- غزل 122
از ديده، خونِ دل، همه بر روى ما رَوَدبر روى ما ز ديده ندانم چه ها رَوَد
ما، در درون سينه هوائى نهفتهايم بر باد اگر رود سَرِ ما، ز آن هوا رود
بر خاكِ راه يار نهاديم روى خويش بر روى ما رواست اگر آشنا رود
سِيْلى است آب ديده و بر هركه بگذرد گر خود دلش ز سنگ بُوَد هم زِ جا رود
ما را بآب ديده شب و روز ماجراست زين رهگذر كه بر سر كويش چرا رود
خورشيدِ خاورى كند از رشك، جامه چاك گر ماه مهر پرور من در قبا رود
حافظ به كوى ميكده دائم به صدق دل چون صوفيان به صفّه دارالصّفا رود
خواجه در اين غزل در مقام اظهار اشتياق به ديدار حضرت دوست بوده و با بيانات مختلف خبر از ناراحتى خود داده. معلوم مىشود خواجه همراهانى در اين امر داشته كه بيشتر ابيات را با لفظ «ما» متذكّر شده. مىگويد :
از ديده، خونِ دل، همه بر روى ما رَوَد بر روى ما ز ديده ندانم چه ها رَوَد
معشوقا! دل ما در غمِ عشقت خون شد و با سرشك ديدگان آن را بر گونه فرو ريختيم، اكنون نمىدانيم ديده دلمان در چه حالى به سر مىبرد.
و ممكن است بخواهد بگويد: محبوبا! محبّت تو خونين دلمان نمود و اشك از ديدگانمان جارى ساخته، حال نمىدانيم با گونه و روى و صورت مجازىمان چه خواهد كرد.
كنايه از اينكه :
ز گريه،مردمِ چشممنشسته در خون است ببين كه در طلبت، حال مردمان چوناست
از آن زمان كه ز دستم برفت يارِ عزيز كنار ديده من همچو رودِ جيحون است[1]
و نيز كنايه از اينكه :
تا تو از چشم منِ سوخته دل دور شدى اى بسا چشمه خونين كه دل از ديده گشاد
از بُن هر مژه صد قطره خون بيش چكد چون بر آرد دلم از دست فراقت فرياد[2]
ما، در درون سينه هوائى نهفتهايم بر باد اگر رود سَرِ ما، ز آن هوا رود
محبوبا! ما عاشقان ديدار و دلدادگان حقيقىات محبت تو را در سينه پنهان نمودهايم، و باكى از كشته شدن و نابودى در پيشگاهت را نخواهيم داشت «بر باد اگر رود سرما، ز آن هوا رود» به گفته خواجه در جايى :
سينهام ز آتش دل در غم جانانه بسوخت آتشى بود در اين خانه كه كاشانه بسوخت
تنم از واسطه دورى دلبر بگداخت جانم از آتشِ هجْرِ رُخ جانانهبسوخت[3]
و كنايه از اينكه :
هر آن كه جانب اهل وفا نگه دارد خداش در همه حال از بلا نگه دارد
گرت هواست كه معشوق نگسلد پيوند نگاه دار سَرِ رشته، تا نگه دارد[4]
بر خاكِ راه يار نهاديم روى خويش بر روى ما رواست اگر آشنا رود
محبوبا! ما صورت خود را بر خاك راهت نهاده و به تمام معنى به فنا و نيستى خود اقرار نموده، و بندگى خويش را ابراز مىداريم، تو نيز اگر ما را هيچ شمارى رواست چرا كه سخن ما اين است كه: «فَإِلَيْکَ يارَبِّ نَصَبْتُ وَجْهى، وَإلَيْکَ يارَبِّ مَدَدْتُ يَدى؛ فَبِعزَّتِکَ اسْتَجِبْ لى دُعائى، وَبَلِّغْنى مُناىَ، وَلا تَقْطَعْ مِنْ فَضْلِکَ رَجائى.»[5] : (پس اى پرورگار
من! تنها به سوى تو رو نمودهام، و اى پروردگار من! تنها به سوى تو دست گشادهام، پس به عزّتت سوگند، دعايم را مستجاب گردان، و به آرزويم برسان، و اميدى را كه از تفضّلت دارم قطع مفرما.) و همچنين: «إِلهى! أنَا الْفَقيرُ فى غِناىَ، فَكَيْفَ لا أَكُونُ فَقيرآ فى
فَقْرى؟!»[6] : (معبودا! من در ثروت و غناى خود به سوى تو فقيرم، پس چگونه در فقر
خود فقير نباشم؟) به گفته خواجه در جايى:
به جانت اى بُت شيرين من كه همچون شمع شبانِ تيره مرادم فناى خويشتن است
بسوخت حافظ و در شرطِ عشق و جانبازى هنوز بر سر عهد و وفاى خويشتن است[7]
سِيْلى است آب ديده و بر هركه بگذرد گر خود دلش ز سنگ بُوَد هم زِ جا رود
محبوبا! اشك ديدگانمان از فراقت چون سيل روان است و هر سنگدلى را به ترحّم وا مىدارد. كنايه از اينكه: اميد است با سرشك بسيار ديدگانمان اسباب بى عنايتيهاى تو را از خود بزداييم، ولى افسوس كه :
رو بر رهش نهادم و بر من گذر نكرد صد لطف چشم داشتم و يك نظر نكرد
سيل سرشك من ز دلش كين به در نبرد در سنگِ خاره، قطره باران اثر نكرد
ماهّى و مرغ دوش نخفت از فغان من وآن شوخْ ديدهبينكه سر از خواببرنكرد[8]
ما را بآب ديده شب و روز ماجراست زين رهگذر كه بر سر كويش چرا رود
اين بيت سخنى است عاشقانه. بخواهد بگويد: محبوبا! هر شب و روز با اشك چشم خود سخنها داريم كه چرا از رهگذر ديدهگانمان روانى و دوست را آزرده خاطر مىسازى. در جايى به خود دلدارى داده و مىگويد :
اى دل! بساز با غمِ هجران و صبر كن اىديده! در فراقش از اين بيش، خون مبار
بارى خيالِ دوست ز پيشِ نظر مشوى چون بر وصالِ يار نداريم اختيار[9]
خورشيدِ خاورى كند از رشك، جامه چاك گر ماه مهر پرور من در قبا رود
چنانچه محبوب من كه خورشيد عالمتاب از اوست، لباس زيبايى و نور افشانى خويش را بر تن كند و تجلّى نمايد، خورشيد غروب خواهد كرد و از حسد، پاره پاره خواهد شد.[10]
خواجه گويا با اين بيان در مقام اظهار اشتياق به حضرت دوست بوده، در نتيجه بخواهد بگويد مظاهر عالم وجود تا هنگامى مىتوانند برايم جلوهگرى داشته باشند كه محبوب بىهمتايم جلوه نكرده باشد، و چون تجلّى نمايد نظرى به جمالهاى مظاهر نخواهم داشت، و يا اثرى از عالم و مظاهر در نظر دلم نخواهد ماند و به ديده فنا به آنها خواهم نگريست؛ كه: «يا مَنِ اسْتَوى بِرَحْمانِيَّتِهِ فَصارَ الْعَرْشُ غَيْبآ فى ذاتِهِ! مَحَقْتَ الآثارَ بِالآثارِ، وَمَحَوْتَ الأغْيارَ بِمُحيطاتِ أَفْلاکِ الأنْوارَ»[11] : (اى خدايى كه با صفت رحمانيّتت
]بر تمام موجودات[ چيره و مسلّط شدى! پس عرش ]و موجودات[ در ذاتت غائب گشت، آثار مظاهر را با آثار وجود خويش از بين برده و اغيار را با افلاك انوار احاطه كنندهات محو نمودى.) و به گفته خواجه در جايى :
دل من به دور رويت ز چمن فراغ دارد كه چو سرو پاى بند است و چو لاله داغدارد
سَرِ ما فرو نيايد به كمانِ ابروى كس كه درونِ گوشه گيران ز جهان فراغ دارد[12]
حافظ به كوى ميكده دائم به صدق دل چون صوفيان به صفّه دارالصّفا رود
صوفيان و پشمينه پوشان همواره در عبادتگاه خود به بندگى خدا اشتغال دارند،
ولى خواجه براى ديدار حضرت دوست با خلوصِ دل، همواره متوجّه كوى جانان مىباشد تا شايد روزى به مشاهدهاش نايل آيد؛ كه: «مَنْ يَكُنِ اللّهُ أَمَلَهُ، يُدْرِکْ غايَةَ الأَمَلِ وَالرَّجاءِ»[13] : (هر كس خدا، آرزويش باشد، به نهايت اميد و آرزو نايل مىگردد.) و به گفته
خواجه در جايى:
به كوى ميكده هر سالكى كه ره دانست دَرِ دگر زدن انديشه تَبَه دانست
زمانه، افسرِ رندى نداد جز به كسى كه سر فرازى عالَم در اين كُلَه دانست
بر آستانه ميخانه هر كه يافت سرى ز فيض جامِ مى، اسرار خانقه دانست[14]
و ممكن است منظور خواجه از «كوى ميكده» استاد و مرشد طريق باشد، بخواهد بگويد :
در خراباتِ مغان نور خدا مىبينم اين عجب بين كه چه نورى ز كجا مىبينم
كيست دُردى كش اين ميكده يارب! كه درش قبله حاجت و محراب دعا مىبينم
منصب عاشقى و رندى و شاهد بازى همه از تربيت لطف شما مىبينم[15]
[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 86، ص 94.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 253، ص 204.
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 34، ص 60.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 265، ص 212.
[5] ـ اقبال الاعمال، ص 709.
[6] ـ اقبال الاعمال، ص 348.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 81، ص 91.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 196، ص 165.
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 289، ص 227.
[10] ـ ممكن است خواجه تمثيل فوق را از شعاعهايى كه وقت طلوع و غروب آفتاب از پشت كوه نمايانمىباشد، و بريده بريده است، استفاده كرده باشد.
[11] ـ اقبال الاعمال، ص 350.
[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 175، ص151.
[13] ـ فهرست موضوعى غرر و درر، باب روابط خداى تعالى با بندگان، ص 17.
[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 78، ص 89.
[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 408، ص 302.