شاهد و ساغر كنم[13]
سرِّ خدا كه عارفِ سالك به كس نگفت در حيرتم كه باده فروش از كجا شنيد؟
آرى بر هر سالك است كه مشاهدات و اسرار الهى و معارف و حقائقى كه بر او آشكار مىشود براى كسى بيان ننمايد و آن را مخفى بدارد، زيرا اظهار معارف براى غير اهلش خطاست؛ كه: «سِرُّکَ سُرورُکَ اِنْ كَتَمْتَهُ، وَاِنْ اَذَعْتَهُ كانَ ثُبورَکَ.»[14] : (رازت
شادمانى توست اگر كتمانش كنى، و اگر فاش كنى موجب هلاكت و نابودىات مىگردد.)
و نيز: «مَنْ اَسَرَّ اِلى غَيْرِ ثِقَةٍ، ضَيَّعَ سِرَّهُ.»[15] : (هر كس رازش را براى شخصى كه مورد
اطمينان او نيست فاش كند، آن را ضايع نموده است.) و اين امر بر اهل كمال پوشيده نيست، و به گفته خواجه در جايى :
غيرتِ عشق، زبان همه خاصان ببريد از كجا سرِّ غمش در دهنِ عام افتاد[16]
و در جايى ديگر :
با مدّعى مگوييد اسرارِ عشق و مستى تا بى خبر بميرد در رنجِ خود پرستى[17]
و نيز در جايى ديگر :
به مستوران مگو اسرارِ مستى حديث جام مپرس از نقشِ ديوار[18]
گويا با بيان بيت مىخواهد بگويد: حضرت معشوق اسرار خويش را در درون من (عارف سالك) و باده فروش (استاد) به وديعت گذاشته و تنها با عبوديّت و مجاهده به آن اسرار و حقائق درونى مىتوان آگاهى پيدا نمود، نه به گفتار ديگران. به گفته خواجه در جايى :
هر كه شد محرمِ دل در حرمِ يار بماند وآن كه اين كار ندانست در انكار بماند
اگر از پرده برون شد دلِ من، عيب مكن شكر ايزد كه نه در پرده پندار بماند
جز دلم كو ز ازل تا به ابد عاشق اوست جاودانْ كس نشنيدم كه در اين كار بماند[19]
لذا مىگويد :
ما باده زير خرقه نه امروز مىكشيم صد بار پيرِ ميكده اين ماجرا شنيد
نوشيدن باده مشاهدات حضرت دوست را ما در پوشش خرقه عالَم بشريّت و يا زهد، براى اين مستور مىداريم كه اسرار الهى قابل گفتگو براى هر كس نمىباشد، اين باده نوشى ما ازلى است و استاد نيز از آن آگاه است. بخواهد بگويد :
عشقِ من با لب شيرينِ تو امروزى نيست دير گاهىاست كز اين جامِ هلالى مستم[20]
و بگويد :
مرا مهرِ سيه چشمان ز سر بيرون نخواهد شد قضاى آسمان است اين و ديگرگون نخواهد شد
مرا روز ازل كارى بجز رندى نفرمودند هر آن قسمت كه آنجا شد، كم و افزون نخواهد شد
مجالِ من همين باشد كه پنهان مهر او ورزم حديثِ بوس و آغوشش چه گويم، چون نخواهد شد[21]
لذا باز مىگويد :
يارب! كجاست محرم رازى كه يك زمان دل شرح آن دهد كه چه ديد و چهها شنيد
و ممكن است خواجه در اين بيت در مقام گلهگذارى از حضرت محبوب بوده باشد و بگويد: محبوبا! آنچه ميان من و تو در هجر و وصلت گذشت محرمى را نمىبينم تا آن را بازگو كنم و گرنه گفتنىها و شنيدنىهاى بسيار دارم. در جايى مىگويد :
اگر روم ز پىاش، فتنهها بر انگيزد ور از طلب بنشينم، به كينه برخيزد
وگر به رهگذرى يك دم از وفا دارى چو گَرْد در رَهَش افتم، چو باد برخيزد
فراز و شيبِ بيابانِ عشق دام بلاست كجاست شير دلى كز بلا نپرهيزد؟[22]
و در جايى نيز مىگويد :
چو دست بر سر زلفش زنم، به تاب رود ور آشتى طلبم، بر سرِ عتاب رود
چو ماهِ نو رَهِ نظّارهگانِ بيچاره زند به گوشه ابرو و در حجاب رود
طريقِ عشق پر آشوب وفتنهاست اى دل! بيفتد آن كه در اين راه با شتاب رود[23]
و در جاى ديگر مىگويد :
دل از من برد و روى از من نهان كرد خدا را با كه اين بازى توان كرد
شبِ تنهايىام در قصدِ جان بود خيالش، لطفهاى بىكران كرد
چرا چون لاله، خونين دل نباشم كه با من نرگسِ او، سرگران كرد[24]
ما مِىْ به بانگِ چنگ نه امروز مىخوريم بس دير شد كه گنبدِ چرخ اين صدا شنيد
نفحات شور آوردنده حضرت دوست تنها در اين جهان نيست كه عمرى ما را به مراقبه جمالش مشغول ساخته، دير زمانى است كه او بار امانت و ولايت خود را به مظاهرش عرضه و همگى جز انسان از حملش اِبا كرده و وى مجنون وار تحمّل آن نموده؛ كه: «اِنّا عَرَضْنَا الأَمانَةَ عَلَى السَّمواتِ وَالاَرْضِ وَالْجِبالِ، فَاَبَيْنَ اَنْ يَحْمِلْنها وَاَشْفَقْنَ مِنْها، وَحَمَلَهَا الإِنْسانُ، اِنَّهُ كانَ ظَلُومآ جَهُولا.»[25] : (همانا ما امانت را بر آسمانها و زمين و كوهها
عرضه داشتيم و آنها از حمل آن خود دارى نموده و هراسيدند، ولى انسان آن را حمل نمود، زيرا او بسيار ستمگر و نادان بود.) و به گفته خواجه در جايى ديگر:
در ازل پرتوِ حسنت ز تجلّى دم زد عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد
نظرى كرد كه بيند بهجهان صورت خويش خيمه در آب و گلِ مزرعه آدم زد
ديگران قرعه قسمت همه بر عيش زدند دلم غم ديده ما بود كه هم بر غم زد[26]
و در جايى ديگر مىگويد :
آسمان، بارِ امانت نتوانست كشيد قرعه فال، به نام منِ ديوانه زدند
نقطه عشق، دلِ گوشه نشينان خون كرد همچو آنخال كه بر عارضِ جانانه زدند[27]
خلاصه بخواهد با اين بيان بگويد: حال كه ما را در ازل مفتخر به اين نعمت عظمى نمودهاى در اين جهانمان نيز محروم از مشاهده خويش منما تا باز بوى خوشت را استشمام نماييم.
ساقى! بيا كه عشق ندا مىكند بلند : آن كس كه گفت قصّه ما، هم زما شنيد
ممكن است با اين بيان بخواهد بگويد: هيچ كس را قدرت بر اينكه عشق و محبّت به محبوب حقيقى را اختيار كند نمىباشد مگر اينكه او محبّتش را شامل حال بندهاش نمايد و پس از اين وى به حضرتش عشق ورزد؛ كه: «يُحِبُّهُمْ وَيُحِبُّونَهُ.»[28] : (خدا آنها را دوست دارد و ]در نتيجه[ آنان خدا را دوست دارند.) ساقى و
استاد اگر محبّت ما شامل حالش نشده باشد، نمىتواند سخن عشق ما گويد: به گفته خواجه در جايى :
بلبل از فيضِ گلآموخت سخن، ورنه نبود اين همه قول و غزل تعبيه در منقارش[29]
و در جاى ديگر مىگويد :
در پَسِ آينه، طوطى صفتم داشتهاند آنچه استادِ ازل گفت بگو، مىگويم[30]
لذا مىگويد :
پندِ حكيم عينِ صواب استُ محضِ خير فرخنده بخت آن كه به سمعِ رضا شنيد
بخواهد بگويد :
به جانِ دوست، كه غم پرده شما ندرد گر اعتماد بر الطافِ كار ساز كنيد[31]
و بگويد :
روز اوّل كه به استاد سپردند مرا ديگران را خرد آموخت، مرا مجنون كرد[32]
و بگويد :
اى نورِ چشم من! سخنى هست گوش كن تا ساغرت پر است، بنوشان و نوش كن
پيران سخن به تجربه گفتند، گفتمت هان اى پسر! كه پير شوى پند گوش كن
بر هوشمند، سلسله ننهاد دستِ عشق خواهى كه زلف يار كشى، تركِ هوش كن
تسبيح و خرقه، لذّتِ مستى نبخشدت همّت در اين عمل، طلب از ميفروش كن[33]
و ممكن است مراد از «پند حكيم»، گفتار الهى از كلمات قدسى و يا قرآن شريف باشد كه راهروان مقصد عالى انسانيّت را دعوت به خير و سعادت مىنمايد و عين صواب و خير محض است؛ كه: «ذلِکَ الْكِتابُ لارَيْبَ فيهِ هُدىً لِلْمُتَّقينَ.»[34] : (اين كتاب
هيچ ترديدى در آن نيست، هدايت براى تقوى پيشگان مىباشد.) و نيز: «كِتابٌ اُحْكِمَتْ آياتُهُ، ثُمَّ فُصِّلَتْ مِنْ لَدُنْ حَكيمٍ خَبيرٍ.»[35] : (كتابى كه آيههايش استوار گرديده سپس از نزد
خداوند حكيم و كاردان به تفصيل در آمده است.) و همچنين: «تِلْکَ آياتُ الْكِتابِ الْحَكيمِ.»[36] : (اينها آيههاى كتاب پُر حكمت مىباشند.) و يا: «ذلِکَ نَتْلُوهُ عَلَيْکَ مِنَ الآياتِ
وَالذِّكْرِ الْحَكيمِ.»[37] : (اين است آيات و ياد حكيمانهاى كه بر تو تلاوت مىكنيم.) خوشا بر
حال كسى كه آن را با گوش رضا شنيده و عمل نمايد.
و ممكن است منظور خواجه از: «پند حكيم»، گفتار رسول اللّه9 و يا يكى از امامان دوازدهگانه : باشد كه راهنماى به غرض غايى خلقت مىباشند، لذا در بيت بعد مىگويد :
حافظ! وظيفه تو دعا گفتن است و بس در بند آن مباش كه نشنيد يا شنيد
اى خواجه! وظيفه تو راهنمايى و دعوت كردن سالكين به محبوب حقيقى است، «در بند آن مباش كه نشنيد يا شنيد».
و ممكن است به اعتبار بيانات بيشتر غزل كه در تمنّاى ديدار محبوب بوده، بخواهد بگويد: اى خواجه! وظيفه تو مسئلت از اوست براى پايان يافتن هجرانت، در بند آن مباش كه به خواسته تو پاسخ دهد يا ندهد.
[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 74، ص 86.
[2] ـ روم: 30.
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 130، ص 122.
[4] و 3 و 4 ـ اعراف: 172.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 193، ص 163.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 308، ص 240.
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 13، ص 46.
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 447، ص 327.
[11] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 144.
[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 446، ص 327.
[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 452، ص 331.
[14] ـ غرر و درر موضوعى، باب السرّ، ص 158.
[15] ـ غرر و درر موضوعى، باب السّر، ص 159.
[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 224، ص 185.
[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 538، ص 386.
[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 288، ص 226.
[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 263، ص 210.
[20] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 413، ص 305.
[21] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 250، ص 202.
[22] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 127، ص 120.
[23] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 159، ص 140.
[24] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 167، ص 146.
[25] ـ احزاب: 72.
[26] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 180، ص 154.
[27] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 174، ص 151.
[28] ـ مائده: 54.
[29] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 343، ص 261.
[30] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 384، ص 286.
[31] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 251، ص 203.
[32] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 280، ص 221.
[33] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 462، ص 337.
[34] ـ بقره: 2.
[35] ـ هود: 1.
[36] ـ لقمان: 2.
[37] ـ آل عمران: 58.