• غزل  117

اگر به مذهب تو، خونِ عاشق است مباح         صلاح ما همه آن است، كآن تو راست صلاح

سوادِ موى تو، تفسير جاعِلُ الظُّلُمات         بياضِ روى تو، تِبيانُ خالِقُ الاِْصْباح

ز ديده‌ام شده صد چشمه در كنار، روان         كه خود شنا نكند در ميان آن، مَلّاح

لب چو آب حياتِ تو هست قُوَّتِ روح         وجود خاكى ما را، از اوست لَذَّتِ راح

ز چنگِزُلفِ كمندت، كسى نيافت خلاص         نه از كمانچه ابرو و تيرِ غمزه، نجاح

بيا كه خون دلِ خويشتن بِهِل كردم         اگر به مذهب تو، خونِ عاشق است مباح

نداد لعلِ لبش بوسه‌اى به صد تَلْبيس         نيافت كامى از او دل، به صد هزا اِلحاح

صلاح و توبه و تقوىِ، زما مجو زاهد!         ز رند و عاشق و مجنون، كسى نجست صلاح

پياله چيست، كه بر ياد تو كشيم مدام؟         وَنَحْنُ نَشْرَبُ شُرْبآ، كَذلِکَ الاَْقْداح

دعاى جان تو، وِرْدِ زبانِ حافظ باد!         مدام، تا كه بُوَد گردشِ مسا و صباح

خواجه در اين غزل با بيانات عاشقانه‌اش در مقام تقاضاى وصال از حضرت محبوب بر آمده، معلوم مى‌شود پس از ديدارى به فراق مبتلا گشته، و علّت آن را به كلّى از خود رهايى نيافتن دانسته. مى‌گويد :

اگر به مذهب تو، خونِ عاشق است مباح         صلاح ما همه آن است،كآن تو راست صلاح

معشوقا! دانسته‌ام تا عاشق خود را مى‌بيند، به او عنايتى ندارى، هر آنچه صلاح تو بر آن است، تا به وصالت نايل شوم بنما، زيرا «صلاح ما همه آن است، كآن تو راست صلاح» بخواهد بگويد :

اى غايب از نظر به خدا مى‌سپارمت         جانم بسوختى و به دل، دوست دارمت

تا دامنِ كفن نكشم زيرِ پاى خاك         باور مكن كه دست ز دامن بدارمت

خواهم كه پيش مى‌رمت اى بى‌وفا طبيب!         بيمار باز پرس، كه در انتظارمت

خونم بريز و از غمِ هجرم خلاص كن         مِنّت پذيرِ غمزه خَنجَرْ گُذارمت[1]

سوادِ موى تو، تفسير جاعِلُ الظُّلُمات         بياضِ روى تو، تِبيانُ خالِقُ الاِْصْباح

آرى، به تصريح كتاب و سنّت حضرت محبوب با همه موجودات، و محيط بر همه مى‌باشد؛ كه: «ألا! إنَّهُمْ فى مِرْيَةٍ مِنْ لِقاءِ رَبِّهِمْ، ألا! إنَّهُ بِكُلِّ شَىْءٍ مُحيطٌ»[2] : (آگاه باش كه

همانا آنان از ملاقات پروردگارشان در شكّ و دو دلى هستند، هان! براستى كه او به هر چيز احاطه دارد.) و نيز: «مَعَ كُلِّ شَىْءٍ لا بِمُقَارَنَةٍ، وَغَيْرُ كُلِّ شَىْءٍ لابِمُزايَلَةِ»[3] : (]خداوند[

همراه با هر چيز است بدون اينكه به آن پيوسته باشد، و غير هر چيز است بى‌آنكه از آن جدا شده باشد.) و در عين ظهور، مخفى و در عين حفظ، ظاهر است؛ كه: «يا باطِنآ فى ظُهُورِهِ، وَظاهِرآ فى بُطُونِهِ وَمَكْنُونِهِ!»[4] : (اى خدايى كه در عين آشكارى پنهان، و در عين

نهانى و پوشيدگى ظاهر و هويدايى!.) و علّت محجوب بودن ما از او، به جهت توجّه داشتنمان است به عالم كثرت، و چون انقطاع از آن حاصل كنيم (با ديد دل)، خواهيم ديد كه وى براى ما از هر چيز آشكارتر بوده و هست، و توجّه به توجّهمان نداشتيم و مظاهر را ظهور يافته از حقيقتشان كه جهان امرى و ملكوتى آنان است، مى‌نگريم؛ كه: «بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَىْءٍ»[5] : (ملكوت هر چيزى به دست او مى‌باشد.) و نيز :

«ألا! لَهُ الْخَلْقُ وَالأمُرُ»[6] : (آگاه باشيد! كه ]عالَم[ خلق و امر از آنِ اوست.) خواجه هم

مى‌گويد: «سواد موى تو، تفسير جاعِلُ الظُّلُمات…»؛ يعنى، مظاهرت با زبان بى‌زبانى مى‌گويند: ما از خود هيچ نداريم، هرچه داريم به ملكوتمان است؛ كه : «ألْحَمْدُلِلّهِ الَّذى خَلَقَ السَّمواتِ وَالأرضِ، وَجَعَلَ الظُّلُماتِ وَالنُّورِ»[7] : (سپاس خدايى را كه

آسمانها و زمين را آفريد، و تاريكيها و روشنايى را قرار داد.) و نيز: «فالِقُ الإصباحِ، وَجَعَلَ اللّيلَ سَكَنآ.»[8] : (شكافنده سپيده دم، و ]كسى است كه[ شب را ]موجب[ آرامش و

آسودگى قرار داد.) كنايه از اينكه: محبوبا! اگر در حجاب از ديدارت مى‌باشم، ظلمت عوالم خلقى‌ات باعث شده و اگر از كثرات پرده بردارى و به مشاهده حقيقت آنها نايلم سازى، جاى بسى شكر گذارى مى‌باشد.

خلاصه بخواهد بگويد: چون از طريق مظاهرت برايم رُخ نمودى، جهان بر من روشن مى‌گردد، و هر گاه جمال خود را با مظاهرت از ديده دلم مستور داشتى، عالم بر من تاريك مى‌شود، به گفته خواجه در جايى :

زُلفت هزار دل به يكى تارِ مو ببست         راه هزارِ چاره، گر از چار سو ببست

تا عاشقان به بوىِ نسيمش دهند جان         بگشود نافه و دَرِ هر آرزو ببست

شيدا! از آن شدم كه نگارم چو ماهِ نو         ابرو نمود و جلوه‌گرى كرد و رو ببست

دانا چو ديد بازى اين چرخِ حُقّه باز         هنگامه باز چيد و دَرِ گفتگو ببست[9]

بدين جهت :

ز ديده‌ام شده صد چشمه در كنار، روان         كه خود شنا نكند در ميان آن، مَلّاح

معشوقا! در فراقت آن قدر اشك از ديده‌ام روان گشته، كه ملّاح هم از راندن در آن عاجز است، البتّه اين بيان مبالغه مى‌نمايد؛ امّا از نظر عاشق مبالغه نيست؛ چنانكه اميرالمؤمنين(ع) در دعاى كميل مى‌فرمايد: «فَهَبْنى يا إلهى وَسَيّدى وَمَوْلاىَ وَرَبّى! صَبَرْتُ عَلى عَذابِکَ، فَكَيْفَ أصْبِرُ عَلى! فراقِکَ؟ … وَلأبْكِيَنَّ عَلَيْکَ بُكاءَ الفاقِدينَ»[10] : (پس

اى معبود و سرور و آقا و پروردگار من! گيرم كه بر عذابت شكيبا باشم، پس چگونه بر فراق و دورى‌ات صبر نمايم … و بر تو همانند گريستن آنان كه كسى را از دست داده‌اند، خواهم گريست.)

بخواهد با اين بيان بگويد :

سرشك من كه زِ طوفانِ نوح دست ببرد         ز لوحِ سينه نيارست نقشِ مِهْرِ تو شست

بكن معامله‌اى، وين دلِ شكسته بخر         كه با شكستگى ارزد،به صد هزار دُرست

شدم ز عشق تو شيداى كوه و دشت وهنوز         نمى‌كنى به‌ترحّم، نِطاقِ سِلْسِله سُست[11]

لب چو آب حياتِ تو هست قُوَّتِ روح         وجود خاكى ما را، از اوست لَذَّتِ راح

آرى، اگر روح قوّت گيرد و به حقيقت خود متوجّه گردد، بدن عنصرى نيز از ذكر و مراقبه و انس با محبوب لذّت خواهد برد. خواجه هم مى‌گويد: دلبرا! مشاهده لب و جمال دل آرايت، قوّت روح و حيات بخش جان ماست و وجود خاكيمان را نيز از آثار لذّت شرابِ ديدارت بهره‌ها خواهد بود. كنايه از اينكه: محبوبا! عنايتى فرما، تا جسم و روحمان از تو بهره‌مند گردند؛ كه: «وَاجْعَلْ سِرّى مَعْقُودآ على مُراقَبَتِک، وَأعْلانى مُوافِقآ لِطاعَتِکَ، وَهَبْ لى جِسْمآ رُوحانِيآ وَقَلْبآ سَماوِيّآ»[12] : (و درون و قلبم را پيوسته مراقبت و

نگاهبانى‌ات، و ظاهر ]و اعضاى[م را موافق طاعت و عبادتت گردان، و به من تنى رُوحانى و قلبى آسمانى عنايت فرما.) و به گفته خواجه در جايى :

بر خاكيانِ عشق، فشان جرعه لبت         تا خاك، لَعْل گُون شود و مُشكبار هم

چون آبروىِ لاله و گُل زآبِ فيض توست         اى ابر لُطف! بر منِ خاكى ببار هم

چون كاينات، جمله به بوىِ تو زنده‌اند         اى آفتاب! سايه ز من بر مدار هم[13]

ز چنگِ زُلفِ كمندت، كسى نيافت خلاص         نه از كمانچه ابرو و تيرِ غمزه، نجاح

بيا كه خون دلِ خويشتن بِهِل كردم         اگر به مذهب تو، خونِ عاشق است مباح

محبوبا! نه تنها به جمال آميخته به جلالت (ابروان و تير غمزه) براى صيد عاشقانت كمان كشيده‌اى و كسى را از آن نجاتى نيست، كه دام و زنجير زلف و كثرات تو نيز همه آنان را به دام خود افكنده، و به ملكوت خويش آشنا مى‌سازد، حال كه ريختن خون ايشان را مباح مى‌دانى، من هم يكى از فريفتگانت مى‌باشم، بيا و آشكارا خونم را بريز، كه حلالت خواهم كرد. در واقع مى‌خواهد بگويد :

زهى خجسته! زمانى كه يار باز آيد         به كامِ غمزدگان، غمگسار باز آيد

در انتظار خدنگش همى طپد دل صيد         خيال آنكه به رسمِ شكار باز آيد

مقيم بر سر راهش نشسته‌ام چون گَرد         به آن هوس كه بر اين رهگذار باز آيد

اگر نه در خم چوگان او رَوَد سَرِ من         ز سَر چه‌گويم؟ و سر خود چه كار باز آيد؟[14]

نداد لعلِ لبش بوسه‌اى به صد تَلْبيس         نيافت كامى از او دل، به صد هزار اِلحاح

افسوس! كه حضرت دوست به تمنّاى من پاسخ مثبت نداد، و هرچه از راههاى مختلف كوشيدم كه كام از او گيرم، و با بوسه‌اى آب حيات از لبش بنوشم، ممكن نشد. شايد مى‌خواست بگويد: تا زمانى كه خود را مى‌بينى، عنايتى از من توقّع مدار. به گفته خواجه در جايى :

نَفَس بر آمد و كامْ از تو بر نمى‌آيد         فغان! كه بَخْتِ من از خواب در نمى‌آيد

در اين خيال بسر شد زمانِ عُمر و هنوز         بلاىِ زُلفِ سياهت بسر نمى‌آيد

قَدِ بلند تو را تا به بر نمى‌گيرم         درختِ بختِ مرادم به بر نمى‌آيد

كمينه شرطِ وفا، تَرْكِ سر بود حافظ         برو اگر ز تو اين كار، بر نمى‌آيد[15]

صلاح و توبه و تقوىِ، زما مجو زاهد!         ز رند و عاشق و مجنون، كسى نجست صلاح

زاهدا! گمان مكن حال كه معشوق كام ما نمى‌دهد، مى‌توانى به طريقه خود بخوانى‌ام، و مصلحت انديشى و قدس و تقواى خشك و توبه از عشق معشوق و ذكر و مراقبه جمال او را از من تمنّا داشته باشى، زيرا :

باغبان گر پنج روزى صحبت گل بايدش         بر جفاىِ خارِ هجران، صبر بلبل بايدش

اى دل! اندر بندِ زلفش از پريشانى منال         مرغ زيرك چون به دام افتد، تحمّل بايدش

رند عالم سوز را با مصحلت بينى چه كار؟         كار مُلک است آن كه تدبير و تأمّل بايدش

نازها زآن نرگسِ مستانه مى‌بايد كشيد         اين‌دل شوريده، گر آن‌زُلف و كاكُل بايدش[16]

و كجا مى‌توان از عاشقِ بى پروا و ديوانه مصلحت بينى را تمنّا نمود، و خواست كه از معشوق خود، به جهت اينكه ديگران او را متّهم نكنند، دورى گزينند؟!

در جايى مى‌گويد :

صلاحِ كار كجا و منِ خراب كجا؟         ببين تفاوت راه، از كجاست تا به كجا؟

چه نسبت‌است به‌رندى، صلاح و تقوا را؟         سماع وعظ كجا، نغمه رُباب كجا؟

دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس         كجاست دير مغان و شرابِ ناب كجا؟![17]

پياله چيست، كه بر ياد تو كشيم مدام؟         وَنَحْنُ نَشْرَبُ شُرْبآ، كَذلِکَ الاَْقْداح[18]

آرى، خداوند بشر را مظهر تمامى تجلّيات جمالى و جلالى و اسماء و صفات خود قرار داده، كه: «وَعَلَّمَ آدَمَ الأسماءَ كُلَّها»[19] : (و همه نامهاى خود را به آدم ]عليه

السلام[ آموخت.)، به گونه‌اى كه مى‌تواند با مجاهدات و بندگى خالصانه، به مشاهده تمامى ظهورات حضرت دوست نايل آيد؛ كه: «وَالَّذينَ جاهَدُوا فينا، لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا، و إنَّ اللّهَ لَمَعَ الْمُحسنين.»[20] : (و آنان كه در ]راه[ ما كوشش و مجاهده نمايند، مسلّمآ ايشان

را به راهها ]و اسماء و صفات[ خود رهنمون خواهيم شد، براستى كه خداوند با نيكوكاران مى‌باشد.)

خواجه هم مى‌گويد: معشوقا! براى آشاميدن مِىِ مشاهده جمالت به پياله‌اى از آن اكتفا نخواهيم كرد. زيرا قابليّت آشاميدن تمام تجلّيات را در ما گذاشته‌اى، شاهد بر اين امر، علاوه بر آيه گذشته و آيه عرض امانت[21]  و اخذ ميثاق[22] ، دعاى مباهله[23]

(معروف به دعاى سحر) است كه در سحرهاى ماه رمضان وارد شده، كه در آن تقاضاى شهود اسماء الهى را در همين عالم مى‌كنيم، خلاصه با اين بيان تقاضاى تجلّى تام حضرت دوست را نموده. در جايى مى‌گويد :

جمالِ كعبه مگر عُذرِ رهروان خواهد         كه جانِ زنده دلان، سوخت در بيابانش[24]

دعاى جان تو، وِرْدِ زبانِ حافظ باد!         مدام، تا كه بُوَد گردشِ مسا و صباح

خداوندا! مرا از بندگانى قرار ده كه همواره به ياد تو هستند؛ كه: «أسْأَلُکَ بِحَقِّکَ وَقُدْسِکَ وَأعْظَمِ صِفاتِکَ وَأسْمائِکَ، أنْ تَجْعَلَ أوُقاتى مِنَ اللَّيْلِ وَالنَّهارِ بِذِكْرِکَ مَعْمُورَةً، وَبِخِدْمَتِکَ مَوْصُولَةً، وَأعْمالى عِنْدَکَ مَقْبُولَةً، حَتّى يِكُونَ أعُمالى وَإرادَتى ]أورادى[ كُلّها وِردآ واحِدآ، وَحالى فى خِدْمَتِکَ سَرْمدآ»[25] : (از تو به حقّ خويش و مقام مقدّس ]ذات[ و پاكيزه و بزرگترين صفات

و اسمائت خواستارم كه اوقات شبانه روز مرا به يادت آباد، و به خدمت و بندگى‌ات پيوسته، و اعمالم را مورد قبول خويش قراردهى، تا اينكه تمام اعمال و اراده و خواستم ]و اورادم[ يك كار و حالم در بندگى‌ات جاويد و پيوسته گردد.)

و يا بخواهد بگويد: بار الها، ذكر و يادت را همواره ورد زبان من قرار ده، تا آن گونه كه هستى، چون مُخْلَصين (به فتح لام) صبح و شام بخوانمت؛ كه: «سُبْحانَ اللّهِ عَمّا يَصِفُونَ! إلّا عِبادَ اللّهِ الْمُخْلَصين»[26] : (پاك و منزّه است خداوند از آنجه آنان او را

توصيف مى‌كنند.) در جايى مى‌گويد :

در راهِ عشق، مرحله قرب و بُعد نيست         مى‌بينمت عَيان و دعا مى‌فرستمت

هر صبح و شام، قافله‌اى از دعاىِ خير         در صُحبت شمال و صبا مى‌فرستمت

اى غايب از نظر كه شدى همنشينِ دل!         مى‌گويمت دعا و ثنا مى‌فرستمت[27]

[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 49، ص 70.

[2] ـ فصلت: 54.

[3] ـ نهج البلاغه، خطبه 1.

[4] ـ اقبال الاعمال، ص 646.

[5] ـ يس: 83.

[6] ـ اعراف: 54.

[7] ـ انعام: 1.

[8] ـ انعام: 96.

[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 37، ص 62.

[10] ـ اقبال الاعمال، ص 708.

[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 50، ص 71. مرحوم عمر بن فارض در قصيده تاتيّه خود (در بيت  11- 15) به چنين امرى اشاره دارد.

[12] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 156.

[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 457، ص 334.

[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 282، ص 222.

[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 256، ص 205.

[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 330، ص 253.

[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 5، ص 41.

[18] ـ در حالى كه  ما شراب و نوشيدنى ويژه و همچنين قَدَحها و كاسه‌هاى بزرگ را سر مى‌كشيم.

[19] ـ بقره: 31.

[20] ـ عنكبوت: 69.

[21] ـ احزاب: 72.

[22] ـ اعراف: 172.

[23] ـ اقبال الاعمال، ص 77 – 78.

[24] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 335، ص 256.

[25] ـ اقبال الاعمال، ص 709.

[26] ـ صافات : 159 و 160.

[27] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 48، ص 70.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا