• غزل  120

ابرِ آذارى بر آمد، بادِ نوروزى وزيد         وجهِ مِىْ مى‌خواهم و مُطْرِب، كه مى‌گويد: رسيد

شاهدان در جلوه و من شرمسارِ كيسه‌ام         اى فلك! اين شرمسارى تا به كى بايد كشيد؟

قحطِ جود است، آبروىِ خود نمى‌بايد فروخت         باده و گُل، از بهاىِ خرقه مى بايد خريد

غالبآ خواهد گشود از دولتم، كارى كه دوش         من همى كردم دعا و صُبح، آمين‌مى‌دميد

با لبىّ و صد هزاران خنده، گل آمد به باغ         از كريمى گوئيا، از گوشه‌اى بويى شنيد

دامنى گر چاك شد در عالمِ رندى، چه باك؟         جامه‌اى در نيكنامى نيز مى‌بايد دريد

اين لطايف، كز لبِ لعلِ تو من گفتم، كه گفت؟         و آن تطاول، كز سَرِ زُلفِ تو من ديدم، كه ديد؟

عدلِ سلطان، گر نپرسد حالِ مظلومانِ عشق         گوشه گيران را ز آسايش، طمع بايد بُريد

تيرِ عاشق كُش، ندانم بر دلِ حافظ كه زد؟         اين‌قدر دانم كه از شعرِ تَرَش خون مى‌چكيد

خواجه در اين غزل در مقام تقاضاى وصال حضرت جانان بوده و جهت نايل نشدن به آن را اشاره نموده، و مى‌گويد :

ابرِ آذارى[1]  بر آمد، بادِ نوروزى وزيد         وجهِ مِىْ مى‌خواهم و مُطْرب، كه مى‌گويد: رسيد

ابرهاى زمستانى پديدار گشت، و زمين را از رحمتهاى الهى سيراب نمود، و نسيمهاى نوروزى هم وزيدن گرفت، و گلهاى بهارى شكوفا و درختان بارور گرديدند و همه وسائل عيش و نوش با حضرت دوست فراهم آمده، امّا آنچه را كه مى‌توان با ايثارش عيش و نوشِ با او را فراهم نمود، ندارم و سرمايه‌اى هم از بندگى خالصانه‌ام نيست، تا آنان را فراهم سازم. كنايه از اينكه: حضرت دوست، زمين دل مرا براى عنايتهاى خود مهيّا، و با نفحات خود براى روييدن گلهاى مشاهداتش آماده، و براى پرورش آنها به بندگى و عباداتش موفّق نمود؛ حال وقت آن است كه نقدينه جانم را نثارش نمايم، تا گُل مُرادم شكوفا، و پرده از رخسار خود بر كشد و مست مشاهداتش نمايد. اميد آنكه توفيقم دهد! تا بتوانم اين هديه ناقابل را در پيشگاهش بريزم، و او هم از ديدارش بهره‌مندم سازد، بخواهد بگويد: «أسْألُکَ بِسُبُحاتِ وَجْهِکَ وَبِأنْوارِ قُدْسِکَ، وَابْتَهِلُ إلَيْکَ بِعَواطِفِ رَحْمَتِکَ وَلَطائِفِ بِرِّکَ، أنْ تُحَقِّقَ ظَنّى بِما اُؤمِّلُهُ مِنْ جَزيلِ إكْرامِکَ وَجَميلِ إنْعامِکَ، فِى الْقُربى مِنْکَ وَالزُّلْفى لَدَيْکَ وَالتَّمَتُّعِ بِالنَّظَرِ إلَيْکَ. وها! أنَا مُتَعَرِّضٌ لِنَفَحاتِ رَوْحِکَ وَعَطْفِکَ، وَمُنْتَجِعٌ غَيْثَ جُودِکَ وَلُطْفِکَ»[2] : (به انوار ]و يا عظمت[ وجه ]= اسماء و صفات[ و

به انوار ]مقام ذات[ پاك و مقدست از تو درخواست نموده، و به عواطف مهربانى و لطائف احسانت تضرّع و التماس مى‌نمايم كه گمان مرا به آنچه از بخشش فراوان و انعام نيكويت، در قرب به تو و نزديكى و منزلت در نزدت و بهره‌مندى از مشاهده‌ات آرزومندم تحقّق بخشى. و هان! اينك اين منم كه خواستار نسيمهاى رحمت و مهربانى‌ات، و جوياى باران بخشش و لطف توام.)؛ لذا مى‌گويد :

شاهدان در جلوه و من شرمسارِ كيسه‌ام         اى فلک! اين شرمسارى تا به كى بايد كشيد؟

قحطِ جود است، آبروىِ خود نمى‌بايد فروخت         باده و گُل، از بهاىِ خرقه مى بايد خريد

افسوس! كه همواره حضرت دوست با تجلّيات خود جلوه‌گرى دارد و مرا وجهى نيست كه خريدار آن گردم و اگر جانى است آن هم از اوست، نمى‌دانم تا چه هنگام بايد در اين شرمسارى بمانم؟ كسى هم نيست كه از اين ورطه‌ام با عطاياى خود نجات بخشد؛ زيرا آنان نيز چون من تهيدستند، و كارى از ايشان ساخته نيست و اگر بتوانند از بذل و جود امتناع خواهند داشت؛ با اين وجود چگونه مى‌توانم آبروى خود را نزد خسيسان بريزم؛ زيرا با سرمايه نيستى و رها كردن خرقه عالم بشريّت و تعلّقات، بايد با ديده تجلّيات و گل مشاهدات را خريدار شد؛ زيرا تا خودبينى وجود دارد، خدا بينى ممكن نيست.

كنايه از اينكه: محبوبا! اين مشكلم جز به دست با كفايت تو حلّ نخواهد شد؛ كه : «إلهى! كَسْرى لا يَجْبُرُهُ إلّا لُطْفُکَ وَحَنانُکَ وَفَقْرى لا يُغْنيهِ إلّا عَطْفُکَ وَإحسانُکَ … أسْأَلُکَ أنْ تُنيلَنى مِنْ رَوْحِ رِضْوانِکَ وَتُديمِ عَلَىَّ نِعَمَ امتِنانِکَ وَها! أنَا بِبابِ كَرَمِکَ واقِفٌ، وَلِنَفَحاتِ بِرِّکَ مُتَعَرِّضٌ، وَبِحَبْلِکَ الشَّديدِ مُعْتَصِمٌ، وَبِعُرْوَتِکَ الْوُثْقى مُتَمَسِّکٌ»[3] : (معبودا! شكستم را جز لطف و

مهربانى‌ات درمان نمى‌كند، و فقر و نادارى‌ام را جز عطوفت و نوازش و احسانت بى‌نياز نمى‌گرداند … از تو مسئلت دارم كه مرا به نسيم ]يا: رحمت[ مقام رضوان و خشنودى‌ات نايل ساخته، و نعمتهايى را كه بر من منّت نهادى، پاينده دارى. هان! اينك اين منم، كه به درِ كرم و بزرگوارى‌ات ايستاده، و خواهان و جوياى نسيمهاى نيكويى و احسان توام، و به ريسمان سفت تو چنگ زده، و به دستاويز محكم تو دست در زده‌ام.)؛ لذا مى‌گويد :

غالبآ خواهد گشود از دولتم، كارى كه دوش         من همى كردم دعا و صُبح، آمين مى‌دميد

كنايه از اينكه: معشوقا! دانسته‌ام كه گشايش و گشوده شدن گِرِه كارِ من، كه رسيدن به دولت ديدار تو است، از دعاى شب و استجابت صبح مى‌باشد، هنگامى كه خواندمت، آن را مقرون به استجابت فرما؛ كه: «إنَّ الْوُصُولَ إلَى اللّهِ – عَزَّوَجَلَّ ـ سَفَرٌ لا يُدْرَکُ إلّا بِامْتِطاءِ اللَّيْلِ»[4] : (براستى كه وصول و بار يافتن به خداوند – عزّ وجلّ –

سفرى است كه جز با سوار شدن بر شب ]و بيدارى و انجام عبادات در آن[ نمى‌توان بدان رسيد.) و يا: «إلهى! مَنِ الَّذى نَزَلَ بِکَ مُلْتَمِسآ قِراکَ، فَما قَرَيْتَهُ؟! وَمَنِ الَّذى أناخَ ببابِکَ مُرْتَجيآ نَداکَ، فَما أوْليْتَهُ؟! أيَحْسُنُ أنْ أرْجِعَ عَنْ بابِکَ بالْخَيْبَةِ مَصْرُوفآ، وَلَسْتُ أعْرِفُ سِواکَ مَوْلىً بِالإحسانِ مَوْصُوفآ؟!»[5] : (معبودا! كيست كه در طلب پذيرايى‌ات بر تو فرود آمد و پذيرايى‌اش

ننمودى؟! و كيست كه به اميد بخششتت به درگاه تو مقيم شد و به او احسان ننمودى؟ آيا سزاوار است به نوميدى از درگاهت بر گردم با آنكه جز تو مولايى كه به نكو كارى ستوده باشد نمى‌شناسم؟!)

و به گفته خواجه در جايى :

دعاى صبح‌وشام تو، كليد گنجِ مقصود است         به‌اين‌راه و روشن‌ميرو، كه با دلدار پيوندى[6]

با لبىّ و صد هزاران خنده، گل آمد به باغ         از كريمى گوئيا، از گوشه‌اى بويى شنيد

اين بيت سخنى است عاشقانه مخلوط با گله و تشكّر بخواهد با اين بيان بگويد : گويى يارم پس از انتظار بسيار برايم به سر لطف آمد، و از رُخسار مظاهرش در چمنزار عالم وجود پرده بر افكند، و ملكوتشان را براى من آشكار ساخت؛ كه :

«يا مَنِ اسْتَوى بِرَحْمانيَّتِهِ! فَصارَ الْعَرْشُ غَيْبآ فى ذاتِهِ، مَحَقْتَ الآثارَ بِالآثارِ، وَمَحَوْتَ الأغيارَ بِمُحيطاتِ أفْلاکِ الأنُوارِ»[7] : (اى خدايى كه با صفت رحمانيتت ]بر تمام موجودات[ مسلّط

گشتى! پس عرش ]= موجودات[ در ذاتت غايب گشت. آثار مظاهر را با آثار وجود خويش از بين برده و اغيار را با افلاك انوار احاطه كننده‌ات محو نمودى.) و به گفته خواجه در جايى :

هزار شكر كه ديدم به كام خويشت باز         تو را به كام خود و با تو، خويش را دمساز

چه فتنه بود كه مَشّاطه قضا ا نگيخت         كه كرد نرگسِ مستش، سِيَه به سرمه ناز

بدين سپاس كه مجلس مُنَوَّر است به دوست         گرت چو شمع بسوزند، پاى دار و بساز[8]

در جايى در مقام تقاضاى اين معنى برآمده مى‌گويد :

عمرى است تا به راهِ غمت رُو نهاده‌ايم         روى و رياىِ خلق، به يك سو نهاده‌ايم

تا سِحْرِ چشم يار، چه بازى كند كه باز         بنياد، بر كرشمه جادو نهاده‌ايم[9]

دامنى گر چاك نشد در عالمِ رندى چه باك؟         جامه‌اى در نيكنامى نيز مى‌بايد دَريد

ظاهرآ اين بيت به عالم فنا و بقاء اشاره دارد و مى‌خواهد بگويد: اگر در عالم عشق و محبّت حضرت دوست، به نابودى خود دست زدم، و از ننگ و نام باكى نداشتم، و جامه بشريّتم را ديدم، باكى نيست؛ زيرا مى‌دانم براى رسيدن به كمال بالاتر بايد چنين كرد، تا پس از ديدن فنا به بقا راه يابم. در جايى مى‌گويد :

دردم از يار است و درمان نيز هم         دل فداىِ او شد و جان نيز هم

آن كه مى‌گويند آن، بهتر زِ حُسن         يار ما اين دارد و آن نيز هم

هر دو عالم يك فُروغِ روىِ اوست         گفتمت پيدا و پنهان نيز هم[10]

بخواهد با اين بيان تقاضاى هر دو منزلت را كرده باشد و بگويد: «إلهى! وَاجْعَلْنى مِمَّنْ نادَيْتَهُ فَأجابَکَ، وَلاحَظْتَهُ فَصَعِقَ لِجَلالِکَ، فَناجَيْتَهُ سِرّآ، وَعَمِلَ لَکَ جَهْرآ»[11] : (بارالها! مرا از

آنانى قرار ده كه ندايشان كردى و اجابتت نمودند، و به آنها نظر افكنده و در برابر جلال و عظمتت مدهوش گشتند، سپس در باطن با آنها مناجات كردى و آشكارا و در ظاهر براى تو عمل نمودند.)

اين لطائف كز لَبِ لَعْلِ تو من گفتم، كه گفت؟         وآن تطاول كز سَرِ زُلف تو من ديدم، كه ديد؟

اين بيت گله‌اى همراه با تمناست مى‌گويد: محبوبا! كيست چون من، كه همواره با مدح و ثنايى كه سزاوار جمال و كمالت باشد، بستايدت؟ و چون تو چه كسى است كه مرا در پيچ و خم زلف خود گرفتار نمايد، و هيچ‌گونه ترحّمى نكند، و از بلاى هجرانش خلاصى نبخشد، و چون بخواهم با مظاهرت مشاهده‌ات كنم، ملكوت و جمالت را كه به آنان محيط است، با عالم مُلكى‌شان مستور سازد؟ خلاصه بخواهد بگويد :

عمرى است تا من در طلب، هر روز گامى مى‌زنم         دستِ شفاعت هر دمى، در نيكنامى مى‌زنم

بى ماهِ مِهْر افروزِ خود، تا بگذرانم روز خود         دامى به راهى مى‌نهم، مرغى به دامى مى‌زنم

تا بو كه يابم آگهى، زآن سايه سَروِ سهى         گُلبانگِ عشق از هر طَرَف، بر خوشخرامى مى‌زنم

اُورنک كو؟ گُلچهر كو؟ نقشِ وفا و مِهر كو؟         حالى من اندر عاشقى، داوِ تمامى مى‌زنم[12]

و بگويد :

عَدْلِ سُلطان گر نپرسد حالِ مظلومانِ عشق         گوشهْگيران را ز آسايش، طمع بايد بريد

دلبرا! ما عاشقان تو، گرفتار سركشيهاى زلفت گشته‌ايم و اگر عدلت از عاشقان مظلومت دادخواهى از زلفت، كه حجاب از ديدارت گشته، نكند، گوشه‌گيران و زهّادى كه به طمع بهشت تو را عبادت مى‌كنند، هم نبايد از تو آسايش عالم آخرت را انتظار داشته باشند. در نتيجه بخواهد بگويد :

گداخت جان كه شود كارِ دل تمام و نشد         بسوختيم در اين آرزوىِ خام و نشد

پيام كرد كه خواهم نشست با رِندان         بشد به رندى و دُردى كشيم نام و نشد

رواست در بر اگر مى‌طپد كبوترِ دل         كه ديد در رَهِ خود پيچ و تاب دام و نشد

هزار حيله بر انگيخت حافظ از سَرِ مِهر         بدان هوس‌كه شود آن‌حريف رام و نشد[13]

و بگويد :

نگه كردن به درويشان، منافىّ بزرگى نيست         سليمان با چنان حشمت، نظرها بود با مورش[14]

تيرِ عاشق كش، ندانم بر دلِ حافظ كه زد         اين قَدَر دانم كه از شعر تَرَش خون مى‌چكيد

از اين بيت ختم بر مى‌آيد كه خواجه به گوشه‌اى از اهداف خود دست يافته، و تمام گفتارش براى كامل شدن آن بوده مى‌گويد: اى دوست! نمى‌دانم عاشق دلسوخته‌ات را چه كسى هدف تير خود قرار داد؛ امّا از گفتارش، ريخته شدن خونش ظاهر مى‌گردد. كنايه از اينكه :

اگر به مذهب تو، خونِ عاشق است مباح         صلاح ما همه آن است، كآن تو راست صلاح

بيا كه خون دل خويشتن بهل كردم         اگر به‌مذهب تو،خون عاشق است مباح[15]

در اينجا شرح شصت غزل ديگر از ديوان عارف بلند مرتبه خواجه حافظ شيرازى – قدّس سرّه – پايان يافت.

وَفَّقَنَا اللّهُ لِمَرْضاتِهِ

على سعادت پرور

[1] ـ «آزارى» منسوب است به «آذر» كه اوّل بهار سال رومى است، كه در 21 آن اوّل فروردين شروعمى‌شود؛ بنابر اين منظور از «ابر آذارى»، ابرهاى اواخر زمستان مى‌باشد.

[2] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 145.

[3] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 149 – 150.

[4] ـ بحار الانوار، ج 78، ص 380.

[5] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 144.

[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 570، ص 408.

[7] ـ اقبال الاعمال، ص 350.

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 312، ص 242.

[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 427، ص 314.

[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 409، ص 302.

[11] ـ اقبال الاعمال، ص 687.

[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 459، ص 335.

[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 233، ص 192.

[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 341، ص 260.

[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 117، ص 114.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا