- غزل 144
بهكوى ميكده يارب! سحر چه مشغله بودكه جوشِ شاهد وساقى وشمع و مشعله بود
حديث عشق كه از حرف و صوت مستغنىاست به ناله دف و نى در خروش و ولوله بود
مباحثى كه در آن حلقه جنون مىرفت وراىِ مدرسه و قيل و قال و مسأله بود
دل از كرشمه ساقى به شكر بود، ولى ز نامساعدىِ بختش اندكى گله بود
قياس كردم از آن چشمِ جاودانه مست هزار ساحر چون سامريش در گله بود
بگفتمش: به لبم بوسهاى حوالت كن به خنده گفت :كىاَت با من اين معامله بود
ز اخترم نظرِ سَعد در ره است، كه دوش ميانِ ماه و رخِ يارِ من مقابله بود
دهان يار كه درمانِ دردِ حافظ داشت فغان كه وقتِ مروّت چه تنگ حوصله بود
از اين غزل بر مىآيد كه خواجه را هنگام سحر مشاهدهاى از تجلّيات اسمائى و صفاتى و ذاتى محبوب حاصل گشته كه مىگويد :
به كوى ميكده يارب! سحر چه مشغله بود كه جوشِ شاهد و ساقى و شمع و مشعله بود[1]
سحرگاهان حضرت دوست مرا به قرب و مشاهده خود مفتخر ساخت و شور و غوغايى را از آن مشاهده با تمام تجلّى در من برپا نمود؛ كه: «يا مَنْ تَجَلّى بِكَمالِ بَهائِهِ فَتَحَقَّقَتْ عَظَمَتُهُ الاِسْتِواءَ! كَيْفَ تَخْفى وَاَنْتَ الظّاهِرُ؟ اَمْ كَيْفَ تَغيبُ وَاَنْتَ الرّقيبُ الْحاضِرُ؟ اِنَّکَ عَلى كُلِّ شَىْءٍ قَديرٌ، وَالْحَمْدُلِلّهِ وَحْدَهُ»[2] : (اى خدايى كه با نهايت فروغ و زيبايى جلوه نمودى تا
اينكه عظمتت تمام مراتب وجود را فرا گرفت! چگونه پنهانى با آنكه تنها تو آشكارى؟ يا چگونه غايبى در صورتى كه فقط تو مراقب و حاضر هستى؟ همانا تو بر هر چيز توانايى. و سپاس مخصوص خداوند يكتاست.) و نيز: «اَنْتَ الَّذى لا اِلهَ غَيْرُکَ … وَاَنْتَ الَّذى تَعَرَّفْتَ اِلَىَّ فى كُلِّ شَىْءٍ، فَرَأيْتُکَ ظاهِرآ فى كُلِّ شَىْءٍ.»[3] : (و تويى كه معبودى جز تو نيست … و تويى كه خويش را در همه چيز به من شناساندى پس تو را آشكار و هويدا در همه چيز ديدم.) و
به گفته خود در جايى ديگر :
سحرم دولت بيدار به بالين آمد گفت: بر خيز، كه آن خسرو شيرين آمد
قدحى دركش و سرخوش به تماشا بخرام تا ببينى كه نگارت به چه آيين آمد
مژدگانى بده اى خلوتىِ نافه گشاى! كه ز صحراى خُتَن، آهوىِ مشكين آمد[4]
حديث عشق كه از حرف و صوت مستغنى است به ناله دف و نى در خروش و ولوله بود
مىتوان گفت خواجه حديث عشق را در درون عاشق، به خروش آلات طرب آورنده تشبيه نموده. بخواهد بگويد: چون اين مشاهدهام دست داد شور عاشقى در من بر افروخته شد به گونهاى كه به بيان نمىآيد؛ امّا :
سخن عشق نه آن است كه آيد به زبان ساقيا! مى ده وكوتاهكن اين گفت وشنفت[5]
خلاصه بخواهد بگويد: حديث عشقِ جانان را نمىتوان به كلام و صوت در آورد، زيرا عشق دوست لطيفهاى است ربّانى و با وجود هر موجودى آميخته؛ كه : «اِبْتَدَعَ بِقُدْرَتِهِ الْخَلْقَ ابتداعآ … وَ بَعَثَهُمْ فى سَبيلِ مَحَبَّتِهِ.»[6] : (به قدرت خويش مخلوقات را
نو آفريد … و آنها را در راه محبّت خويش بر انگيخت.) تنها به شهودى احتياج دارد تا عاشق را وجد حاصل شود.
و ممكن است بخواهد بگويد: نفحات زنده كننده سحرگاهانِ محبوب چنان بر افروختهام ساخت و باطنم را به وجد و سرور در آورد كه آثارش در ظاهر من نيز پديدار گشت و به شور و ولولهام واداشت. به گفته خواجه در جايى ديگر :
سحر چون خسروِ خاور عَلَم بر كوهساران زد به دستِ مرحمت يارم دَرِ اميدواران زد
نگارم دوش در مجلس به عزمِ رقص چون برخاست گره بگشود از گيسو و بر دلهاى ياران زد
كدام آهن دلش آموخت اين آيينِ عيّارى كز اوّل چون برون آمد رهِ شب زنده داران زد[7]
مباحثى كه در آن حلقه جنون مىرفت وراىِ مدرسه و قيل و قال و مسأله بود
گفتارى كه بين من و محبوب واقع شد، چون سخنان قال و قيل مدرسه نبود. در آنجا همواره عشق و ديوانگى و حيرت حاكم بود نه عقل و شعور؛ كه: «اَلّلهُمَّ! اِنَّ قُلُوبَ الْمُخْبِتينَ اِلَيْکَ واِلهَةٌ.»[8] : (بار خدايا! دلهاى آنان كه همواره متوجّه تواند و تنها به تو
آرامش مىيابند، سرگشته و واله توست.) به گفته خواجه در جايى :
ستارهاى بدرخشيد و ماهِ مجلس شد دلِ رميده ما را انيس و مونس شد
نگار من كه به مكتب نرفت و خط ننوشت به غمزه مسئله آموز صد مدرّس شد
به بوى او دلِ بيمارِ عاشقان چو صبا فداى عارضِ نسرين و چشمِ نرگس شد
كرشمه تو شرابى به عاشقان پيمود كه علم، بىخبر افتاد و عقل، بىحس شد[9]
دل از كرشمه ساقى به شكر بود، ولى ز نامساعدىِ بختش اندكى گله بود
با آنكه حضرت دوست در آن ديدار مرا از شراب مشاهدات و كرشمههاى خود شادمان كرده بود و از اين امر من نيز شادمان و شكر گزار بودم، با اين همه از ناپايدارى آن بخت و لطيفه الهى شكوه دارم. بخواهد بگويد: «اَسْأَلُکَ اَنْ تُنيلَنى مِنْ رَوْحِ رِضْوانِکَ، وَتُديمَ عَلَىَّ نِعَمَ امْتِنانِکَ، وَها! اَنَا بِبابِ كَرَمِکَ واقِفٌ، وَلِنَفَحاتِ بِرِّکَ مُتَعَرِّضٌ، وَبِحَبْلِک
الشَّديدِ مُعْتَصِم، وَبِعُرْوَتِکَ الْوُثْقى مُتَمَسِّکٌ.»[10] : (از تو درخواست مىكنم كه مرا به آسايش
مقام رضاو خشنوديت نايل سازى و نعمتهايى را كه به من منّت نهادى، پاينده دارى، هان! من اكنون به درگاه كرمت ايستاده و در معرض نسيمهاى الطافت در آمده، و به رشته محكم تو چنگ زده و به دستگيره استوار و مطمئنّت در آويختهام.) و بگويد :
سمن بويان، غبارِ غم چو بنشينند، بنشانند پرى رويان، قرار از دل چو بستيزند، بستانند
به عمرى يك نفس با ما چو بنشينند، برخيزند نالِ شوق در خاطر، چو برخيزند، بنشانند
در آن حضرت، چو مشتاقان نياز آرند، ناز آرند بدين درگاه حافظ را، چو مىخوانند، مىرانند[11]
قياس كردم از آن چشمِ جاودانه مست هزار ساحر چون سامريش در گله بود
كنايه از اينكه: خواستم در آن مشاهده چشمان مست خمار آلود و جمال و تجلّى جذّاب محبوبم را در سِحر نمودن و فريفته ساختن چون منى، قياس به برتر بودن از هزاران عملى كه سامرىها براى فريب دادن مردم كنند نمايم؛ وى از من گله نمود و فرمود فريب چشم من كجا و حيلهگرى سامرىها كجا؟! جذبه جمال من سامرىها را نيز به دام خود خواهد افكند و سِحر ايشان در برابر فريفتگى جمالم تاب استقامت ندارند، كنايه از اينكه :
غلام نرگسِ مستِ تو، تاجدارانند خرابِ باده لعلِ تو، هوشيارانند
به زير زلفِ دو تا چون گذر كنى بينى كه از يمين و يسارت چه بى قرارانند
نه من بر آن گلِ عارض غزل سرايم و بس كه عندليبِ تو از هر طرف هَزارانند[12]
و نيز :
اين شرحِ بى نهايت كز حُسن يار گفتند حرفى است از هزاران كاندر عبارت آمد
امروز جاى هر كس پيدا شود ز خوبان كان ماهِ مجلس آرا اندر صدارت آمد
از چشمِ شوخش اى دل! ايمانِ خود نگه دار كآن جادوىِ كمانكش بر عزمِ غارت آمد[13]
بگفتمش: به لبم بوسهاى حوالت كن به خنده گفت:كىاَت با من اين معامله بود
هنگامى كه به مشاهده حضرت محبوب نايل گشتم، خواستم از جمال حيات بخش او بهره تمامى گرفته باشم از حضرتش تقاضاى آن نمودم و گفتم :
بر نيامد از تمنّاى لبت كامم هنوز بر اميدِ جامِ لعلت دُردى آشامم هنوز
ساقيا! يك جرعه ده زان آبِ آتشگون كه من در ميان پختگانِ عشقِ او خامم هنوز[14]
خنديد و گفت: تاكنون كى چنين معاملهاى را با من داشتهاى، تا به بود خود توجّه دارى، نمىتوانى از من كمال بهره را داشته باشى. در جايى مىگويد :
حجابِ چهره جان مىشود غبار تنم خوشا دمى كه از اين چهره پرده بر فكنم
چگونه طَوْف كنم در فضاى عالمِ قدس چو در سراچه تركيبِ تختهْ بندِ تنم
بيا و هستىِ حافظ ز پيش او بردار كه با وجودِ تو كسى نشنود ز من كه منم[15]
ز اخترم نظرِ سَعد در ره است، كه دوش ميانِ ماه و رخِ يارِ من مقابله بود
سحرگاهان شبى كه حضرت دوست برايم تجلّى نمود، ماه آسمان نيز جلوهگرى
تمام داشت، آن را به فال نيك گرفتم كه معشوق به من عنايت كامل خواهد داشت و دوام ديدارم حاصل مىشود و گفتم :
ستاره شبِ هجران نمىفشاند نور به بامِ قصر بر آ و چراغِ مَهْ بر كن
فضولِ نفس حكايت بسى كند ساقى! تو كارِ خود مده از دست و مى بهساغر كن[16]
و نيز گفتم :
آنان كه خاك را به نظر كيميا كنند آيا بود كه گوشه چشمى به ما كنند
بگذر به كوى ميكده تا زمره حضور اوقات خويش بهر تو صرف دعا كنند[17]
ولى توجّه نداشتم كه:
دهان يار كه درمانِ دردِ حافظ داشت فغان كه وقتِ مروّت چه تنگ حوصله بود
مداواىِ دردم در دوام ديدار جانان و يا گرفتن آب حيات از لب جان بخشش بود، افسوس كه بوسهاى از لبش نستانده و او را كاملا مشاهدن نكرده بودم به هجرانش مبتلا شدم. به گفته خواجه در جاى ديگر :
شربتى از لبِ لعلش نچشيديم و برفت روىِ مَه پيكرِ او سير نديديم و برفت
گويى از صحبتِ ما نيك به تنگ آمده بود بار بر بست و به گردش نرسيديم و برفت
بس كه ما فاتحه و حِرزِ يَمانى خوانديم وز پيَش سوره اخلاص دميديم و برفت
همچو حافظ همه شب ناله و افغان كرديم كاى دريغا به وداعش نرسيديم و برفت![18]
[1] ـ شاهد، معشوقه صاحب جمال را گويند و ساقى، شراب دهنده، و معناى شمع ظاهر است و مشعله،چراغدانى را كه صاحب جمال شمع در آن نهاده و به دست مىگيرد. اين مجموعه اهل طرب ظاهرى رابه وجد مىآورد. خواجه نيز مىخواهد بگويد: شهود سحرگاه ما، چنين حالتى داشت كه يار متجلّىبود و شراب ديدارش در مظاهر آفاقى جلوهگرى مىنمود.
[2] و 3 ـ اقبال الاعمال: ص 350.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 210، ص 175.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 76، ص 88.
[6] ـ صحيفه سجّاديه، دعاى اوّل.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 213، ص 177.
[8] ـ بحار الانوار، ج 100، ص 264.
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 211، ص 176.
[10] ـ بحارالانوار، ج94، ص150.
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 209، ص 174.
[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 226، ص 187.
[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 189، ص 160.
[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 308، ص 239.
[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 401، ص 297.
[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 474، ص 345.
[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 278، ص 219.
[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 90، ص 97.