- غزل 13
ساقيا! برخيز و در دِه جام را خاك بر سر كن غمِ ايّام را
ساغر مِىْ در كفم نِهْ، تا ز سر بركشم اين دلقِ اَزْرَق فام را
گر چه بدنامى است نزدِ عاقلان ما نمىخواهيم، ننگ و نام را
باده در دِهْ، چند از اين باد غرور؟ خاك بر سر نفسِ بد فرجام را !
دودِ آهِ سينه سوزان من سوخت اين افسردگانِ خام را
محرم رازِ دلِ شيداى خود كس نمىبينم ز خاص و عام را
با دلآرامى مرا خاطر خوش است كز دلم يكباره بُرد آرام را
ننگرد ديگر به سرو اندر چمن هر كه ديد آن سروِ سيمْ اندام را
صبر كن حافظ ! بهسختى روز وشب عاقبت، روزى بيابى كام را
از تمام اين غزل ظاهر مىشود كه خواجه در اوّلين وصال، به فراق مبتلا گشته و تقاضاى ديدار دوباره را از حضرت محبوب مىنموده. مىگويد :
ساقيا! برخيز و در دِه جام را خاك بر سر كن غمِ ايّام را
اى محبوبى كه با جلوه جمال خود، شراب ذكر و محبّت را به عاشقانت عرضه مىدارى! جامى هم به ما عنايت فرما، تا با ديدنت غم ايّام را فراموش نماييم، و بيابيم كه همه چيز از آن توست و همه كاره عالم تو هستى و هر كه را هرچه خواهى مىدهى و مىستانى؛ كه: (ما أصابَ مِنْ مُصيبَةٍ فِى الأرْضِ وَلا فى أنْفُسِكُمْ إلّا فى كِتابٍ مِنْ قَبْلِ أنْ نَبْرَأَها، إنَّ ذلِکَ عَلَى اللهِ يَسيرٌ، لِكَيْلا تَأْسَوْا عَلى مافاتَكُمْ، وَلا تَفْرَحُوا بِما آتاكُم، وَاللهُ لا يُحِبُّ كُلَّ مُخْتالٍ فَخُورٍ)[1] : (هيچ مصيبتى در زمين و نَفْسهايتان به شما نمىرسد، مگر اينكه
پيش از آنكه آن را ] در اين عالم [ ايجاد كنيم، در كتابى ]ثبت [ است. و اين كار بر خدا آسان است. ]شما را بر اين حقيقت با خبر ساختيم [ تا بر آنچه از دست مىدهيد اندوهگين نگرديد، و بر آنچه به شما مىرسد، شادمان ]با غرور و تكبّر [نشويد خداوند هيچ متكبّر بسيارفخر فروش را دوست ندارد.) و به گفته خواجه در جايى :
چون نقش غم ز دور ببينى، شراب خواه تشخيص كردهايم و مداوا مقرّر است
ما باده مىخوريم و حريفان، غمِ جهان روزى، به قدرِ همّت هركس مقرّر است[2]
و نيز در جايى مىگويد :
بيا، كه قصر امل، سخت سست بنياد است بيار باده، كه بنيادِ عمر بر باد است
غم جهان مخور و پند من مبر از ياد كه اين لطيفه نغزم ز رهروى ياد است
رضا به داده بده،وز جبين گره بگشاى كه بر من و تو، دَرِ اختيار نگشاده است[3]
ساغر مى در كفم نِهْ تا ز سر بر كشم اين دلق ازرق فام را
محبوبا! جامى از شراب تجلّياتت عنايتم فرما تا بكلّى دست از زهد خشك و لباس ازرق فام بردارم و به مراقبه جمالت نشينم و به اخلاص در عمل كوشم و از توجّه به دنيا و آخرت بريده گردم؛ كه: «إلهى! فَألْهِمْنا ذِكْرَکَ فِى الخَلاَِ وَالمَلاَِ، وَاللَّيْلِ وَالنَّهارِ، وَالإعْلانِ وَالإسْرارِ، وَفِى السَّرّآءِ وَالضَّرّآءِ، وَآنِسْنا بِالذِّكْرِ الخَفِىِّ، وَاسْتَعْمِلْنا بِالعَمَلِ الزَّكِىِّ وَالسَّعْىِ المَرْضِىِّ، وَجازِنا بِالميزانِ الوَفِىِّ.» [4] : (معبودا! پس در تنهايى و ميان مردم، و شب و روز، و
آشكار و نهان، و هنگام خوشى و گرفتارى، يادت را به ما الهام فرما، و ما را انيس ذكر خفىّ و باطنى خويش بگردان، و به عمل پاك و كوشش مورد پسند خويش وادار، و پاداش كاملمان عنايت فرما.) و به گفته خواجه در جايى :
ز در درآ و شبستان ما منوّر كن دماغِ مجلس روحانيان، معطّر كن
از اين مرقّع پشمينه نيك در ننگم به يك كرشمه صوفى وشم قلندر كن
فضول نفس حكايت بسى كند ساقى! تو كار خود مده از دست و مى به ساغر كن[5]
گرچه بدنامى است نزد عاقلان ما نمىخواهيم ننگ و نام را
معشوقا! اگر چه دست بر داشتن از زهد خشك و مىگرفتن و به مراقبه جمالت نشستن و اخلاص در عمل داشتن نزد عاقلانى چون قشريّون بدنامى است، ما طالب نام نيستيم و از ننگ و بدنامى نمىهراسيم كه بگويند: فلانى، مِى مىنوشد، پس «ساغر مى در كفم نه…» در جايى مىگويد :
هزار دشمنم ار مىكنند قصد هلاك گَرَم تو دوستى، از دشمنان ندارم باك
اگر تو زخم زنى، بِهْ كه ديگرى مرهم وگر تو زهر دهى، بِهْ كه ديگرى ترياك
عنان نپيچم اگر مىزنى به شمشيرم سپر كنم سر و دستت ندارم از فَتْراك[6]
باده دَر دِهْ چند از اين باد غرور خاك بر سر نفسِ بد فرجام را!
محبوبا! تا به كى گرفتار باد غرور باشم و نفس امّاره را از آن بهرهمند ببينم؟ از شراب ديدارت عنايتم فرما تا از پيروى آن دو بدر آيم و صداىِ (يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ المُطْمَئِنَّةُ! ارْجِعى إلى رَبِّکِ راضِيَةً مَرْضِيَّةً، فَادخُلى فى عِبادى، وَادْخُلى جَنَّتى )[7] : (اى جان
آرام و نَفْس مطمئنّ! در حالى كه ] از خداوند [ خشنودى، و ]او نيز از تو[ خوشنود است به سوى پروردگارت بازگرد و در ميان بندگانم وارد، و در بهشت خاصّم داخل شو.) را پيش از مرگ اضطرارى بشنوم. به گفته خواجه در جايى :
صبح است ساقيا! قدحى پر شراب كن دور فلك درنگ ندارد شتاب كن
زآن پيشتر كه عالم فانى شود خراب ما را ز جام باده گلگون خراب كن
ايّام گل چو عمر به رفتن شتاب كرد ساقى! به دورِ باده گلگون شتاب كن[8]
دودِ آهِ سينه سوزان من سوخت اين افسردگان خام را
دلبرا! در گذشته كه ديدارم نمودى و به وصالم نايل ساختى، چنان بر افروخته شده بودم و در شور و مستى بسر مىبردم، كه افسردگان خام در عاشقى و تازه دلبستگان به تو را با گفتار و حالاتم شور و سوزشى مىبخشيدم. كنايه از اينكه : «ساقيا! برخيز و در ده جام را» تا شورى دگر بر پا كنم. در جايى مىگويد :
ساقيا! مايه شباب بيار يك دو ساغر شراب ناب بيار
داروى درد عشق، يعنى مِىْ كوست درمان شيخ و شاب بيار
بزن اين آتش مرا آبى يعنى آن آتش چو آب بيار
يك دو رطل گران به حافظ دِهْ گر گناه است و گر ثواب بيار[9]
محرم رازِ دل شيداى خود كس نمىبينم ز خاص و عام را
اى دوست! كسى را محرم راز و عشق درونىام به تو نمىدانم تا امروز كه به هجران مبتلا گشتهام، بگويم محروميّت از ديدار گذشتهام با من چه مىكند (زيرا اين امرى است تا كسى خود آن را لمس نكند، نمىفهمد كه چه مىخواهم بگويم.) در جايى مىگويد :
گر چه از آتش دل چون خُمِ مى در جوشم مُهر بر لب زده، خون مىخورم و خاموشم
قصد جان است، طمع در لب جانان كردن تو مرا بين كه در اين كار به جان مىكوشم[10]
كنايه از اينكه: از هجرم خلاصى بخش. به گفته خواجه در جايى :
گرچه افتاد ز زلفش گرهى در كارم همچنان چشمِ گشاد از كرمش مىدارم
بهطرب حملمكن سرخىرويم،كهچو جام خون دل، عكس برون مىدهد از رخسارم
ديده بخت، به افسانه او شد در خواب كو نسيمى ز عنايت؟ كه كُند بيدارم[11]
با دل آرامى مرا خاطر خوش است كز دلم يكباره بُرد آرام را
در واقع مىخواهد بگويد: اگرچه در گذشته، معشوق مرا حيران جمال خويش نمود و با ديدارش آرامش را از من ستانيد؛ ولى اطمينان قلبى به من عطا فرمود كه در روزگار هجران نيز با ياد ايّام وصالش سكونت و آرامشى برايم حاصل مىشود به گونهاى كه غم و غصّه دوران، مرا افسرده خاطر نمىسازد؛ كه: (ألَّذين آمَنُوا وَتَطْمَئِنُ قُلُوبُهُمْ بِذِكْرِاللهِ، ألا! بِذِكْرِاللهِ تَطْمَئِنُّ القُلُوبُ )[12] : (] مُنيبين آنانند [ كه ايمان آورده و
دلهايشان به ياد خدا آرام مىگيرد. آگاه باشيد كه دلها تنها به ياد خدا آرام مىگيرند.) و نيز : «إلهى! بِکَ هامَتِ القُلُوبُ الوالِهَةُ، وَعَلى مَعْرِفَتِکَ جُمِعَتِ العُقُولُ المُتَبايِنَةُ، فَلا تَطْمَئِنُّ القُلُوبُ إلّا بِذِكْراکَ، وَلا تَسْكُنُ النُّفُوسُ إلّا عِنْدَ رُوْياکَ.»[13] : (بارالها! دلهاى واله و حيران، پابست عشق و
محبّت توست، و عقول مختلف بر معرفت و شناسايى تو متّفقند؛ لذا دلها جز به يادت اطمينان نمىيابند، و جانها جز هنگام ديدارت آرام نمىگيرند.)
ننگرد ديگر به سرو اندر چمن هر كه ديد آن سروِ سيم اندام را
بخواهد بگويد: كسى كه دلش جلوهگاه حضرت دوست گشته و اسرار الهى در آن جاى دارد و همه چيز خود را از آنِ او مىبيند، كجا مىتواند به مظاهر عالم طبيعت نظر داشته باشد؟! كنايه از اينكه: محبوبا! در گذشته به خود و مشاهده جمالت آشنايم نمودى، سرو قامتى در كمال و زيبايى چون تو را نديدم، حال هم گرچه در هجران بسر مىبرم، آن خاطرهام فراموش نمىشود و طالب جلوه دوبارهات مىباشم؛ كه: «إلهى! فَاجْعَلْنا مِمَّنْ … أعَذْتَهُ مِنْ هَجْرِکَ وَقِلاکَ، وَبَوَّأْتَهُ مَقْعَدَ الصِّدْقِ فِى جِوارِکَ.»[14] : (معبودا! پس ما را از آنانى
قرار ده كه … از هجر و دورى و راندنت پناه داده، و در جوار خود، در جايگاه صدق و راستى جايشان دادهاى.) و به گفته خواجه در جايى :
درآ، كه در دلِ خسته، توان در آيد باز بيا، كه بر تن مرده، روان گرايد باز
بيا، كه فرقت تو، چشم من چنان بر بست كه فتح بابِ وصالت مگر گشايد باز
به پيش آينه دل، هر آنچه مىدارم بجز خيال جمالت نمىنمايد باز[15]
صبر كن حافظ! به سختى روز و شب عاقبت روزى بيابى كام را
اى خواجه! گر چه تحمّل روزگار فراق بخصوص براى آن كسى كه او را ديده باشد مشكل است، ولى صبر را پيشه خود ساز، اميد است به كام خود نايل آيى و روزگار وصالت دوباره حاصل شود. در جايى در مقام اظهار اشتياق به ديدار او مىگويد :
بى مهر رُخت روزِ مرا نور نمانده است وز عمر، مرا جز شب ديجور نمانده است
وصل تو اجل را ز سرم دور همى داشت از دولت هجرِ تو كنون دور نمانده است
صبر است مرا چاره ز هجران تو، ليكن چونصبر توانكرد؟ كه مقدور نماندهاست[16]
و نيز در جايى مىگويد :
گفتم: نگشت كام دلم حاصل از لبت گفتا: تو صبر كن، كه مرادت روا كنيم[17]
[1] ـ حديد : 22 و 23.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل44، ص67.
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل23، ص53.
[4] ـ بحار الانوار، ج94، ص151.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل474، ص345.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل370، ص277.
[7] ـ فجر : 27 تا 30.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل477، ص347.
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل298، ص232.
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل432، ص317.
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل433، ص318.
[12] ـ رعد : 28.
[13] ـ بحار الانوار، ج94، ص151.
[14] ـ بحار الانوار، ج94، ص148.
[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل319، ص246.
[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل107، ص108.
[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل386، ص288.