- غزل 140
بيا كه رايتِ منصورِ پادشاه رسيدنويدِ فتح و بشارت به مهر و ماه رسيد
جمالِ بخت، ز روىِ ظفر نقاب انداخت كمالِ عدل، به فريادِ داد خواه رسيد
سپهر، دورِ خوش اكنون زند كه ماه آمد جهان به كامِ دل اكنون رسد كه شاه رسيد
ز قاطعانِ طريق اين زمان شوند ايمن قوافلِ دل و دانش كه مردِ راه رسيد
عزيزِ مصر به رغمِ برادرانِ غيور ز قعرِ چاه بر آمد به اوجِ ماه رسيد
كجاست صوفىِ دجّالْ چشمِ مُلْحِدْ شكل بگو بسوز، كه مهدىِّ دين پناه رسيد
صبا! بگو كه چهها بر سرم در اين غمِ عشق ز آتش دلِ سوزان و برقِ آه رسيد
ز شوقِ روى تو جانا! بر اين اسيرِ فراق همان رسيد كز آتش، به برگ كاه رسيد
مرو به خواب، كه حافظ به بارگاهِ قبول ز وردِ نيم شب و درس صبحگاه رسيد
هنگامى كه اراده شرح اين غزل را نمودم، ديدم اكثر ابياتش به ظاهر در مدح شاه منصور مىباشد، ولى با سابقهاى كه از گفتار خواجه و حالات و كمالات معنوى او در نظرم بود باور نمىكردم كه خواجه صرفآ مدح وى را كرده باشد، خصوصآ با تمثيلى كه به عزيز مصر و برادرانش و دجّال و مهدى موعود (عج) دارد. با خود گفتم: تفألى به ديوان وى بزنم تا شايد منظور خواجه از بيان اين غزل مشخص شود، اين بيت آمد :
ز آشفتگى حالِ من آگاه كى شود آن را كه دل نگشت گرفتارِ اين كمند[1]
مجدّدآ براى آن كه از سبب آشفتگى حال وى مطّلع گردم، تفأّل ديگرى به ديوانش زدم. اين بيت آمد :
ساقى! بيا كه يار ز رخ پرده بر گرفت كارِ چراغ خلوتيان باز در گرفت[2]
از تمام غزل تفأّل زده، دريافتم كه خواجه علاوه بر بدگويى بدگويان، گرفتار هجران نيز بوده، چون شاه منصور[3] حاكم مىشود، علاوه بر آسودگى از بدگويان
هجران خواجه نيز به وصال و مشاهده مبدّل مىشو؛ لذا بار ديگر با اين ديد به غزل نگريستم ديدم تمام ابيات اين غزل به هر دو امر اشاره دارد. مىگويد :
بيا كه رايتِ منصورِ پادشاه رسيد نويدِ فتح و بشارت به مهر و ماه رسيد
حال كه شاه منصور پرچم حكومت را بر افراشته و نويد گشايش و بشارتهاى ظاهرى و معنويّت را استشمام مىكنم، محبوبا! بيا و تجلّى نما تا از هجران رهايى
يابم.
و ممكن است مورد خطاب خواجه در بيت، خود و يا سالكين و يا استاد طريق باشد و بخواهد بگويد: حال وقت بهرهمند شدن از معنويّت است.
جمالِ بخت، ز روىِ ظفر نقاب انداخت كمالِ عدل، به فريادِ داد خواه رسيد
بخواهد بگويد: با آمدن شاه منصور كه مظهرى از مظاهر عدل الهى است بخت خفته راهروان كمال به بيدارى پيوست كه ديگر خواهند توانست به آزادى به كار خويش اشتغال داشته باشند؛ لذا مىگويد :
سپهر، دورِ خوش اكنون زند كه ماه آمد جهان به كامِ دل اكنون رسد كه شاه رسيد
حال كه هنگام حكمفرمايى شاه منصور است و گردش ايّام به خوبى و خوشى بر وفق مراد ماست، بايد بكوشيم تا به ديدار حضرت دوست دست يافته و به كام دل و مقصد عالى انسانيّت خويش نايل گرديم.
ز قاطعانِ طريق اين زمان شوند ايمن قوافلِ دل و دانش كه مردِ راه رسيد
با آمدن مرد راه (شاه منصور)، قافلههاى اهل دل و معنويّت و نيز سخنورانى كه در معارف گفتارى داستند از دست راهزنان طريق و بدگويانِ معرفتِ حضرت دوست (كه نمىگذاشتند كسى سخنى از معارف گويد و يا در راه سير الى اللّه قدمى بردارد و با گفتار خود آنان را از معنويّت منصرف مىساختند)، ايمن و آسوده خاطر گشتند.
عزيزِ مصر به رغمِ برادرانِ غيور ز قعرِ چاه بر آمد به اوجِ ماه رسيد
كنايه از اينكه: اگر چه بد گويان و نادانان نمىخواستند ما در طريقه خود استوار بوده و به غرض اصلى خلقت پى ببريم و به سلطنت معنوى نايل شويم، ليكن بر خلاف افكار آنان به لطف و عنايت حضرت دوست، با آمدن شاه منصور مشكلات ظاهرى و باطنى ما بر طرف شد.
كجاست صوفىِ دجّالْ چشمِ مُلْحِدْ شكل بگو بسوز، كه مهدىِّ دين پناه رسيد
گويا شاه منصور، نامش «مهدى» بوده و يا خواجه به وى اين لقب را داده و زاهد پشمينه پوش را به «دجّال» نا م نهاده. بخواهد با بيان فوق بگويد: زاهدى كه ما را مىآزرد و در برابر اهل دل قد بر افراشته بود كجاست؟ اكنون نيز مىتواند آن گونه سخنها را با ما داشته باشد، خواجه پس از گفتار ششگانه فوق از روزگارِ پيش از آمدن شاه شجاع ياد كرده و مىگويد :
صبا! بگو كه چهها بر سرم در اين غمِ عشق ز آتش دلِ سوزان و برقِ آه رسيد
ز شوقِ روى تو جانا! بر اين اسيرِ فراق همان رسيد كز آتش، به برگ كاه رسيد
اى نسيمهاى پيام آور دوست (انبياء و اولياء : و اساتيد) و اى مقرّبان درگاهش! شما سوز درونى و آه و ناله مرا در غم عشق حضرت محبوب به پيشگاهش بازگو نماييد و به وى بگوييد كه: آتش دل و آه و ناله خواجه در غم عشق و فراقت او را به نابودى كشيده و شوق ديدارت در ايّام طولانى فراق، بدن عنصرى او را چون برگ كاه در آتش عشقت سوخته بخواهد با اين بيان تقاضاى ديدار حضرت معشوق را بنمايد و بگويد: «اِلهى! مَنِ الَّذى نَزَلَ بِکَ مُلْتَمِسآ قِراکَ فَما قَرَيْتَهُ؟ وَمَنِ
الَّذى اَناخَ بِبابِکَ مُرْتَجِيآ نَداکَ فَما اَوْلَيْتَهُ؟ اَيَحْسُنُ اَنْ اَرْجِعَ عَنْ بابِکَ بِالْخَيْبَةِ مَصْروفآ وَلَسْتُ اَعْرِفُ سِواکَ مَوْلىً بِالاِحْسانِ مَوْصوفآ.»[4] : (معبودا! كيست كه در طلب پذيرايىات بر تو فرود آمد
و پذيرايىاش ننمودى؟! و كيست كه به اميد بخششت به درگاه تو مقيم شد و به او احسان نكردى؟! آيا سزاوار است به نوميدى از درگاهت برگردم با آنكه جز تو مولايى كه به نكوكارى ستوده باشد نمىشناسم؟!.)
خلاصه اينكه: اگر چه خواجه از هجران دوست رها گشته است، ليكن با اين دو بيت از ايّام گذشته (زمان فراق) گله و شكايت مىنمايد. و به گفته خواجه در جاى ديگر :
در غمِ خويش چنان شيفته كردى بازم كز خيالِ تو به خود باز نمىپردازم
هر كه از ناله شبگيرِ من آگاه شود هيچ شك نيست كه چون روز بداند رازم
عهد كردى كه بسوزى ز غمِ خويش مرا هيچ غم نيست، تو مىسوز كه من مىسازم
اگر از دامِ خودم نيز خلاصى بخشى هم به خاك سر كوى تو بود پروازم[5]
مرو به خواب، كه حافظ به بارگاهِ قبول ز وردِ نيم شب و درس صبحگاه رسيد
اى آنان كه طالب ديدار حضرت محبوبيد! بيدارى شب را طريقه خويش قرار دهيد؛ زيرا مقبول درگاه دوست شدن را من در آن ديدهام؛ كه: «اِنَّ الْوُصُولَ اِلَى اللّهِ عَزَّوَجَلَّ سَفَرٌ لا يُدْرَکُ إِلّا بِامْتِطاءِ اللَّيْلِ.»[6] : (همانا رسيدن به خداوند عز وجل سفرى است
كه جز با مركب قرار دادن شب درك نمىشود.) و نيز از عبادات شب و اوراد و اذكار و دعاها و توجّهات خاصّ و راهنمايىهاى اساتيد در هنگامههاى صبح، قرب
حضرت محبوب را نصيب خود مىدانم؛ كه: «شَرَفُ الْمُؤْمِنِ صَلاةُ اللَّيْلِ.»[7] : (شرافت
مؤمن، نماز شب است.) و همچنين: «لَيْسَ مِنّا مَنْ لَمْ يُصَلِّ صَلاةَ اللَّيْلِ.»[8] : (هر كس نماز
شب نخواند، از ما نيست.) و نيز: «لَيْسَ مِنْ شيعَتِنا مَنْ لَمْ يُصَلِّ صَلاةَ اللَّيْلِ.»[9] : (هر كس
نماز شب نخواند، از شيعيان ما نيست.)
ممكن است منظور خواجه از درس صبحگاه، درسى باشد كه در آن هنگام با استاد خود داشته است.
و ممكن است منظور نتايجى باشد كه حضرت دوست صبحگاهان به بيداران و ذاكرين مىدهد. در جايى در مقام تقاضاى اين امر بر آمده و مىگويد :
صبح است ساقيا! قدحى پر شراب كن دورِ فلك درنگ ندارد، شتاب كن
ز آن پيشتر كه عالمِ فانى شود خراب ما را ز جامِ باده گلگون خراب كن
خورشيد مِى ز مشرقِ ساغر طلوع كرد گر برگِ عيش مىطلبى، تركِ خواب كن[10]
[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 129، ص 122.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 103، ص 106.
[3] ـ مخفى نماند شاه منصور همان شاه شجاع است كه در موارد متعدّد خواجه از او ياد مىكند و او را بهمعنويّت مىستايد. در مقدّمه جلد دوّم بياناتى داشتيم، ملاحظه شود.
[4] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 144.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 410، ص 303.
[6] ـ بحار الانوار، ج 78، ص 380.
[7] ـ وسايل الشيعه، ج 5، ص 270، روايت 7.
[8] ـ وسايل الشيعه، ج 5، ص 280، روايت 8.
[9] ـ وسايل الشيعه، ج 5، ص 280، روايت 10.
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 477، ص 347.