- غزل 124
آن كس كه به دست، جام داردسلطانىِ جَمْ، مدام دارد
آبى كه خَضِر، حيات از او يافت در ميكده جو، كه جام دارد
سَرْ رشته جان به دوست بگذار كاين رشته از او نظام دارد
بيرون ز لبِ تو ساقيا! نيست در دَوْر كسى كه كام دارد
ما و مى و زاهدان و تقوى تا يار سَرِ كدام دارد
بر سينه ريشِ دردمندان لعلت نمكى تمام دارد
نرگس همه شيوههاى مستى از چشمِ خوش تو وام دارد
ذكر رُخ و زلف تو دلم را وِرْدى است كه صبح و شام دارد
در چاهِ ذَقَن چو حافظ اى جان! حسن تو دو صد غلام دارد
خواجه در اين غزل ظاهرآ به كمال يافتگان و شربت وصال چشيدگان و به منزلت والاى انسانيّت نايل گشتگان اشاره مىفرمايد، ولى گمان مىشود از خود سخن مىگويد، و ديگران را به امورى كه سبب نيل آن مقامات شده آگاه مىنمايد، مىگويد :
آن كس كه به دست، جام دارد سلطانىِ جَمْ، مدام دارد
آن كس را كه حضرت دوست، جام مشاهداتِ جمالى و جلالى و اسماء و صفاتى و ذاتى عطا فرمايد، به مقام خلافة اللّهى خود نشانده و بر هر چه حضرت حقّ اذن فرمايد، تسلّط خواهد داشت؛ كه: «إِنّى جاعِلٌ فِى الأَرْضِ خَليفَةً.»[1] : (براستى كه
من در زمين خليفه و جانشينى قرار مىدهم.)
در جايى مىگويد :
با گدايانِ در ميكده اى سالك راه! به ادب باش، گر از سرّ خدا آگاهى
بر در ميكده، رندان قلندر باشند كه ستانند و دهند افسرِ شاهنشاهى
خشت زير سر و بر تارك هفت اختر پاى دستقدرت نگر و منصب صاحب جاهى
اگرت سلطنت فقر ببخشند اى دل! كمترين مُلک تو از ماه بود تا ماهى[2]
لذا مىگويد :
آبى كه خَضِر، حيات از او يافت در ميكده جو، كه جام دارد
آرى، ميكده، مقام ذاتِ ربوبى؛ و جام، تجلّى اسماء و صفات اوست، كه «وَإنْ مِنْ شَىْءٍ إِلا عِنْدَنا خَزآئِنُهُ»[3] : (و هيچ چيز نيست مگر اينكه گنجينههايش نزد ماست.) و
خزائن الهى جز كمالات و اسماء و صفاتش (بى آنكه و اسماء و صفاتش از ذات حضرتش جدايى داشته باشد) نيست كه بندگان را به او رهنمون، و از لب جانان بهرهمند مىسازند.
خواجه هم مىخواهد بگويد: اى سالک! اگر در طلب آب حياتى كه گفتهاند؛ خضر 7 از آن زندگى و عمر طولانى و معنوى يافت، مىباشى، بايد بكوشى تا به منزلت فناى فى اللّه و بقاء باللّه راه يابى.
به گفته خواجه در جايى :
سحرم هاتف ميخانه به دولت خواهى گفت: باز آى، كه ديرينه اين درگاهى
همچو جَمْ، جرعه مِىْ كش، كه ز سرِّ ملكوت پرتو جامِ جهان بين دهدت آگاهى[4]
و ممكن است منظور از «ميكده» مقام منيع نبوى 9 و ولوى: باشد؛ زيرا ايشان ميكده و صاحب جام و محلّ تجلّيات حضرت حق سبحانه مىباشند، كه : «أَللّهُمَّ! إِنّى أَسْأَلُکَ بِالتَّجَلّى الأَعْظَمِ…»[5] : (بار خدايا! به حق تجلّى اعظمت ]پيامبر اكرم 9[
از تو مسئلت دارم …) در دعاى ناحيه مقدّسه در ماه رجب مىخوانيم: «أَللّهُمّ! إِنّى أَسْأَلُکَ بِمَعانِى جَميعِ ما يَدْعُوکَ بِهِ وَلاةُ أَمْرِکَ … أَسْأَلُکَ بِما نَطَقَ فيهِمْ مِنْ مَشِيَّتِکَ، فَجَعَلْتَهُمْ مَعادِنَ لِكَلِماتِکَ وَاَركانآ لِتَوحيدِکَ وآياتِکَ وَمَقاماتِکَ الَّتى لا تَعْطيلَ لَها فى كُلِّ مَكانٍ يَعْرِفُکَ بِها مَنْ
عَرَفَکَ.»[6] : (خدايا! از تو در خواست مىكنم به معانى تمام آنچه صاحبان امرت تو را
بدان مىخوانند … از تو مسئلت دارم به ]حقّ[ مشيّتى كه در ]مورد [ايشان جارى نموده، و در نتيجه ايشان را معدن كلمات و پايههاى توحيد و نشانهها و مقامهاى خويش قراردادى كه در هيچ جا تعطيلى بر آنها نيست، و تمام كسانى كه تو را مىشناسند به آنها مىشناسند.) صاحبان جامِ ميكده حضرت حق سبحانه كه داراى مقام ولايت كلّى الهى هستند، به طالبين اين راه شراب تجلّيات او را عنايت مىكنند، لذا بايد آب حيات را از آن بزرگواران طلب نمود، خواجه هم مىگويد: «در ميكده جو، كه جام دارد».
سَرْ رشته جان به دوست بگذار كاين رشته از او نظام دارد
اى خواجه و اى سالک راه حقّ سبحانه! سر رشته جان و هستى خويش را كه از اوست و گمان مىكنى از توست – چون مخلَصين (به فتح لام) – به حضرتش ده؛ چرا كه خداوند مىفرمايد: «ما مِنْ دآبّةٍ إِلّا هُوَ آخِذٌ بِنا صِيَتِها، إِنَّ رَبّى عَلى صِراطٍمُسْتَقيمٍ».[7] :
( هيچ جنبندهاى نيست جز آنكه ]موى [پيشانى ]و زمام تمام امورش [به دست خداست، همانا پروردگار من بر راه راست استوار است.) و در دعا آمده كه: «أنْتَ الْفاعِلُ
لِماتَشآءُ، تُعَذِّبُ مَنْ تَشآءُ بِماتَشآءُ كَيْفَ تَشآءُ، وَتَرْحَمُ مَنْ تَشآءُ بِماتَشآءُ كَيْفَ تَشآءُ، وَلا تُسْئَلُ عَنْ فِعْلِکَ، وَلا تُنازَعُ فى مُلْكِکَ، وَلا تُشارَکُ فى أمْرِکَ، وَلا تُضادُّ فى حُكْمِک،َ وَلا يَعْتَرِضُ عَلَيْکَ أَحَدٌ فى تَدْبيرِکَ، لَکَ الْخَلْقُ وَالأمْرُ، تَبارَك َاللّهُ ]تبارَكْتَ، يا[ رَبُّ الْعالَمينَ!»[8] : (تويى كه هر چه بخواهى
مىكنى، هر كس را به هر چه و به هر صورت بخواهى عذاب مىكنى، و هركس را به هر چه و به هر صورت كه بخواهى رحم مىكنى، و از كار خود مورد بازخواست قرار
نمىگيرى، و كسى نمىتواند در پادشاهىات با تو منازعه نموده و در دستورت شريك تو، و در فرمانت ضدّ تو باشد، و هيچ كس نمىتواند در تدبيرت بر تو اعتراض كند. ]عالم[ خلق و امر تنها براى توست، بلند مرتبه است ]يا بلند مرتبهاى تو اى [پروردگار عالميان.)
اينجاست كه تو را از قرب و انس و مشاهدات جانان بهرهها خواهد بود، لذا مىگويد :
بيرون ز لبِ تو ساقيا! نيست در دَوْر كسى كه كام دارد
اى دوست! آنان كه كام از تو گرفتهاند و مقام قرب حيات ابدى نصيبشان گرديده، آب حيات از لب حياتبخش و تجلّيات اسماء و صفاتى تو گرفتهاند.
بخواهد با اين بيان بگويد: «أَنْتَ الَّذى أَشْرَقْتَ الأَنْوارَ فى قُلُوبِ أَوْلِيآئِکَ حَتّى عَرَفُوکَ وَ وَحّدُوکَ ]وَجَدُوکَ[، وَأَنْتَ الَّذى أزَلْتَ الأَغْيارَ عَنْ قُلُوبِ أَحِبّائِکَ حَتّى لَمْ يُحِبُّوا سِواکَ وَلَمْ يَلْجَئُوا إلى غَيْرِکَ، أَنْتَ الْمُونِسُ لَهُمْ حَيْثُ أَوْ حَشَتْهُمُ الْعَوالِمُ، وَأَنْتَ الَّذى هَدَيْتَهُمْ حَيْثُ اسْتَبانَتْ لَهُمُ الْمَعالِمُ.»[9] : (تويى كه انوار را در دل اوليائت تابانيدى تا به مقام معرفت و شناسايى و
توحيدت نائل آمدند: ]يا: تو را يافتند[؛ و تويى كه اغيار را از دل دوستانت زدودى، تا اينكه غير تو را به دوستى نگرفته و به غير تو پناه نبردند، تويى ياد و مونس آنان آنگاه كه عالمها به وحشتشان انداخت و تو بودى كه ايشان را هدايت نمودى آنگاه كه نشانهها بر آنان روشن گشت.) و در جايى مىگويد :
لبت مىبوسم و در مىكشم مى به آب زندگانى بردهام پى
لبش مىبوسم و خون مىخورد جام رُخش مىبينم و گل مىكند خوى[10]
ما و مى و زاهدان و تقوى تا يار سَرِ كدام دارد
خواجه با اين بيان مىخواهد بگويد: معلوم است كه حضرت دوست طريقه مىپرستان و ذاكرين و محبّين را دوست مىدارد، ولى هر كس را نمىتوان در ابتداى اين امر شناخت، بايد به سر انجام كار نظر داشت؛ حال اين ما و مىپرستى و اعمال لبّى، و اين زاهد و پرهيز از آن و عبادات قشرى، تا يار سر انجام به كدام يك عنايت داشته و به دامن لطف و محبّت خود بپذيردش، و به گفته خواجه در جايى :
حكم مستورى و مستى همه بر خاتمتاست كس ندانست كه آخر به چه حالت برود
كاروانى كه بود بدرقهاش لطف خدا به تجمّل بنشيند، به جلالت برود[11]
بر سينه ريشِ دردمندان لعلت نمكى تمام دارد
معشوقا! سينه مجروح دردمندانت از غم عشق تو مىسوزد و محتاج مشاهدهاى از جمال و كمال نمكين تو مىباشند، تا شور و سوزش عشق آنان افزون گردد، و هر چه زودتر به وصالت نايل آيند و به گفته خواجه در جايى :
سينهام زآتش دل در غم جانان بسوخت آتشى بود در اين خانه كه كاشانه بسوخت
تنم از واسطه دورى دلبر بگداخت جانم از آتش هجر رُخِ جانان بسوخت
آشنايان، نه غريب است كه دلسوز منند چون من از خويش برفتم، دل بيگانه بسوخت[12]
در واقع، خواجه با اين بيت تقاضاى مشاهدهاى را دارد كه سوزش و شور
عشقش نسبت به محبوب زياده گردد.
نرگس همه شيوههاى مستى از چشمِ خوش تو وام دارد
محبوبا! بر من آشكار است كه گل نرگس و تمامى جمالهاى ظاهرى وام دارِ دلفريبى تو مىباشند، و شيفتگى و فريبندگى آنان به خود نيست، پس چرا دل به آنها دهم و نگويم: «أيَكُونُ لِغَيْرِکَ مِنَ الظُّهُورِ ما لَيْسَ لَکَ، حَتّى يَكُونَ هُوَ الْمُظْهِرَ لَکَ؟!»[13] : (آيا
براى غير تو آنچنان ظهورى هست كه براى تو نباشد، تا آن آشكار كننده تو باشد؟!.)
و نگويم :
چو رويت مهر و مَهْ تابان نباشد چو قدّت سرو در بستان نباشد
چو لعل ولؤلؤت در دلفروزى دُر دريا و لعلِ كان نباشد
به تو نسبت نباشد هيچ تن را نه تن، باللّه كه مثلث جان نباشد[14]
و به گفته خواجه در جايى :
عكس روى تو چو در آينه جام افتاد عارف از پرتوِ مى در طمع خام افتاد
حُسن روى تو به يك جلوه كه در آينه كرد اين همه نقش در آئينه اوهام افتاد
اين همه عكس مى و نقش مخالف كه نمود يك فروغ رُخ ساقى است كه در جام افتاد[15]
و در نتيجه بخواهد بگويد :
نيست بر لوح دلم جز الفِ قامت يار چه كنم حرف دگر ياد نداد استادم[16]
ذكر رُخ و زلف تو دلم را وِرْدى است كه صبح و شام دارد
معشوقا! همواره در كشاكش تجليّات جمالى و جلالىات به سر مىبرم، و روز و شب خود را به يادت مىگذرانم، هر گاه به ملكوت كثرات مىنگرم، جمالت مرا جذب مىكند و چون از اين مشاهده باز مىمانم، كثرات با مظهريتّشان مرا به ياد تو مىدارند؛ بخواهد با اين بيان بگويد: «يا مَوْلاى! بِذِكْرِکَ عاشَ قَلْبى، وَبمُناجاتِکَ بَرَّدْتُ أَلَمَ الْخَوْفِ عَنّى»[17] : (اى سرور من! دلم به ياد تو زنده است، و به مناجات با تو دردِ هراس را
از خود خنك نمودهام.) و بگويد :
در ضمير ما نمىگنجد به غير از دوست كس هر دو عالم را به دشمن ده، كه ما را دوست بس[18]
و بگويد :
جان فداى تو كه هم جانى و هم جانانى هر كه شد خاكِ درت، رست ز سرگردانى
بى تو آرام گرفتن بُوَد از ناكامى با تو گستاخ نشستن بُوَد از حيرانى[19]
در چاهِ ذَقَن[20] چو حافظ اى جان! حسن تو دو صد غلام دارد
محبوبا! نه من به تنهايى، كه تمامى عالم دانسته و ندانسته گرفتار جمال تو مىباشيم و غلام و بندهات هستيم؛ كه: «إِنْ كُلُّ مَنْ فِى السَّمواتِ وَالأَرْضِ إِلّا آتِى الَّرحْمنِ عَبْدآ.»[21] : (تمام آنان كه در آسمانها و زمين هستند، به صورت بنده و برده به سوى
خداوند بسيار مهربان مىآيند.) و به گفته خواجه در جايى :
غلام نرگس مست تو تاجدارانند خرابِ باده لعل تو هوشيارانند
رقيب در گذر و بيش از اين مكن نخوت كه ساكنان درِ دوست خاكسارانند
نه من بر آن گل عارض غزل سرايم و بس كه عندليب تو از هر طرف هَزارانند[22]
[1] ـ بقره: 30.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 572، ص 410.
[3] ـ حجر: 21.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 572، ص 409.
[5] ـ مصباح كفعمى، ص 535.
[6] ـ اقبال الاعمال، ص 646.
[7] ـ هود: 56.
[8] ـ اقبال الاعمال، ص 69.
[9] ـ اقبال الاعمال، ص 349.
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 578، ص 414.
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 123، ص 118.
[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 34، ص 60.
[13] ـ اقبال الاعمال، ص 349.
[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 155، ص 138.
[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 224، ص 185.
[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 429، ص 316.
[17] ـ اقبال الاعمال، ص 73.
[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 324، ص 249.
[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 552، ص 395.
[20] ـ اگر چه منظور خواجه در هر بيت و مصرعى بيان حقايق است، ليكن الفاظ مجازى را نيز به گونهماهرانهاى (كه در مورد خود نهايت مناسبت را دارد) بكار گرفته است، مانند: «چاهِ ذَقَن» كه عبارتاست از گوديى كه در هر دو طرف گونه و يا چانه ظاهر مىشود، و به زيبايى صورت مىافزايد، و دراطراف آن موهاى سياه مىرويد، لذا خواجه به جهت سياهى، آنها را «غلامِ چاهِ ذَقَن» ناميده است،چنين مناسبتهايى در اكثر ابيات خواجه حافظ به چشم مىخورد.
[21] ـ مريم: 93.
[22] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 226، ص 187.