• غزل  113

دردِ ما را نيست درمان الغياث!         هجرِ ما را نيست پايان الغياث!

دين و دل بردند و قصدِ جان كنند         الغياث از جورِ خوبان الغياث!

در بهاىِ بوسه‌اى، جانى طلب         مى‌كنند اين دلستانان الغياث!

خون ما خوردند اين كافِرْ دلان         اى مسلمانان! چه درمان؟ الغياث!

دادِ مسكينان بده، اى روزِ وصل!         از شبِ يَلْداىِ هجران الغياث!

هر زمانم دردِ ديگر مى‌رسد         زين حريفان، بر دل و جان الغياث!

همچو حافظ، روز و شب بى‌خويشتن         گشته‌ام سوزان و گريان الغياث!

خواجه در اين غزل فرياد از روزگار هجران و مشكلاتى كه در سر راه پايان يافتن آن است داشته، و نبايد چنين باشد اگر به كلّى از خود نرسته باشد. مى‌گويد :

دردِ ما را نيست درمان الغياث!         هجرِ ما را نيست پايان الغياث!

آرى درمان درد عاشق و پايان يافتن ايّام هجرانش به وصال معشوق ممكن مى‌شود و تا اثرى از خود بينى وى باقى است، نبايد انتظار پايان يافتن روزگار دورى‌اش را داشته باشد، و وقتى خلاصى از آن يافت عاشقى و مهجورى نمى‌ماند، تا فرياد داشته باشد. خواجه هم در مقام تقاضاى اين منزلت بوده و مى‌خواهد بگويد: «إلهى! … وَشَوْقى إلَيْکَ لايَبُلُّهُ إلّا النَّظَرُ إلى وَجْهِکَ، وقرارى لاَيِقرُّدُونَ ذُنُوىّ مِنْکَ، وَلَهْفتى لا يَرُدُّها إلّا رَوْحُکَ، وَسُقمى لا يَشفيهِ إلّا طِبُّکَ، وَغمّى لا يُزيلُهُ إلّا قُرْبُکَ»[1] : (معبودا! … و به

شوقم به تو، جز نظر به روى ]اسماء و صفات[ ات آب نمى‌پاشد، و قرارم جز به نزديكى به تو آرام نمى‌گيرد، و حزن و اندوهم را جز راحتى و رحمت از جانبت بر طرف نمى‌كند، و بيمارى‌ام را جز طبابت تو بهبودى نمى‌بخشد، و غم و اندوهم را جز قرب و نزديكى‌ات زايل نمى‌سازد.) و بگويد :

ما دردِ پنهان، با يار گفتيم         نتوان نهفتن، درد از طبيبان

يارب! امان ده، تا باز بيند         چشم محبّان، روىِ حبيبان

اى مُنعِم! آخر بر خوانِ وصلت         تا چند باشم، از بى نصيبان؟!

با اين همه، چون نمى‌خواهد از داشته‌هاى خود دست بكشد، مى‌گويد :

دين و دل بردند و قصدِ جان كنند         الغياث از جورِ خوبان الغياث!

حضرت دوست، طريقه زهّاد و عبادات قشرى و خيالات و توجّهات به عالم مادّه و خواطر را در راه عشقش از من گرفت، و حال قصد دارد جانم را نيز بستاند. اى دوستان! بنگريد كه خوبان چگونه به عاشقان  خود جور و جفا روا مى‌دارند.

در واقع، با اينكه اين بى‌عنايتى از محبوب عين لطف اوست به عاشق، امّا چون گذشتن از آمال و فناى در پيشگاهش، در نظر خواجه سخت و مشكل مى‌آمده، لذا آن را جور و جفا ياد آور شده، و «الغياث»! الغياث، مى‌گويد. در جايى مى‌گويد :

مى‌زنم هر نَفَس از دست فراقت فرياد!         آه! اگر ناله زارم، نرساند به تو باد

تا تو از چشم من سوخته دل، دور شدى         اى‌بسا چشمه خونين كه دل از ديده‌گشاد

از بُنِ هر مژه صد قطره خون بيش چكد         چون بر آرَد دلم از دستِ فراقت فرياد

حافظِ دلشده مُسْتَغْرَقِيادت، شب‌و روز         تو از اين بنده دلخسته، بكلّى آزاد[2]

در بهاىِ بوسه‌اى، جانى طلب         مى‌كنند اين دلستانان الغياث!

فرياد از دلستانان و تجلّيات اسماء و صفاتى محبوب، كه در بهاى جلوه‌اى، جان از من مى‌طلبند، و تا آن را نستانند به جانانم رهنمون نمى‌شوند. بخواهد بگويد :

نَفَس بر آمد و كام از تو بر نمى‌آيد         فغان! كه بختِ من از خواب، در نمى‌آيد

قَدِ بلند تو را تا به بر نمى‌گيرم         درختِ بَختِ مُرادم به بَر نمى‌آيد

ز شَسْتِ صدق گشادم، هزار تيرِ دعا         از آن ميانه يكى كارگر نمى‌آيد

كَمينهْ شرطِ وفا، تَركِ سر بود حافظ!         برو اگر زِ تو اين كار بر نمى‌آيد؟[3]

خون ما خوردند اين كافِرْ دلان         اى مسلمانان! چه درمان؟ الغياث!

اى مسلمانان! تجلّيات جلالى محبوب خون مرا ريختند و ترحّمى به من نكردند، فرياد از اين رسم و رويّه او كه نمى‌خواهد براى عاشق خود چيزى بگذارد. به گفته خواجه در جايى :

در غمِ خويش چنان شيفته كردى بازم         كز خيالِ تو به خود باز نمى‌پردازم

عهد كردى كه بسوزى ز غمِ خويش مرا         هيچ غم نيست، تو مى‌سوز، كه من مى‌سازم

آنچنان بر دلِ من نازِ تو خوش مى‌آيد         كه حلالت بكنم گر بكُشى از نازم

اگر از دام خودم نيز خلاصى بخشى         هم به خاكِ سَرِ كوى تو بُوَد پروازم

حافظ ار جان ندهد بَهْرِ تو چون پروانه         پيش روىِ تو، چو شمعش به شبى بگذارم[4]

دادِ مسكينان بده، اى روزِ وصل!         از شبِ يَلْداىِ هجران الغياث!

فرياد از ظلمت و تاريكى و ناملايمات عالم هجران و مهجورى‌ام از دوست! اى روزگار وصال! عاشقان و مسكينان و بيچارگان عالم فراق چون منى را فرياد رس، كه دورى دلدار از پايم در آورده. بخواهد بگويد: «إلهى! هذا ذُلّى ظاهِرٌ بَيْنَ يَدَيْکَ، وَهذا حالى لا يَخْفى عَلَيْکَ، مَنْکَ أطْلُبُ الْوُصُولَ إلَيکَ، وَبِکَ أسْتَدِلُّ عَلَيْکَ؛ فَاهْدِنى بِنُورِکَ إلَيْکَ»[5] : ( بار الها!

اين خوارى من است كه در پيشگاهت پيداست، و اين حال من است كه بر تو پنهان نيست،  از تو وصال و رسيدن به خودت را خواهانم و به تو بر تو راهنمايى مى‌جويم، پس به نور خويش مرا به سويت رهنمون شو.) و بگويد :

درآ كه در دلِ خسته، توان در آيد باز         بيا كه بر تنِ مرده، روان گر آيد باز

بيا كه فرقتِ تو، چشمِ من چنان بر بست         كه فتحِ بابِ وصالت، مگر گشايد باز

به پيش آينه دل، هر آنچه مى دارم         بجز خيالِ جمالت، نمى‌نمايد باز

غمى كه چون سِپَهِ زنگ، مُلک دل بگرفت         ز خيلِ شادىِ رومِ رُخَت زدايد باز[6]

هر زمانم دردِ ديگر مى‌رسد         زين حريفان، بر دل و جان الغياث!

اين بيت خلاصه‌اى از معناى بيت دوم و سوم و چهارم است كه مى‌گويد : محبوبا! هر زمان از تجلّيات اسماء و صفاتى جلالى‌ات براى نابودى عالم عنصرى وجانم مصيبتها مى‌رسد، الغياث و الغياث از اين حريفان! با اين همه آنچه از آن فرياد دارد، نهايت آرزوى اوست؛ زيرا به مقصد رسيدنش مرهون تحمّل مشكلات مى‌باشد.

و ممكن است مراد خواجه از «حريفان»، دوستان هم مرام باشند كه چون وى مبتلاى به هجرانند. بخواهد بگويد: نه تنها درد خود را مى‌كشم، كه درد دوستانم هم مرا مشقّت مى‌دهد؛ و احتمال دارد مرادش از «درد ديگر»، حسرت وصول همراهانش به انس با محبوب و تهيدست بودن وى باشد، خلاصه بخواهد با اين بيان بگويد :

چه بودى ار دلِ آن ماه، مهربان بودى؟         كه كار ما نه چنين بودى، ار چنان بودى

بگفتمى كه چه ارزد نسيم: طُره دوست         گَرَم به هر سَرِ مويى، هزار جان بودى

براتِ خوشدلى ما، چه كم شدى يارب!         گَرَش نشانِ اَمان از بَدِ زمان بودى؟

گَرَم زمانه سر افراز داشتىّ و عزيز         سريرِ عزّتم آن خاكِ آستان بودى[7]

همچو حافظ! روز و شب بى خويشتن         گشته‌ام سوزان و گريان الغياث!

با آنكه ديگر توجّه به خود ندارم و بايد هجرانم پايان يابد، شب و روز به حيرت فرو رفته و مى‌سوزم و مى‌گويم، كه چرا محبوب عنايتى به من ندارد. بخواهد بگويد :

اى پادشهِ خوبان! داد از غم تنهايى         دل بى‌تو به جان آمد، وقت است كه باز آيى

اى دردِ توام درمان، در بسترِ ناكامى         وى يادِ توام مونس، در گوشه تنهايى

مشتاقى و مهجورى، دور از تو چنانم كرد         كز دست بخواهد شد، پايانِ شكيبايى

زين دايره مينا، خونين جگرم، مِىْ ده         تا حل كنم اين‌مشكل،در ساغر مينايى[8]

[1] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 149 – 150.

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 253، ص 204.

[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 256، ص 205.

[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 410، ص 303.

[5] ـ اقبال اعمال، ص 349.

[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 319، ص 246.

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 556، ص 398.

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 525، ص 377.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا