- غزل 142
پيرانه سرم عشق جوانى به سر افتادوآن راز كه دردل بنهفتم به در افتاد
از راهِ نظر، مرغِ دلم گشت هواگير اى ديده! نظر كن كه به دامِ كه در افتاد
دردا كه از آن آهوى مشكينِ سيه چشم چون نافه بسى خون دلم در جگر افتاد
بارِ غمِ او عرض به هر كس كه نمودم عاجز شد و اين قرعه به نامم ز سر افتاد
از رهگذرِ خاكِ سر كوى شما بود هر نافه كه در دستِ نسيمِ سحر افتاد
مژگان تو تا تيغ جهانگير بر آورد بس كشته دل زنده كه بر يكدگر افتاد
اين باده كه پرورد، كه خمّارِ خرابات از بوى بهشتيش چنين بىخبر افتاد
بس تجربه كرديم در اين دارِ مكافات با دُرد كشان هر كه در افتاد بر افتاد
گر جان بدهد سنگِ سيه، لعل نگردد با طينت اصلى چه كند، بد گهر افتاد
حافظ كه سرِ زلف بُتان دستْ خوشش بود بس طُرفه حريفى است كَش اكنون به سر افتاد
از اين غزل به خوبى آشكار مىشود كه در پيرى تجلّيات الهى بطور ناپايدار نصيب خواجه شده در مقام گزارش آن بر آمده و از بىثباتىاش گلهمند گشته و مىگويد :
پيرانه سرم عشق جوانى به سر افتاد وآن راز كه دردل بنهفتم به در افتاد
حضرت دوست خميره و طينت مرا به محبّت خود آميخته بود؛ كه: «اِبْتَدَعَ بِقُدْرَتِهِ الْخَلْقَ اِبْتِداعآ، وَاخْتَرَعَهُمْ عَلى مَشِيَّتِهِ اخْتِراعآ، ثُمَّ سَلَکَ بِهِمْ طَريقَ اِرادَتِهِ، وَبَعَثَهُمْ فى سَبيلِ مَحَبَّتِهِ، لا يَمْلِكُونَ تَأْخيرآ عَمّا قَدَّمَهُمْ اِلَيْهِ، وَلا يَسْتَطيعُونَ تَقَدُّمآ اِلى ما اَخَّرَهُمْ عَنْهُ.»[1] : (با
قدرت و توانايى خود مخلوقات را با آفرينش خاصّى نو آفرينى فرمود، و آنان را بر طبق مشيّت و خواست خود به صورت خاصّى اختراع نمود، سپس آنها را در راه اراده خويش روان گردانيده و در راه محبّت و دوستى به خود بر انگيخت. در حالى كه از آنچه كه آنها را بدان مقدّم داشته توانايى تأخير ندارند و نمىتوانند از آنچه مؤخّرشان داشته پيشى گيرند.) و من غافل از آن بودم، تا آنكه عشقى كه در جوانىام بايد دستگير شود در پيرى از جانب محبوب شامل حالم گرديد و با جلوهاى به خود راهنما شد «وآن راز كه در دل بنهفتم به در افتاد».
بخواهد بگويد: اين محبّت را در جوانى نيز داشتم، امّا آن با عشق به مظاهر
سپرى كردم و امروزم آشكار شد كه بايد به چه كس عشق ورزم. و بگويد: «اِلهى! ما اَلَذَّ خَواطِرَ الاِلْهامِ بِذِكْرِکَ عَلَى الْقُلوبِ! وَما اَحْلَى الْمَسيرَ اِلَيْکَ بِالاَوْهامِ فى مَسالِکِ الْغُيوبِ! وَما اَطْيَبَ طَعْمَ حُبِّکَ! وَ ما اَعْذَبَ شِرْبَ قُرْبِکَ! فَاَعِذْنا مِنْ طَرْدِکَ وَاِبْعادِک.»[2] : (بارالها! چه لذّت بخش
است خواطرى كه با يادت بر دلها الهام مىنمايى! و چه شيرين است با افكار در راههاى غيبى به سوى تو راه پيمودن! و چقدر طعم محبّتت خوش، و شربت قربت گواراست، پس ما را از رندان و دور نمودنت پناه ده.)
و بگويد :
شكر ايزد كه ميانِ من او صلح افتاد حوريان رقصْ كنان ساغرِ شكرانه زدند[3]
از راهِ نظر، مرغِ دلم گشت هواگير اى ديده! نظر كن كه به دامِ كه در افتاد
بخواهد به خود خطاب كرده و بگويد: اى خواجه! عشق و محبّتى كه تو را به حضرت محبوب حاصل شد نبود مگر آنكه ديده دلت به جمالش گشوده شد و به دام او گرفتار شدى، مبادا عملى انجام دهى كه باز محجوب از ديدارش گردى و
بگويى :
ياد باد آنكه نهانت نظرى با ما بود رقمِ مهرِ تو بر چهره ما پيدا بود
ياد باد آنكه رخت شمعِ طرب مىافروخت وين دلِ سوخته پروانه بىپروا بود
ياد باد آنكه صبوحى زده در مجلسِ اُنس جز من و يار نبوديم و خدا با ما بود
ياد باد آنكه خرابات نشين بودم و مست آنچه در مجلسم امروز كم است آنجا بود[4]
دردا كه از آن آهوى مشكينِ سيه چشم چون نافه بسى خون دلم در جگر افتاد
در هنگام پيرى با مشاهده جمال دل آراى دوست، عشقش را اختيار نمودم، ولى افسوس كه زود سپرى شد و آتشى از هجرش بر دلم زد و خونين جگرم نمود به گونهاى كه از تحمّلش درماندم. بخواهد بگويد :
نقطه عشق، دلِ گوشه نشينان خون كرد همچو آن خال كه بر عارضِ جانانه زدند
آتش آن نيست كه بر خنده او گريد شمع آتش آن است كه بر خرمن پروانهزدند[5]
بارِ غمِ او عرض به هر كس كه نمودم عاجز شد و اين قرعه به نامم ز سر افتاد
خواستم بار غم عشقش را به ديگران عرضه كنم تا در اين راه قدم گذارند، از تحمّلش اظهار عجز نمودند. معلوم مىشود خواجه از آيه: «اِنّا عَرَضْنَا الاَمانَةَ…»[6] :
(بدرستى كه ما عرضه داشتيم امانتِ …) استفاده ولايت و محبّت الهى را نموده و مىخواهد بگويد: نه تنها زمين و آسمان و كوهها نتوانستند بار امانت محبّت و ولايت او را تحمّل نمايند؛ كه: «اِنّا عَرَضْنَا الاَمانَةَ عَلَى السَّمواتِ وَالأَرْضِ وَالْجِبالِ، فَاَبَيْنَ اَنْ يَحْمِلْنَها وَاَشْفَقْنَ مِنْها.»[7] : (همانا ما امانت را بر آسمانها و زمين و كوهها عرضه داشتيم و آنها از حمل آن خوددارى نموده و هراسيدند.) جمعى از انسانها نيز (با آنكه در ازل آن را پذيرفته بودند) در اين عالم از توجّه به آن سرباز زدند و آنان كسانى هستند كه در ذيل آيه بدان اشاره دارد كه مىفرمايد: «لِيُعَذِّبَ الْمُنافِقينَ وَالْمُنافِقاتِ، وَالْمُشْرِكينَ وَالْمُشْرِكاتِ»[8] : (تا خداوند، مردان و زنان منافق و مشرك را عقوبت نموده.)؛ امّا آنان كه بر آن عهد در اين جان استوار ماندند، كسانى هستند كه غير خدا را فراموش كرده و تنها به او توجّه داشتند؛ كه: «وَيَتُوبَ اللّهُ عَلَى الْمُؤْمِنينَ وَالْمُؤْمِناتِ.»[9] : (تا خداوند، توبه مردان و زنان مؤمن را بپذيرد.) و هر گونه ناملايمى را در اين راه بر خود هموار
نمودند؛ كه: «وَحَمَلَها الاِنسانُ، اِنَّهُ كانَ ظَلُومآ جَهُولا.»[10] : (ولى انسان آن را حمل نمود ]و
پذيرفت [همانا او بسيار ستمگر و نادان بود.)؛ لذا مىگويد: «اين قرعه به نامم ز سر افتاد» و بگويد :
آسمان، بارِ امانت نتوانست كشيد قرعه فال، به نام منِ ديوانه زدند[11]
و بگويد :
از رهگذرِ خاكِ سر كوى شما بود هر نافه كه در دستِ نسيمِ سحر افتاد
محبوبا! اگر انبياء و اولياء : و تابعين واقعى آنان از عطر مشاهده جمال و وصال و محبتت برخوردارند و بار امانت تو را كشيدهاند و مىكشند، به عنايتى است كه از سحرخيزى و عبوديّت و اخلاص در عمل به دست آورده و چون نسيم سحرى گشته و به نيستى و فقر خود پى بردهاند و به گفته وى در جايى :
عشق،دُردانهاست ومن،غوّاص ودريا؛ميكده سر فرو بردم در آنجا، تا كجا سر بر كنم
گرچه گرد آلودِ فقرم، شرم باد از همّتم گر به آبِ چشمه خورشيد دامن تر كنم
من كه دارم در گدايى گنج سلطانى به دست كى طمع در گردشِ گردونِ دون پرور كنم
شيوه رندى نه لايق بود طبعم را، ولى چون در افتادم چرا انديشه ديگر كنم[12]
مژگان تو تا تيغ جهانگير بر آورد بس كشته دل زنده كه بر يكدگر افتاد
اين بيت گلهاى است عاشقانه، كنايه از اينكه: محبوبا! با تير مژگان و شمشير ابروانت چون جلوه نمودى و جمال و جلالت را در هم آميختى به كشتن عاشقانت دست زدى: «بس كشته دل زنده كه بر يكدگر افتاد» بخواهد بگويد: حال كه مرا با
ديدارت فريفته خود ساختى در هجرت خونين دلم مفرما و بگويد :
اى كه دل در كشتن ما هيچ مدارا نكنى! سود و سرمايه بسوزىّ و محابا نكنى
دردمندانِ غمت زهرِ هلال دارند قصدِ اين قوم خطر باشد هين تا نكنى
رنجِ ما را كه توان برد به يك گوشه چشم شرطِ انصاف نباشد كه مداوا نكنى
نقلِ هر جور كه از خلقِ كريمت گويند قولِ صاحب غرضان است تو اينها نكنى[13]
اين باده كه پرورد، كه خمّارِ خرابات از بوى بهشتيش چنين بىخبر افتاد
بخواهد بگويد، نمىدانم اين باده تجلّيات پرشورى كه محبوب در گذشته به من عطا فرمود، با چه عنايت خاصّى بود كه نه تنها مرا از خود ستانيد كه خمّار خرابات را نيز نسيم بهشتيش از خود بىخبر ساخت و او نيز به فنا و نيستى گراييد، در واقع با اين بيان بخواهد از پر شور بودن شراب تجلّيات گذشته خود سخن به ميان آورده و
بگويـد :
ساقى اندر قدحم باز مىِ گلگون كرد در مِى كهنه ديرينه ما افيون كرد
ديگران را مى ديرينه برابر مىداد چون بهاين دلشده خسته رسيد افزون كرد
اين قدح هوشِ مرا جمله به يكبار ببرد اين مى اين بار مرا پاك ز خود بيرون كرد[14]
و تمنّاى ديگر بار آن را بنمايد و بگويد :
هماى اوجِ سعادت به دام ما افتد اگر تو را گذرى بر مقام ما افتد
حباب، وار بر اندازم از نشاط كلاه اگر ز روى تو عكسى به جام ما افتد
شبى كه ماهِ مراد از افق طلوع كند بُوَد كه پرتوِ نورى به بام ما افتد؟[15]
بس تجربه كرديم در اين دارِ مكافات با دُرد كشان هر كه در افتاد بر افتاد
گر جان بدهد سنگِ سيه، لعل نگردد با طينت اصلى چه كند، بد گهر افتاد
بيت اوّل را عالم و عامى به طريق ديگرى مىخوانند و به جاى دُرد كشان، آل على 7 را به كار مىبرند. البّته مطلبى است صحيح ولى گويا مراد خواجه انبياء و اوصياء : و تابعين واقعى آنان مىباشد. بخواهد بگويد: آنان كه با محبوبان درگاه الهى (انبياء و اولياء و آل على 7) و كسانى كه شراب مشاهدات و تجلّيات اسماء و صفاتى حضرت دوست را چشيده و بار امانت الهى را به دوش كشيدهاند در افتد (يعنى آنان كه از تحمّل عرض امانت سر باز زدهاند)، خداوند ايشان را به نابودى و ذلّت دچار خواهد ساخت؛ چرا كه اينان طينت و خميرهشان از سجّين است و عوض نخواهند شد؛ كه: «خَلَقَ الْكُفّارَ مِن طينَةِ سِجّيüنَ، قُلُوبَهُمْ وَاَبْدانَهُمْ.»[16] : (خداوند،
دلها و بدنهاى كافران را از خمير مايه سجّين آفريد.) و بر عكس: «اِذا اَرادَ اللّهُ – عَزَّ وَجَلَّ – بِعَبْدٍ خَيْرآ، طَيَّبَ رُوحَهُ وَجَسَدَهُ، فَلا يَسْمَعُ شَيْئآ مِنَ الْخَيْرِ اِلّا عَرَفَهُ، وَلا يَسْمَعُ شَيْئآ مِنَ الْمُنْكَرِ اِلّا اَنْكَرَهُ.»[17] : (هرگاه خداوند – عزّ وجلّ – خير بندهاى را بخواهد، روح و تن او را پاكيزه
مىگرداند، به گونهاى كه هر ]سخن[ خيرى را مىشنود مىشناسد ]و آن را مىپذيرد [و هر ]سخن[ زشتى را مىشنود انكار مىكند.) و محتمل است سر سخن خواجه در اين دو بيت با زاهد و يا ناصح باشد، بخواهد بگويد :
عيبِ رندان مكن اى زاهدِ پاكيزه سرشت! كه گناهِ دگرى بر تو نخواهند نوشت
من اگر نيكم اگر بد، تو برو خود را باش هر كسى آن دِروَد عاقبتِ كار، كه كشت
نا اميدم مكن از سابقه از روز ازل تو چه دانى كه پسِ پرده كه خوب است و كه زشت[18]
حافظ كه سرِ زلف بُتان دستْ خوشش بود بس طُرفه حريفى است كَش اكنون به سر افتاد
ممكن است نظر خواجه از بيت ختم گفتار ابتداى غزل باشد و بخواهد بگويد : عمرى جمال مظاهر دلم را ربوده بودند، امّا از اين پس (در هنگام پيرى) كه به ديدار حضرت دوست مفتخر گشتم و عشق او در سر من افتاده، ديگر به مظاهر دلباختگى نخواهم داشت و همواره در طلب ديدارش خواهم بود و مىگويم :
حاليا مصلحتِ وقت در آن مىبينم كه كشم رخت به ميخانه و خوش بنشينم
سر به آزادگى از خلق بر آرم چون سرو گر دهد دست كه دامن ز جهان برچينم[19]
و مىگويم :
مژده وصل تو كو كز سر جان برخيزم طاير قدسم و از دام جهان برخيزم
يارب! از ابر هدايت برسان بارانى پيشتر زآنكه چو گَرْدى ز ميان برخيزم
به ولاى تو، كه گر بنده خويشم خوانى از سرِ خواجگىِ كَوْن و مكان برخيزم
گرچه پيرم تو شبى تنگ در آغوشم گير تا سحرگه ز كنارِ تو جوان برخيزم[20]
[1] ـ صحيفه سجاديه، دعاى اوّل، ص 22.
[2] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 151.
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 174، ص 151.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 270، ص 214.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 174، ص 151.
[6] و 3 و 4 و 5 ـ احزاب: 72.
[10] ـ احزاب: 72.
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 174، ص 151.
[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 452، ص 330.
[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 534، ص 383.
[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 280، ص 221.
[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 266، ص 212.
[16] ـ اصول كافى، ج 2، روايت 1.
[17] ـ اصول كافى، ج 2، ص 3، روايت 2.
[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 64، ص 80.
[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 461، ص 336.
[20] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 448، ص 328.