- غزل 112
اكنون كه مىدمد از بوستان، نسيمِ بهشت من و شرابِ فَرَحْ بخش و يارِ حُورْ سرشت
گدا چرا نزند لافِ سلطنت امروز كه خيمه، سايه ابر است و بزمگه، لبِ كشت؟!
چمن حكايتِ ارديبهشت مىگويد نه عاقل است كه نسيه خريد و نقد بهشت
به مِىْ عمارتِ دل كن كه اين جهانِ خراب بر آن سر استكه از خاكما بسازد خشت
وفا مجوى ز دشمن، كه پرتوى ندهد چو شمعِ صومعه افروزى از چراغِ كنشت
مكن به نامه سياهى، ملامتِ منِ مست كه آگه است كه تقدير، بر سرش چه نوشت؟
قدم دريغ مدار از جنازه حافظ كه گر چه غرق گناه است، مىرود به بهشت
گويا خواجه را در ايّامى كه گلها و گياهان در سبزه زارها طراوت و تازگى داشته اند، مشاهداتى جمالى رخ داده و خود را دعوت به بهرهمندى از آن مىنمايد. آرى، نظر به اينكه حضرت دوست را بايد از طريق مظاهرش جستجو نمود، و به ملكوتشان راه يافت، سالكى كه عمرى به رياضات و صفاى باطن خود با عمل به وظايف عبادى پرداخته، چون در نزهتگاه مظاهر مىنگرد، از عالم خلقى شان با ديده دل به ملكوتشان مىنگرد و خدا را محيط به ذرّات جهان مىبيند، و سَرِّ
«ألا! إنَّهُمْ فى مِرْيَةٍ مِنْ لِقاءِ رَبِّهِمْ. ألا! إنَّهُ بِكُلِّ شَىْءٍ مُحيطٌ»[1] : (آگاه باش كه همانا آنان از
ملاقات پروردگارشان در شكّ و دو دلى هستند. آگاه باش! كه او به هر چيزى احاطه دارد.) و نيز: «أللّهُ نُورُ السَّمواتِ وَالأرضِ»[2] : (خداوند نور آسمانها و زمين است.) و
همچنين:
«هُوَ الأوَّلُ وَالآخِرُ، وَلآخِرُ، وَالظّاهِرُ وَالباطِنُ»[3] : (اوست آغاز و انجام و پيدا و نهان.) بر او
آشكار مىشود، وى هم خطاب به خود نموده و مىگويد :
اكنون كه مىدمد از بوستان، نسيمِ بهشت من و شرابِ فَرَحْ بخش و يارِ حُورْ سرشت
حال كه بوستان مظاهر در جلوهگرى مىباشند، سزاوار آن است كه ديده از مظهريّتشان بپوشم، و از جلوه دهنده آن كه با آنان و محيط به ايشان است (با ديده دل) بهرهمند گردم، و با حضرت محبوب عيش و نوش برقرار سازم؛ علاوه پديدار شدن گل و سبزه، و با طراوت شدن زمين و هوا، خود نفحهاى از نفحات او مىباشد كه بايد از آن بهره معنوى گرفت؛ كه: «إنَّ لِلّهِ فى أيّامِ دَهْرِكُمْ نَفَحاتٍ إلا! فَتَرَصَّدُوا لَها»[4] :
(براستى كه براى خداوند در روزهاى عمر شما نسيمهايى است، هان! پس چشم به راه آنها باشيد.) بخواهد بگويد :
دلِ من به دَوْرِ رُويت، ز چمن فراغ دارد كه چو سَرو، پاى بنداست و چو لاله،داغدارد
سَرِ ما فرو نيايد، به كمانِ ابروى كس كه درونِ گوشه گيران، ز جهان فراغ دارد
سَرِ درسِ عشق دارد، دلِ دردمند حافظ كه نه خاطرِ تماشا، نه هواىِ باغ دارد[5]
و بگويد :
خوشتر ز عيش وصحبت باغ وبهار چيست؟ ساقى كجاست؟ گو سببِ انتظار چيست؟
معنىّ آبِ زندگى و روضه ارم جز طَرفِجويبار و مِىِخوشگوار چيست؟
هر وقتخوش كه دستدهد، مغتنم شمار كسرا وقوف نيست، كه انجامِكار نيست[6]
لذا مىگويد :
گدا چرا نزند لافِ سلطنت امروز كه خيمه، سايه ابر است و بزمگه، لبِ كشت؟!
اكنون كه ابر رحمت حضرت دوست بر سرم سايه افكنده، و در حمايت آن آرميده، و مجلس بزم و شادى در كشتزار عالم وجود به ديدارش بر قرار كردهام، چرا از او بهره نگيرم و لاف سلطنت نزنم؟! به گفته خواجه در جايى :
من كه دارم در گدايى، گنجِ سلطانى به دست كه طمع در گردشِ گردونِ دُون پرور كنم؟![7]
و نيز در جايى مىگويد :
به سِرِّ جامِ جَم آنگه نظر توانى كرد كه خاكِ ميكده، كُحْلِ بَصَر توانى كرد
گدايىِ دَرِ ميخانه طُرْفه اكسيرى است گر اين عمل بكنى، خاك، زَرْ توانى كرد[8]
و نيز مىگويد :
گر چه ما بندگانِ پادشهيم پادشاهانِ مُلكِ صُبحگهيم
گنج در آستين و كيسه تُهى جامِ گيتى نما و خاك رَهيم
هوشيارِ حضور و مستِ غرور بحرِ توحيد و غَرقه گنهيم[9]
چمن حكايتِ ارديبهشت مىگويد نه عاقل است كه نسيه خريد و نقد بِهَشت
حال كه اى خواجه! موسم ارديبهشت است، و پرتوى از عطر تجلّيات محبوب از چمنزار عالم وجود استشمام مىشود، و مىتوان از اين طريق به حقيقت آنان راه يافت، عاقل نيست آن كسى كه نقد امروز را به نسيه فردا از دست دهد، و از باطن مظاهر استفاده نكند؛ كه: «ألْعاقِلُ مَنْ يَزْهَدُ فيما يَرْغَبُ فيهِ الْجاهِلُ»[10] : (عاقل، كسى است
كه به آنچه جاهل بدان ميل دارد، بى ميل باشد.) و يا: «اَلْعاقِلُ مَنْ أحْرَزَ أمْرَهُ»[11] : (خردمند،
كسى است كه مالك امر خويش بوده ]و امور پراكندهاش را جمع كند، يا: امور خويش را از ديگران پنهان كند.[) و همچين: «إنَّ الْعاقِلَ مَنْ نَظَرَ فى يَوْمِهِ لِغَدِهِ، وَسَعى! فى فكاکِ نَفْسِهِ»[12] : (همانا خردمند كسى است كه در امروز خود براى ]توشه بردارى [فردايش
نظر و تأمّل نموده، و در آزاد ساختن نَفْس خويش ]از قيد خواهشهاى نفسانى در دنيا، و از آتش جهنّم در آخرت[ بكوشد…) و ديگر اينكه: «ثمَرةُ الْعَقلِ لُزُومُ الْحَقِّ»[13] : (ثمره عقل،
پيوسته با حقّ بودن است.)؛ پس امروز را بايد دريابى، و با يار به عيش و نوش بپردازى، كه فردا نيز چيزى جز نتيجه امروزت نباشد؛ لذا باز مىگويد :
به مِىْ عمارتِ دل كن كه اين جهانِ خراب بر آن سر است كه از خاك ما بسازد خشت
اى خواجه! با مى و مراقبه و توجّه به حضرت دوست، دل ويران خود را كه هر گوشهاش هزاران خيال و آمال و آرزوست، آباد كن، و آن را از هر خاطرهاى جز معشوق حقيقى بپرداز، كه اين جهان بى بنياد «بر آن سر است كه از خاكِ ما، بسازد خشت»؛ كه: «إنَّ لِلذِّكْرِ أهْلا أخَذُوهُ مِنَ الدُّنيا بَدَلا، فَلَمْ تَشغَلُهُمْ تِجارَةٌ وَلابَيْعٌ عَنْهُ، يَقْطَعُونَ بِهِ أيّامَ الْحَياةِ، وَيَهُتِفُونَ بِالزَّواجِرِ عَنْ مَحارِمِ اللّهِ فى أسماعِ الْغافِلينَ»[14] : (براستى كه ذكر و ياد
]خدا[ را اهلى است كه آن را به جاى دنيا گرفتهاند، پس هيچ تجارت و داد و ستد، و فروشى ايشان را از آن مشغول نساخته، روزهاى زندگانى را با آن طى نموده، و به ]سخنان[ بر كننده و تاراننده از چيزهايى كه خداوند حرام و نابايست دانسته، در گوشهاى غافلان و بىخبران بانگ مىزنند.) و به گفته خواجه در جايى :
آخر الامر، گِلِ كوزه گران خواهى شد حاليا فكرِ سبو كن كه پُر از باده كنى
جهد بنما كه در ايّامِ گل و عهد شباب عيش با آدميى چند پريزاده كنى[15]
وفا مجوى ز دشمن، كه پرتوى ندهد چو شمعِ صومعه افروزى از چراغِ كنشت
اى خواجه! از دنيا و اهل آن نبايد وفا توقّع داشته باشى، كه چراغ راهى براى آخرت و معنويت باشند؛ زيرا اين به مانند آن است كه شمع عبادتگاه خود را بخواهى از روشنايى چراغِ كنشت و محلّ عبادت يهود بيافروزى؛ كه: «إنَّ الدُّنْيا كَالَّشبَكَةِ تَلْتَفُّ عَلى مَنْ رَغِبَ فيها وَتَتَحَرَّزُ عَمَّنْ أعْرَضَ عَنْها، فَلا تَمِلْ إلَيْها بِقَلْبِکَ، وَلا تُقْبِلْ عَلَيْها بِوَجْهِکَ، فَتُوقِعَکَ فى شَبَكَتِها، وَتُلْقِيَکَ فى هَلَكَتِها.»[16] : (همانا دنيا همانند تورى است كه
]پاىْ[ پيچ هر كس كه بدان ميل داشته باشد مىشود، و از هر كسى كه از آن روى گردان باشد، دورى مىكند؛ پس با دل خويش بدان ميل مكن، و با روى خويش بدان رو نيآور، تا مبادا تو را در تور خود انداخته، و در هلاكت و نابودىاش بيافكند.) و همچنين فرمودند: «حُكِمَ على أهْلِ الدُّنيا بِالشَّفآءِ وَالفَنآءِ وَالدّهارِ وَالْبَوارِ»[17] : (اهل دينا محكومند به
بدبختى و نيستى و تباهى و هلاكت و نابودى.)
مكن به نامه سياهى، ملامتِ منِ مست كه آگه است كه تقدير، بر سرش چه نوشت؟
اى زاهدى كه رندى و عشق ورزى مرا به محبوب حقيقى، گناه مىپندارى و به آن ملامتم مىنمايى! هيچ كس از تقدير و سرنوشت خود آگاه نيست، ممكن است تو نيز در آينده طريقه ما را اختيار نمايى، و از گفته خود پشيمان گردى. و در جايى مىگويد:
زاهدى را كه نبودى چو صوامع جايى بينكه در كُنجِ خرابات،مقاماست امروز[18]
و نيز در جايى مىگويد :
كسى كه از رَهِ تقوى قدم برون ننهاد به عزمِ ميكده اكنون، سَرِ سفر دارد[19]
و نيز مىگويد :
دوستان! دُخْتَرِ رَزْ، توبه زِ مستورى كرد شد بَرِ محتسب و كار، به دستورى كرد
آمد از پرده به مجلس، عَرَقش پاك كنيد تا نگويند حريفان: كه چرا دورى كرد؟[20]
لذا باز مىگويد :
قدم دريغ مدار از جنازه حافظ كه گر چه غرق گناه است، مىرود به بهشت
اى زاهد و اى آن كه مرا به اختيار طريقه فطرت و عشق محبوب حقيقى سرزنش مىكنى، و مرا گناهكار مىدانى! چون از اين جهان برفتم، از مشايعت جنازهام مپرهيز، كه آنچه تواش خطا مىپندارى، اشتباهى نيست كه به جنّتم راه ندهند؛ زيرا هر دو خدا پرستيم و در پايان به بهشت خواهيم رفت.
[1] ـ فصّلت: 54.
[2] ـ نور: 35.
[3] ـ حديد: 3.
[4] ـ بحار الانوار، ج 77، ص 168.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 175، ص 151.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 52، ص 72.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 452، ص 331.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 132، ص 123.
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 434، ص 319.
[10] ـ غرر و درر موضوعى، باب العقل، ص 256.
[11] ـ غرر و درر موضوعى، باب العقل، ص 256.
[12] ـ غرر و درر موضوعى، باب العقل، ص 158.
[13] ـ غرر و درر موضوعى، باب العقل، ص 258.
[14] ـ نهج البلاغة، خطبه 222.
[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 543، ص 389.
[16] ـ غرر و درر موضوعى، باب الدنيا، ص 109.
[17] ـ غرر و درر موضوعى، باب الدنيا، ص 111.
[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 317، ص 245.
[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 231، ص 190.
[20] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 187، ص 159.