- غزل 119
دل من در هواىِ روىِ فَرُّخ بود آشفته همچون موىِ فرّخ
بجز هندوىِ زُلفش، هيچ كس نيست كه برخوردار شد از روىِ فرّخ
سياه نيكبخت است آن كه دايم بُوَد هم راز و هم زانوىِ فَرّخ
شود چون بيدِ لرزان، سَرْوِ آزاد اگر بيند قدِ دلجوىِ فرّخ
بده ساقى! شرابِ ارغوانى به يادِ نرگسِ جادوىِ فرّخ
دوتا شد قامتم همچون كمانى زِ غم پيوسته، چون ابروىِ فرّخ
نسيمِ مُشك تاتارى خَجِل كرد شَميمِ موىِ عنبرْ بوىِ فرّخ
اگر ميلِ دلِ هر كس به جايى است بُوَد ميلِ دلِ من سوىِ فرّخ
غلامِ خاطرِ آنم كه باشد چو حافظ، چاكِر هِندوىِ فرّخ
از آنجا كه نبايد حقائق و اسرار الهى به دست هر كس بيافتد و فهمها در يك ميزان نيست، خواجه براى مجسّم نمودن حقائق و كمالات و اسماء و صفات حضرت دوست، در بيشتر ابيات غزليّات خود از الفاظ و كلماتى كه در خور فهم شنونده است استفاده فرموده، تا هر كس به قدر فهمش از آن بهره ببرد، و اسرار الهى هم محفوظ بماند.
ملاحظه مىشود قرآن شريف چون براى همه انسانها نازل شده است، معارف و حقائق خود را در قالب مثال و كلماتى كه در خور فهم آنها باشد بيان مىنمايد؛ كه : «وَتِلْکَ الأمثالُ نَضْرِبُها لِلنّاسِ، وَما يَعْقِلُها إلّا الْعالِمُونَ»[1] : (و اين مَثَلها را براى مردم مىزنيم،
و]لى[ جز فرهيختگان ]روشندل، حقيقتِ[ آنها را در نمىيابند.) و اگر در مواردى مىفرمايد: «وَهُوَمَعَكُمْ …»[2] : (و او با شماست …) و يا: «هُوَ الْعَليمُ الْقَديرُ»[3] : (اوست آگاهِ
توانا.)، مقصود آن نيست كه همه از ظاهرش استفاده مىكنند، خداوند دانسته و مشهودِ بندگان خاصّ خود را نسبت به قرآن و توصيفات خود امضاء مىكند، و مىفرمايد: «لا يَمَسُّهُ إلّا الْمُطَّهَّرُونَ»[4] : (جز آنان كه ]به تمام وجود [بىآلايش و پاكيزهاند،
آن را نمىتوانند مسّ نموده ]و دريابند[.) و مىفرمايد: «سُبْحانَ اللّهِ عَمّا يَصِفُونَ إلّا عِبادَ اللّهِ الْمُخُلَصين»[5] : (پاك و منزّه است خداوند از آنچه آنان او را توصيف مىكنند مگر بندگان
مخلص و پاك ]به تمام وجود[ خداوند.)
كلمات اهل بيت – عليهم السلام – نيز به اين طريق و بر طبقِ فهم شنونده است، و اين گونه سخن گفتن موجب توهّم عدّهاى شد، كه شايد خواجه، اهلِ عيش و نوش و مى و مستى و مطرب و عشق ورزيدن به جمال جوانان ماه پيكر و … بوده، و حال آنكه اگر به بيانات مادر تفسير غزليّات توجّه شود، واضع مىگردد كه هرگز نمىتوان ابيات وى را به معانى مجازى و ظاهرى حمل نمود، اگر از مصرع بيتى، معناى مجازى و ظاهرى فهميده شود، در مصرع ديگر به حقائق و معارف اشاره شده، و گاهى با نصايح مشفقانه، خواننده را از دنيا و اهل دنيا بر حذر مىدارد.
اين همه توضيح براى آن بود كه بگوييم: لفظِ «فرّخ» در اين غزل، به چه حسابى است، وى خواسته با اين گفتار عاشقانه، اظهار اشتياق به ديدار حضرت دوست نموده باشد مىگويد :
دل من در هواىِ روىِ فَرُّخ بود آشفته همچون موىِ فرّخ
كنايه از اينكه: همان گونه كه موى فَرُّخ (معشوقه مجازى)، در كنار جمال او پريشان است، من نيز در هواى ديدن رُخسار و مشاهده تجلّيات محبوب خويش، دچار پريشانى گشتهام، بخواهد بگويد :
مسلمانان! مرا وقتى دلى بود كه با وى گفتمى، گر مشكلى بود
دلى همدرد و يارى مصلحت بين كه استظهارِ هر اهلِ دلى بود
به گردابى چو مىافتادم از غم به تدبيرش اميدِ ساحلى بود
ز من ضايع شد اندر كوىِ جانان چه دامنگير يارب! منزلى بود
به حالِ اين پريشان رحمت آريد كه وقتى كاردانِ كاملى بود[6]
و ممكن است منظورش از بيت اين باشد: كه من همواره در كنار كثرات با معشوق و ديدار جمال او مىباشم؛ امّا به سرگشتگى و هجران دچار، و «محبوب، محبوب» مىگويم؛ كه: «سَنُريهِمْ آياتِنا فِى الآفاقِ وَفى أنْفُسِهِمْ، حَتّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أنَّهُ الْحَقُّ، أوَلَمْ يَكْفِ بِرَبِّکَ أنَّهُ عَلى كُلِّ شَىءٍ شَهيدٌ؟ أَلا إِنَّهُمْ فى مِرْيَةٍ مِنْ لِقاءِ رَبِّهِمْ. ألا! إنَّهُ بِكُلِّ شَىْءٍ مُحيطٌ»[7] :
(بزودى نشانههاى آشكار خود را در آفاق و نواحى ]جهان[ و در وجود خودشان به آنان نشان خواهيم داد، تا براى ايشان روشن گردد كه همانا تنها او حقّ است، آيا ]براى تنها حق بودن [پروردگارت همين بس نيست كه بر هر چيز پيدا و حاضر است. آگاه باش! كه همانا آنان از ملاقات پروردگارشان در شكّ و دو دلى هستند، هان! براستى كه او به هر چيز احاطه دارد.) و بخواهد بگويد :
چو بر شكست صبا، زُلفِ عَنْبَرْ افشانش به هر شكسته كه پيوست، تازه شد جانش
كجاست همنَفَسى؟ تا كه شرحِ غُصّه دهم كه دل چه مىكشد از روزگارِ هجرانش
جمال كعبه مگر عُذرِ رهروان خواهد كه جان زنده دلان، سوخت در بيابانش
بدين شكسته بيتُ الْحَزَن كه مىآرد نشانِ يوسفِ دل، از چَهِ زنخدانش[8]
بجز هندوىِ زُلفش، هيچ كس نيست كه برخوردار شد از روىِ فرّخ
كنايه از اينكه: همان گونه كه زُلف فرّخ همواره در كنار اوست و برخوردار از وى، جز مظاهر عالم كسى از حضرت جانان و جمالش بهرهمند نمىباشد، دل من براى ديدارش مىطپد و در ناراحتى هجرانش بسر مىبرد، و مىگويد: «إلهى! مَنِ الَّذى نَزَلَ بِکَ مُلْتَمِسآ قِراکَ، فَما قَرَيْتَهُ؟! وَمِنَ الَّذى أناخَ بِبابِکَ مُرْتَجِيآ نَداکَ، فَما أوْلَيْتَهُ؟! أيَحْسُنُ أنْ أرْجَعَ عَنْ بابِکَ بِالْخَيْبَةِ مَصْرُوفآ، وَلَسْتُ أعْرِفُ سِواکَ مَوْلىً بِالإحسانِ مَوْصُوفآ؟!»[9] : (معبودا! كيست كه در
طلب پذيرايىات بر تو فرود آمد و پذيرايىاش ننمودى؟! و كيست كه به اميد بخششت به درگاه تو مقيم شد و به او احسان ننمودى؟! آيا سزاوار است به نوميدى از درگاهت بر گردم با آنكه جز تو مولايى كه به نكو كارى ستوده باشد نمىشناسم؟!.) و مىگويد :
زرد رويى مىكشم زآنِ طبعِ نازك، بىگناه ساقيا! جامى بده، تا چهره را گلگون كنم
اى مَهِ نا مهربان! از بنده حافظ ياد كن تا دعاى دولتِ آن حُسْنِ روز افزون كنم[10]
سياه نيكبخت است آن كه دايم بُوَد هم راز و هم زانوىِ فرّخ
باز كنايه از اينكه: همان گونه كه تنها زُلف سياه فرّخ در كنارش از او برخوردار است، زلف يار من و كثرات عالم اگرچه سياه و جهت جلالى دارد، و از وى دورم مىسازد و نمىگذارد توجّه به ملكوتشان داشته باشم؛ ولى خود به خود، چون همواره همنشين و هم راز محبوبم مىباشد، نيكبخت است.
و ممكن است خواجه بخواهد با بيان «سياهى» اشاره به چهره رسول اللّه – صلّى الله عليه و آله – كه تمايل به سياهى داشته و گندم گون بوده است، بنمايد. در جايى مىگويد:
آن سِيَهْ چَرْده كه شيرينىِ عالَم با اوست چشمِميگون،لبخندان،دل خُرّم با اوست[11]
و از «هم زانو بودن»، به مقام قرب و خلافة اللّهى حضرتش اشاره داشته باشد.
شود چو بيدِ لرزان، سَرْوِ آزاد اگر بيند قدِ دلجوىِ فرّخ
كنايه از اينكه: آنان كه به قامت و جمال خود مىبالند، چون قامت زيباى يار مرا ببينند، چون بيد لرزه به اندامشان افتد و در برابر او خاضع و خاكسار خواهند بود؛ كه: «يا مَنْ ألْبَسَ أوْلِيائَهُ مَلا بِسَ هَيْبَتِهِ! فَقامُوا بَيْنَ يَدَيْهِ مُسْتَغْفِرينَ»[12] : (اى خدايى كه
جامههاى بيم و هراس ]از عظمت[ خويش را به دوستانت پوشانيدى، پس در پيشگاهت به آمرزش خواهى ايستادند.) بخواهد با اين بيان بگويد :
بيا كه مىشنوم بوىِ جان از آن عارض كه يافتم دلِ خود را نشان از آن عارض
به گِل بمانده قدِ سَرْوِ ناز از آن قامت خَجِل شده است گُلِ گُلستانِ از آن عارض
معانىاى كه ز حوران، بشرح مىگويند ز حُسن و لُطف بپرس اينبيان از آنعارض
زِ مِهرِ روى تو خورشيد گشته غَرْقِ عَرَق نَزار مانده مَهِ آسمان از آن عارض[13]
لذا مىگويد :
بده ساقى! شرابِ ارغوانى به يادِ نرگسِ جادوىِ فرّخ
محبوبا! بيا و به ياد آن چشمان و جمال مست و دلربايت عنايتى فرما، و از آن شراب دو آتشه تجلّياتت عطايم كن، تا بكلّى از خود برهم، بخواهد بگويد: «أسْأَلُکَ بِسُبُحاتِ وَجْهِکَ وَبِأنْوارِ قُدْسِکَ، وَأبْتَهِلُ إلَيْکَ بِعَواطِفِ رَحْمَتِکَ وَلَطائِفِ بِرِّکَ، أنْ تُحَقِّقُ ظَنّى بُما اُؤمِّلُهُ مِنْ جَزيلِ إكرامِکَ وَجَميلِ، إنْعامِکَ، فِى الْقُربى مِنْکَ وَالزُّلْفى لَدَيکَ وَالتَّمَتُّعِ بِالنّظَرِ إلَيْکَ»[14] :
(به انوار ]و يا عظمت[ روى ]و اسماء و صفات[ و به انوار ]مقام ذات[ پاك و مقدّست از تو درخواست نموده، و به عواطف مهربانى و لطائف احسانت تضرّع و التماس مىنمايم، كه گمان مرا به آنچه از بخشش فراوان و انعام نيكويت، در قرب به تو و نزديكى و منزلت يافتن در نزدت و بهرهمندى از مشاهدهات آرزومندم، تحقّق بخشى.)
«إلهى! إجْعَلْنا مِمَّنْ هامَ بِذِكْرِکَ لُبُّهُ، وَطارَ مِنْ سَوْقِهِ إلَيْکَ قَلْبُهُ، فَاحْتَوَتْهُ عَلَيْهِ دَواعى مَحَبّتکَ، فَحَصَلَ أسيرآ فى قَبْضَتِکَ»[15] : (معبودا! ما را از آنان كه عقلشان به ياد تو فريفته و سرگشته،
و دلشان از رانده شدن به سويت پر كشيده، پس انگيزههاى محبّتت آنان را فرا گرفته، و در نتيجه گرفتار و اسير پنجه ]جلال[ تو گرديدهاند قرارده.)
و ممكن است مرا از «ساقى»، استاد باشد و بخواهد بگويد: اى استاد طريق! به ياد جمال دلربا و چشمان مست يار، از آن شراب ارغوانى و نفحات و عنايتهايى كه دوست به تو نموده، به من نيز عنايت فرما، تا از توجّه به عالم طبيعت آزاد گردم.
به گفته خواجه در جايى :
ساقيا! برخيز و دَرْدِهْ جام را خاك بر سر كن غَمِ ايّام را
ساغر مِىْ در كفم نه، تا زِ سر بر كشم اين دَلْقِ اَزْرَق فام را[16]
دوتا شد قامتم همچون كمانى زِ غم پيوسته، چون ابروىِ فرّخ
كنايه از اينكه: محبوبا! از غم هجرانت قامتم خميده گشت، و هنوز از شراب تجلّياتت ننوشيدم، بخواهد بگويد :
مژده وصل تو كو؟ كز سَرِ جان برخيزم طاير قدسم و از دامِ جهان برخيزم
يارب! از ابرِ هدايت برسان بارانى پيشتر زآنكه چو گَردى زِ ميان برخيزم
به ولاى تو كه گر بنده خويشم خوانى از سر خواجگى كَونْ و مكان برخيزم[17]
نسيمِ مُشكِ تاتارى خَجِل كرد شَميمِ موىِ عنبرْ بوىِ فرّخ
بخواهد بگويد: معشوقا! مشك تاتارى، تا زمانى مىتوانست برايم خود نمايى در عطر داشته باشد كه مشام جانم از ملكوت كثرات بوى تو را استشمام نكرده بود و جلوههايت را نديده بودم و چون در گذشته مشاهدهات نمودم؛ ديگر جمال مظاهر نزد من جلوهاى نداشت. كنايه از اينكه: مرا ديگر بار به حقيقت خود و مظاهرت با ديدارت آشنا فرما، تا آنان از من دلربايى نكنند؛ لذا در بيت بعد مىگويد :
اگر ميلِ دلِ هر كس به جايى است بُوَد ميلِ دلِ من سوىِ فرّخ
كنايه از اينكه: دلبرا! هر كسى را مىبينم توجّه به غير تو دارد، امّا منى كه درگذشته به مشاهدهات نايل گرديدم، كجا مىتوانم جز جنابت را مورد عنايت قراردهم؟
غلامِ خاطرِ آنم كه باشد چو حافظ، چاكِر هِندوىِ فرّخ
من غلام خاطر آنم كه چون او را با مظاهرش مشاهده نمود، به غير از او عنايتى نداشت؛ كه: «إلِهى! مَنْ ذَا الَّذى ذاقَ حَلاوَةَ مَحَبَّتِکَ، فَرامَ مِنْکَ بَدَلا؟! وَمَنْ ذا الَّذى أنسَ بِقُربِکَ، فَابْتَغى عَنْکَ حَوَلا؟!»[18] : (با الها! كيست كه شيرينى محبّت تو را چشيد و جز تو را
خواست؟! و كيست كه با مقام قرب تو انس گرفت و از تو روى گردان شد؟!.)
[1] ـ عنكبوت: 43.
[2] ـ حديد: 4.
[3] ـ روم: 54.
[4] ـ واقعه: 79
[5] ـ صافّات: 159 و 160.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 246، ص 199.
[7] ـ فصلت: 53 و 54.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 335، ص 256.
[9] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 144.
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 414، ص 306.
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 31، ص 58.
[12] ـ اقبال الاعمال، ص 350.
[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 354، ص 267.
[14] ـ
[15] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 112. احتمال دارد كه در نسخه اصل كه بحار الانوار از آن نقل نموده، به جاى«مِنْ سَوْقِهِ إلَيْکَ» عبارتِ «مِنْ شَوْقِهِ إلَيْکَ» باشد كه در اين صورت معنى اين مىشود: و دلهايشان ازشوق و ميل شديد به تو پر كشيده.
[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 13، ص 46.
[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 448، ص 328.
[18] ـ بحار الانوار، ج 94، ص148.