غزل 138
بُتى دارم كه گِرد گل ز سنبل سايبان داردبهارِ عارضش خطّى به خونِ ارغوان دارد
غبارِ خط بپوشانيد خورشيدِ رخش يارب! حياتِ جاودانش ده، كه حسنِ جاودان دارد
چو عاشق مىشدمگفتم:كه بردم گوهرِ مقصود ندانستم كه اين دريا، چه موجِ بيكران دارد
چو در رويت بخندد گل،مشو در دامش اىبلبل! كه بر گل اعتمادى نيست، گر حسنِ جوان دارد
خدا را دادِ من بِستان از او اى شحنه مجلس! كه مِىْ با ديگران خوردهاست و با من سرگراندارد
چو دامِ طُرّه افشاند ز گردِ خاطرِ عاشق به غمّازِ صبا گويد : كه راز از ما نهان دارد
ز خوفِ هجرم ايمن كن اگر اميدِ آن دارى كه از چشمِ بد انديشان خدايت در امان دارد
چه افتاد است در اين ره، كه هر سلطانِ معنى را در اين درگاه مىبينم كه سر بر آستان دارد
به فَتْراک ار همى بندى، خدا را زود صيدم كن كه آفتهاست در تأخير و طالب را زيان دارد
ز سرو قدِّ دلجويت مكن محروم چشمم را بدين سر چشمهاشبنشان،كه خوش آبِ رواندارد
ز چشمت جان نشايد برد كز هر سو همى بينم كمين از گوشهاى كرده است و تير اندر كمان دارد
بيفشان جرعهاى بر خاك و حالِ اهلِ شوكت بين كه از جمشيد و كيخسرو، هزاران داستان دارد
چه عذر از بختِ خود گويم، كه آن عيّارِ شهر آشوب به تخلى كشت حافظ را و شكّر در دهان دارد
از اين غزل استفاده مىشود كه خواجه را وصالى و ديدارى از محبوب بوده، سپس به فراق مبتلا گشته در مقام گله گذارى از او بر آمده و اظهار اشتياق به وصال دوبارهاش نموده. مىگويد :
بُتى دارم كه گِرد گل ز سنبل سايبان دارد بهارِ عارضش خطّى به خونِ ارغوان دارد
غبارِ خط بپوشانيد خورشيدِ رخش يارب! حياتِ جاودانش ده، كه حسنِ جاودان دارد
مرا معشوقى است صاحب جلال و جمال كه گلِرو و بر افروختگى رخسارش دل مىربايد، افسوس كه كثراتِ خطّش بر آن سايه مىافكند و اجازه نمىدهد بهار عارض گلگون و جمالش را به خوبى مشاهده كنم و از طراوت آن بهره گيرم.
بارالها! او را حياتى و حسنى جاودان و هميشگى (كه دارا مىباشد) عطا فرما، اميد آنكه روزى باز مشاهدهاش نمايم و خود نيز حيات هميشگى بيابم.
بخواهد بگويد: «اِلهى! ما اَوْحَشَ طَريقآ لا يَكُونُ رَفيقى فيه أَمَلى فيکَ! وَاَبْعَدَ سَفَرآ لا يَكُونُ رَجائى مِنْهُ دَليلى مِنْکَ!.»[1] : (معبودا! چه وحشتناك است راهى كه اميد به تو رفيق راهم
نباشد! و چه طولانى است سفرى كه اميدوارى از تو راهنمايم نباشد!) و بگويد :
گرچه افتاد ز زلفش گرهاى در كارم همچنان چشمِ گشاد از كرمش مىدارم
به صد اميد نهاديم در اين مرحله پاى اى دليلِ دلِ گم گشته! فرو مگذارم
ديده بخت به افسانه او شد در خواب كو نسيمى ز عنايت كه كند بيدارم؟[2]
چو عاشق مىشدم گفتم: كه بردم گوهرِ مقصود ندانستم كه اين دريا، چه موجِ بيكران دارد
معشوقا! روزى كه ديدارت نصيبم شد و عشقت را اختيار نمودم، با خود مىگفتم: گوهر مقصود خود را يافتم، غافل از اينكه همواره وصالم ميسّر نخواهد بود مگر آنكه مشكلاتى را در هجرت تحمّل نمايم؛ كه: «اِنَّ اللّهَ اِنَّما يَهَبُ الْمَنازِلَ الشَّريفَةَ لِعِبادِهِ، بِاحْتِمالِ الْمَكارِهِ.»[3] : (براستى كه خداوند، مقامات والا را تنها در برابر تحمّل امور
ناخوشايند به بندگانش ارزانى مىدارد.) به گفته خواجه در جايى:
گرچه از آتشِ دل چون خُمِ مِىْ در جوشم مُهر بر لب زده خون مىخورم و خاموشم
قصدِ جاناست طمع در لبِ جانان كردن تو مرا بين كه در اين كار به جان مىكوشم[4]
چو در رويت بخندد گل، مشو در دامش اى بلبل! كه بر گل اعتمادى نيست، گر حسنِ جوان دارد
اين بيت گلهاى است عاشقانه و خطاب به خود. مىگويد: اى خواجه! مبادا اطمينان به جلوهاى كه معشوق برايت نموده نمايى و تصوّر كنى كه او هميشه به كام تو خواهد بود و دست از مجاهده و عبوديّت و توجّه به او بردارى؛ زيرا تا تو به كلّى وجود خود را در بندگىاش از دست ندهى و در محبوب فانى نگردى، وصال دائمت نخواهد بود.
در واقع مىخواهد با اين بيان گله از معشوق نموده و بگويد: هنوزش سير نديده، چهره پوشانيد و به هجرم مبتلا ساخت؛ به گفته وى در جايى :
دل از من برد و روى از من نهان كرد خدا را، با كه اين بازى توان كرد؟
چرا چون لاله خونين دل نباشم كه با من نرگس او سرگران كرد
ميانِ مهربانان كى توان گفت : كه يارِ من چنين گفت و چنان كرد[5]
و در جايى ديگر مىگويد :
نشان مهر و وفا نيست در تبسّم گل بنال بلبلِ بيدل! كه جاى فرياد است[6]
ديگر شاعر چنين مىگويد :
ز چهره پرده بر افكند، عاشقان را سوخت امان نداد كسى را كند تماشايى
خواجه به اين گله گذارى كفايت ننموده، باز به گونهاى ديگر سخن از بى وفايى حضرت محبوب به ميان آورده و مىگويد :
خدا را دادِ من بِستان از او اى شحنه مجلس! كه مِىْ با ديگران خورده است و با من سرگران دارد
چو دامِ طُرّه افشاند ز گردِ خاطرِ عاشق به غمّازِ صبا گويد: كه راز از ما نهان دارد
اى مجلس آراى عشّاق و اى راهنماى ايشان به دوست! ببين حضرتش با من چه مىكند، ديگران را از مشاهداتش بهرهمند مىسازد، و چون به من مىرسد نظر و عنايتى نكرده ومىگذرد. با او بگو:با عاشق دلباختهات اينگونه مباش كه لحظهاى به مشاهده جمالش نائل سازى و سپس به باد صبا كه فاش كننده راز اوست دستور دهى تا جمالت را در زير طرّه گيسوان و كثرات مخفى بدارد و مرا از ديدارت محروم نمايد.
بخواهد بگويد :
روزگارى است كه ما را نگران مىدارى مُخْلِصان را نه به وضعِ دگران مىدارى
گوشه چشمِ رضايى به مَنَت باز نشد اين چنين عزّتِ صاحب نظران مىدارى
چون تويى نرگس باغِ نظر اى چشم و چراغ! سر چرا بر منِ دلخسته گران مىدارى
تا صبا بر گل و بلبل ورقِ حسنِ تو خواند همه را شيفته و دل نگران مىدارى[7]
و بگويد :
نِصاب حسن در حدّ كمال است زكاتم ده، كه مسكين و فقيرم[8]
و بگويد :
ز خوفِ هجرم ايمن كن اگر اميدِ آن دارى كه از چشمِ بد انديشان خدايت در امان دارد
محبوبا! بيا و به شكرانه اينكه به تمامى كمال و جمال آراستهاى، از مشاهدهات محروم و مهجورم مساز تا از چشم زخم محفوظ بمانى. بخواهد بگويد :
در آ، كه در دلِ خسته، توان در آيد باز بيا كه بر تنِ مرده، روان گر آيد باز
بيا كه فرقتِ تو چشمِ من چنان بر بست كه فتح بابِ وصالت مگر گشايد باز
به پيش آينه دل هر آنچه مىدارم به جز خيالِ جمالت نمىنمايد باز[9]
و بگويد :
به صد امّيد نهاديم در اين مرحله پاى اى دليل دلِ گمگشته! فرو مگذارم
ديده بخت به افسانه او شد در خواب كو نسيمى ز عنايت كه كند بيدارم؟[10]
چه افتاد است در اين ره، كه هر سلطانِ معنى را در اين درگاه مىبينم كه سر بر آستان دارد
محبوبا! ديدارت را چه لذّتى است كه بندگان برگزيدهات (انبياء و اولياء 🙂 را به عبوديّت و خضوع و خشوع به جهت آن در پيشگاهت واداشته و سر بندگى به
آستانت مىسايند.
در زيارت رسول الله 9 مىخوانيم: «وَعَبَدْتَ اللّهَ حَتّى اَتاکَ الْيَقينُ.»[11] : (و تا هنگام
آمدن يقين ]= مرگ كه امرى يقينى است[ خدا را پرستيدى.)
و در روايتى هنگامى كه به حضرتش عرض مىشود: چرا خود را در عبادت به مشقّت مىاندازيد؟ مىفرمايد: «اَلا اَكُونُ عَبْدآ شَكُورآ»[12] : (آيا بنده بسيار سپاسگذار
نباشم.) و اميرالمؤمنين 7 نيز در پيشگاه الهى عرض مىكند: «اِلهى! كَفى بى عِزّآ اَنْ اَكُونَ لَکَ عَبْدآ، وَكَفى بى فَخْرآ اَنْ تَكُونَ لى رَبّآ. اِلهى! اَنْتَ لى كَما اُحِبُّ فَوَفِّقْنى لِما تُحِبُّ.[13] : (معبودا»!
اين سرافرازى مرا بس كه بنده تو باشم، و اين افتخار مرا بس كه تو پروردگار من باشى. معبودا! تو براى من همان گونه هستى كه دوست دارم، پس مرا نيز به آنچه تو دوست مىدارى مؤفّق گردان.)
خلاصه خواجه بخواهد با اين بيان بگويد: تنها من نيستم كه ديدارت را طالبم، برگزيدگان از بندگانت هم سر عبوديّت به درگاهت براى اين امر مىسايند. به گفته خواجه در جايى :
بر آستانِ جانان، گر سر توان نهادن گلبانگِ سر بلندى، بر آسمان توان زد
گر دولتِ وصالت، خواهد درى گشودن سرها بر اين تخيّل، بر آستان توان زد
از شرم در حجابم، ساقى! تلطّفى كن باشد كه بوسهاى چند، بر آن دهان توان زد
بر جويبار چشمم، گر سايهافكند دوست بر خاك رهگذارش، آبِ روان توان زد[14]
به فَتْراک ار همى بندى، خدا را زود صيدم كن كه آفتهاست در تأخير و طالب را زيان دارد
كنايه از اينكه: معشوقا! چنان كه ديدارت فناى مرا مىطلبد، هر چه زودتر صيدم كن و به كشتنم اقدام نما كه تأخير اين امر، خطرات و زيان و آفتها در پى دارد، بخواهد بگويد :
اگر تو زخم زنى، به كه ديگرى مرهم وگر تو زهر دهى، به كه ديگرى ترياك
عنان نپيچم اگر مىزنى؟ به شمشيرم سپر كنم سر و دستت ندارم از فَتراک[15]
و بگويد :
اگر به مذهبِ تو خونِ عاشق است مباح صلاح ما همه آن است كآن تو راست صلاح
بيا كه خونِ دلِ خويشتن بِهِل كردم اگر بهمذهبِ تو خونِ عاشق است مباح[16]
و بگويد :
ز سرو قدِّ دلجويت مكن محروم چشمم را بدين سر چشمهاش بنشان، كه خوش آبِ روان دارد
دلبرا! ديده دلم را از مشاهده جمال و كمال و قامت خود محروم مگردان؛ زيرا اشكى كه از ديدگان مىبارم، سرچشمهاش دل است و همواره نهال قامتت را در آن تازه و با طراوت نگاه مىدارد. بخواهد بگويد: «اِلهى! فَاجْعَلْنا مِنَ الَّذينَ تَوَشَّحَتْ ]تَرَسَّخَتْ[ اَشْجارُ الشَّوْقِ اِلَيْکَ فى حَدائِقِ صُدورِهِمْ، وَ اَخَذَتْ لَوْعَةُ مَحَبَّتِکَ بِمَجامِعِ قُلُوبِهِمْ، فَهُمْ اِلى اَوْكارِ الاَفْكارِ ]الأَذكار[ يَأْوونَ، وَفى رِياضِ الْقُرْبِ وَالْمُكاشَفَةِ يَرْتَعونَ.»[17] : (معبودا! پس ما را
از آنانى قرار ده كه نهالهاى شوق به تو در باغ دلهايشان سبز و خرّم ]و يا: پايدار[ گشته، و سوز محبّتت شراشر قلب آنان را فرا گرفته است، از اين روى، ايشان به آشيانهاى افكار ]اذكار [پناه برده و در باغهاى مقام قرب و شهود مىخرامند.) و بگويد :
باز آى ساقيا! كه هوا خواهِ خدمتم مشتاقِ بندگىّ و دعاگوىِ دولتم
زآنجا كه فيض جامِ سعادت، فروغ توست بيرون شدن نماى ز ظلماتِ حيرتم
دورم بهصورت از درِ دولت سراىدوست ليكن به جان و دل، ز مقيمانِ حضرتم[18]
و بگويد :
ز چشمت جان نشايد برد كز هر سو همى بينم كمين از گوشهاى كرده است و تير اندر كمان دارد
اى معشوق بىهمتا! چنانچه برايم جلوه نمايى، مشكل است از جاذبه چشم و جمال زيبايت به سلامت جان برم، چرا كه تو با هر مظهر مىباشى و به هر سو بنگرم رخسار زيباى تو را به قصد ريختن خون خود مىنگرم. به گفته وى در جايى :
بحرىاست بحرِعشق، كه هيچشكنارهنيست آنجا جز آنكه جان بسپارند، چاره نيست
از چشم خود بپرس، كه ما را كه مىكشد جانا! گناهِ طالع و جرمِ ستاره نيست[19]
و در جايى مىگويد :
مرا مِهر سيه چشمان، ز سر بيرون نخواهد شد قضاى آسماناست اين و ديگرگون نخواهد شد[20]
بخواهد با اين بيان اظهار اشتياق به ديدار حضرت دوست كرده باشد و بگويد : «اُطْلُبْنى بِرَحْمَتِکَ حَتّى اَصِلَ اِلَيْکَ، وَاجْذِبْنى بِمَنِّکَ حَتّى اُقْبِلُ عَلَيْکَ.»[21] : (با رحمتت مرا بخوان
تا به وصالت نايل آيم، و با منّت و احسانت به سوى خويشم كش، تا بر تو روى آورم.)
و بگويد :
به مژگان سيه كردى هزاران رخنه در دينم بيا كز چشم بيمارت هزاران دُرد برچينم
الا اى همنشينِ دل، كه يارانت برفت از ياد! مرا روزى مباد آن دم كه بى يادِ تو بنشينم[22]
و بگويد :
بيفشان جرعهاى بر خاك و حالِ اهلِ شوكت بين كه از جمشيد و كيخسرو، هزاران داستان دارد
سخنى است عاشقانه. بخواهد بگويد: محبوبا! ما خاكيان را از ديدارت محروم مگردان و با جرعهاى از شراب مشاهدهات دل ما شاد نما، و بگويد: «اِلهى! لا تُغْلِقْ عَلى مُوَحِّديک اَبْوابَ رَحْمَتِکَ، وَلا تَحْجُبْ مُشْتاقيکَ عَنِ النَّظَرِ اِلى جَميلِ رُؤْيَتِکَ.»[23] : (معبودا!
درهاى رحمتت را به روى آنان كه به توحيد تو گراييدهاند مبند، و مشتاقانت را از نگريستن به ديدار زيبايت محجوب مگردان.) و بگويد:
چون در جهانِ خوبى، امروز كامكارى شايد كه عاشقان را، كامى ز لب بر آرى
با عاشقانِ بى دل، تا چند ناز و عشوه؟ بر بيدلانِ مسكين،تا كى جفا و خوارى؟[24]
و بگويد :
كرشمهاى كن و بازار ساحرى بشكن به غمزه، رونقِ بازار سامرى بشكن
برون خرام و ببر گوى نيكى از همه كس سزاى حور دِهْ و رونقِ پرى بشكن[25]
چه عذر از بختِ خود گويم، كه آن عيّارِ شهر آشوب به تخلى كشت حافظ را و شكّر در دهان دارد
ممكن است خواجه در بيت ختم بخواهد گله از ديدار ناپايدار گذشته خود كند و بگويد: حضرت دوست با جلوهاى مرا از خود ستاند و فانى ساخت و هراسى به خود راه نداد. در جايى مىگويد :
اى كه در كشتنِ ما هيچ مدارا نكنى! سود و سرمايه بسوزىّ و محابا نكنى
رنجِ ما را كه توان برد به يك گوشه چشم شرطِ انصاف نباشد كه مداوا نكنى
نَقل هر جور كه از خلقِ كريمت گويند قولِ صاحب غرضان است تو اينها نكنى[26]
و ممكن است با اين بيان بخواهد تمنّاى كشته شدن و دريافت آب حيات ابدى و وصال دائمى را از حضرت دوست نموده باشد و بگويد :
اى كه مهجورىِ عشّاق روا مىدارى! بندگان را ز بَرِ خويش جدا مىدارى!
تشنه باديه را هم به زلالى درياب به اميدى كه در اين رَهْ به خدا مىدارى
دل ربودى و بِهِل كردمت اى جان! ليكن به از اين دار نگاهش، كه مرا مىدارى[27]
[1] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 96.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 433، ص 318.
[3] ـ بحار الانوار، ج 45، ص 90، روايت 29.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 432، ص 317.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 167، ص 146.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 23، ص 53.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 564، ص 403.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 447، ص 327.
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 319، ص 246.
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 433، ص 318.
[11] ـ كامل الزيارات، ص 15، باب 3.
[12] ـ اصول كافى، ج 2، ص 95، روايت 6.
[13] ـ بحار الانوار، ج94، ص 94، روايت 10.
[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 197، ص 166.
[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 370، ص 277.
[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 117، ص 114.
[17] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 150.
[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 385، ص 287.
[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 84، ص 93.
[20] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 250، ص 202.
[21] ـ اقبال الاعمال، ص 350.
[22] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 392، ص 292.
[23] ـ بحارالانوار، ج 94، ص 144.
[24] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 555، ص 397.
[25] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 479، ص 348.
[26] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 534، ص 383.
[27] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 536، ص 385.