- غزل 111
مير من! خوش مىروى، كاندر سرا پا ميرمت تُركِ من! خوش مىخرامى، پيشِ بالا ميرمت
گفته بودى: كى بميرى پيشم؟ اين تعجيل نيست؟ خوش تقاضا مىكنى، پيشِ تقاضا ميرمت
عاشقِمهجورِ مخمورم، بُتِ ساقى كجاست؟ گو: خرامان شو، كه پيشِ قَدِّ رعنا ميرمت
اى كه عمرى شد كه تا بيمارم از مژگانتو! گو: نگاهى كن، كه پيشِ چشمِ شَهلا ميرمت
گفتى! ار آزردمت، هم درد بخشم هم دوا گاه پيشِ درد و گَهْ پيشِ مداوا ميرمت
خوش خرامان مىروى، چشمِ بد از روى تو دور! دارم اندر سر خيالِ آنكه در پا ميرمت
گر چه جاىِ حافظ اندر خلوتِ وصل تو نيست اى همه جاى تو خوش، پيش همه جا ميرمت
اين غزل را مىتوان غزل «مشايعت» ناميد، گويا خواجه را ديدارى ناپايدار دست داده، و هنگام محروميّتش اين بيانات را داشته. مىگويد :
مير من! خوش مىروى، كاندر سرا پا ميرمت تُركِ من! خوش مىخرامى، پيشِ بالا ميرمت
معمولا معشوقى كه ناخواسته از عاشق جدا مىشود، عاشق در زمان بدرقه او گفتارش چنين است. بخواهد بگويد: اى سرور و همه چيز من! فدايت شوم چه زيبا مىروى، و اى غارت كننده هستىام! چه نيكو مىخرامى، من به قربان جمال و كمالت. كنايه از اينكه: مرا به هجران خود گرفتار نمودى و مىروى. در جايى مىگويد:
چو بر شكست صبا، زُلفِ عنبر افشانش به هر شكسته كه پيوست، تازه شد جانش
كجاست هم نفسى؟ تا كه شرح غُصّه دهم كه دل چه مىكشد از روزگارِ هجرانش
جمالِ كعبه مگر عُذرِ رهروان خواهد كه جانِ زنده دلان، سوخت در بيابانش
بدين شكسته بيتُ الحَزَن كه مىآرد نشانِ يوسفِ دل، از چَهِ زنخدانش؟[1]
مرحوم مصلح الدين سعدى شيرازى نيز غزلى زيبا مشابه غزل مورد بحث دارد، اكتفا مىكنيم به چند بيت از آن :
اى ساربان! آهسته ران، كآرام جانم مىرود وآن دل كه با خود داشتم، با دلستانم مىرود
من ماندهام مهجور از او، بيچاره و رنجور از او گويى كه نيشى دور از او، در استخوانم مىرود
محمل بدار اى ساربان! تندى مكن با كاروان كز عشق آن سَروِ روان، گويى روانم مىرود
در رفتن جان از بدن، گويند هر نوعى سخن من خود به چشم خويشتن، ديدم كه جانم مىرود[2]
گفته بودى: كى بميرى پيشم؟ اين تعجيل نيست؟ خوش تقاضا مىكنى، پيشِ تقاضا ميرمت
آرى، حضرت دوست، فنا و نابودى عاشق را در پيشگاهش مىطلبد، و او در اثر بستگى تمام به خود از اين امر سر باز مىزند، با آنكه مىداند تا با خويش بستگى دارد، مورد عنايت محبوب قرار نخواهد گرفت، و نمىتواند حقيقةً در طلب معشوق باشد. خواجه هم گويد: محبوبا! فرمودى كه در پيشگاه تو جان خود را فدا سازم، آه! كه چه گفته زيبا و شيرينى است، امّا عجله و شتاب چرا؟ زيرا گذشتن و دست شستن از خود امر آسانى نيست، با اين وجود من به فداى خواسته و فرمايشت شوم؛ چرا كه مىدانم زندگى جاويد من در اين فنا و نابودىام مىباشد. كنايه از اينكه: علّت هجرانم همان بستگى تامّ به عالم عنصرىام مىباشد و بايد به تمام وجود به تو بازگردم، تا ديدار دايمىام باشد؛ با اين همه، اين امر بى عنايتِ تو حاصل نخواهد شد. در جايى مىگويد :
روى بنما و مرا گو: كه دل از جان برگير پيش شمع،آتشِ پروانه، به جان گو درگير
در لب تشنه من بين و مدار آب دريغ بر سر كُشته خويش آى و زِ خاكش برگير
ميل رفتن مكن اى دوست! دمى با ما باش بر لب جوى،طَرَب جوى و به كف، ساغر گير
حافظ! آراسته كن بزم و بگو واعظ را كه ببين مجلسم و تركِ سَرِ منبر گير[3]
عاشقِ مهجورِ مخمورم، بُتِ ساقى كجاست؟ گو: خرامان شو، كه پيشِ قَدِّ رعنا ميرمت
كنايه از اينكه: معشوقا! مرا به هجرانت مبتلا ساختى و رفتى! و عاشق خويش را به خمارى ديدارت مبتلا ساختى، به جمال و جلوههاى اسماء و صفاتىات بگو: كه بار دگر بخرامند، تا در پيشگاهت جان بسپارم، و بكلّى از خود رها شوم. بخواهد بگويد: «إلهى! فَاجْعَلْنا مِمَّنِ اصْطَفَيْتَهُ لِقُربِکَ وَوِلايَتِکَ … وَ مَنَحْتَهُ بِالنَّظَرِ إلى وَجْهِکَ، وَحَبَوْتَهُ بِرِضاک … وَأعَذْتَهُ مِنْ هَجْرِکَ وَقِلاکَ، وَبَوَّأْتَهُ مَقْعَدَ الصِّدْقِ فى جوارکَ»[4] : (معبودا! … پس ما را از
آنانى قرار ده كه براى قرب و ولايتت برگزيده … و مشاهده روى و اسماء و صفاتت را ارزانىشان داشته، و رضا و خشنودىات را به آنان عطا فرموده … و از دورى و خشم و راندنت پناهشان داده، و در جايگاه صدق و راستى در جوار خويش جايشان دادهاى.) و بگويد :
درآ كه در دلِ خسته، توان در آيد باز بيا كه بر تنِ مرده، روان گر آيد باز
بيا كه فرقتِتو، چشمِ من چنان بر بست كه فتح بابِ وصالت، مگر گشايد باز
به پيش آينه دل، هر آنچه مىدارم بجز خيالِ جمالت نمىنمايد باز
غمى كه چون سِپَه زنگ، مُلكِ دل بگرفت ز خِيْلِ شادىِ رُومِ رُخَت زدايد باز[5]
اى كه عمرى شد كه تا بيمارم از مژگان تو! گو: نگاهى كن، كه پيشِ چشمِ شَهلا ميرمت
اى محبوبى كه عمرى به تير مژگان و تجلّى جلالى آميخته با اجمالت مرا هدف قرار دادى، و بيمار فراقت نمودى، و آخر الامر به ديدارم نايل ساختى! بازم صيد خود فرما، تا در پيش چشم و جمال جذّاب و زيبايت جان بسپارم. بخواهد بگويد : «وَامْنُنْ بِالنَّظَرِ إلَيْکَ عَلَىَّ، وَانْظُرْ بِعَيْنِ الْوُدِّ وَالْعَطْفِ إلَىَّ، وَلا تَصْرِفْ عَنّى وَجْهَکَ، وَاجْعَلنى مِنْ أهْلِ الإسْعادِ وَالحُظْوةِ عِنْدَکَ. يا مُجيبُ! يا أرْحَمَ الرّاحمينَ!»[6] : (و با نظر افكندن و نگريستن به
سوى ما بر ما منّت بگذار، و با چشم مهر و عطوفت و مهربانى به ما بنگر و روى از ما مگردان، و ما را از كسانى كه به سعادت و خوشبختى و قرب و منزلت در پيشگاهت مىرسند، قرارده. اى اجابت كننده! اى مهربانترين مهربانان!.) و بگويد :
اى كه مهجورىِ عُشّاق رو مىدارى! بندگان را زِ بَرِ خويش جدا مىدارى!
تشنه باديه را هم به زُلالى درياب به اميدى كه در اين رَه به خدا مىدارى
دلربودى و بِحِل كردمت اى جان! ليكن بِه از اين دار نگاهش، كه مرا مىدارى[7]
گفتى! ار آزردمت، هم درد بخشم هم دوا گاه پيشِ درد و گَهْ پيشِ مداوا ميرمت
دلبرا! چون مرا به ديدارت نايل ساختى، با من گفتى: اگر درد هجرانت دادم، دواى وصالت هم بخشيدم. من به فداى درد و دوايت! به گفته خواجه در جايى :
دردم از يار است و درمان نيز هم دل فداى او شد و جان نيز هم
هر دو عالم، يك فروغِ روىِ اوست گفتمت پيدا و پنهان نيز هم
ياد باد آن كو به قصدِ جانِ ما عهد را بشكست و پيمان نيز هم
اعتمادى نيست بر كارِ جهان بلكه بر گردونِ گردان نيز هم
چون سر آمد دولتِ شبهاى وصل بگذرد ايّامِ هجران نيز هم[8]
بخواهد با اين بيان بگويد: حال كه باز به درد فراقم مبتلا ساختى، به دواى مشاهدهات شفا بخش. و بگويد: «إلِهى! غُلَّتى لا يُبَرِّدُها إلّا وَصْلُکَ، وَلَوعَتى لا يُطُفِنُها إلّا لِقآئُکَ، وَشَوْقى إلَيْکَ لا يَبُلُّهُ الّا النَّظَرُ إلى وَجْهِکَ، وَقَرارى لا يَقِرُّ دُونَ دُنُوّى مِنْکَ ولَهْفَتى لا يَرُدُّها إلّا رَوْحُکَ، وَسُقْمى لا يَشْفيهِ إلّا طِبُّکَ، وَغَمّى لا يُزيلُهُ إلّا قُرْبُکَ»[9] : (بار الها! … و سوز و حرارت
درونىام را جز وصالت فرو نمىنشاند و آتش باطنىام را جز لقايت خاموش نمىكند، و به شوقم به تو، جز نظر به روى ]اسماء و صفات[ات آب نمىپاشد، و قرارم جز به نزديكى تو آرام نمىگيرد، و حزن و اندوهم را جز راحتى و رحمت از جانبت بر طرف نمىكند، و بيمارىام را جز طبابت تو بهبود نمىبخشد، و غم و اندوهم را جز نزديكى به تو بر طرف نمىسازد.)
خوشخرامان مىروى، چشمِ بد از روى تو دور! دارم اندر سر خيالِ آنكه در پا ميرمت
اى دوست! از پيش ديدگانم خوش مىخرامى و مىروى و به عاشق زار خود اعتنا نمىكنى، الهى كه جمالت از چشم زخم محفوظ بماند! به گفته خواجه در جايى :
از من جدا مشو كه توام نور ديدهاى آرامِ جان و مونسِ قلبِ رميدهاى
از دامنِ تو دست ندارند عاشقان پيراهنِ صبورىِ ايشان دريدهاى
از چشم زخمِ دهر مبادت گزند! از آنك در دلبرى، به غايتِ خوبى رسيدهاى[10]
معبودا! در نظر دارم كه چون بار ديگر به مشاهدهات نايل شوم، با بندگى حقيقى سر به آستانت گذارم و جان دهم. كنايه از اينكه: معشوقا! از من فنايم را در مقابل ديدارت تقاضا دارى، اينم نصيب گردان، تا آنم حاصل شود. بخواهد بگويد: «إلهى! مَنِ الَّذى نَزَلَ بِکَ مُلْتَمِسآ قِراکَ، فَما قَرَيْتَهُ؟! وَمَنِ الَّذى أناخَ بِبابِکَ مُرْتَجيآ نَداک، فَما أوْ لَيْتَهُ؟! أيَحْسُنُ أنْ أرْجِعَ عَنْ بابِکَ بِالْخَيْبَةِ مَصْرُوفآ، وَلَسْتُ أعْرِفُ سِواکِ مَوْلىً بِالإحسانِ مَوْصُوفآ!»[11] :
(معبودا! كيست كه در طلب پذيرايىات بر تو فرود آمد و پذيرايىاش ننمودى؟! و كيست كه به اميد بخششت به درگاه تو مقيم شد و به او احسان ننمودى؟! آيا سزاوار است به نوميدى از درگاهت برگردم با آنكه جز تو مولايى كه به نكو كارى ستوده باشد نمىشناسم.) و بگويد :
ز خوف هجرم ايمن كن، اگر امّيدِ آن دارى كه از چشمِ بد انديشان خدايت در امان دارد
به فَتراک ار همى بندى، خدا را زود صيدم كن كه آفتهاست در تأخير و طالب را زيان دارد
ز سَرْوِ قَدِّ دلجويت، مكن محروم چشمم را بدين سر چشمهاش بنشان،كه خوش آب روان دارد[12]
گر چه جاىِ حافظ اندر خلوتِ وصل تو نيست اى همه جاى تو خوش، پيش همه جا ميرمت
عزيزا! اگرچه به خلوتگاه وصالت راه ندارم، تا تو را به تمام تجلّيات مشاهده نمايم، به كمتر از آن هم اگر مرا نايل سازى، در برابرت جان خواهم سپرد، چرا چنين نباشم كه هرگونه جلوهات را ديدن خوش است. چنانچه موسى – عليه السلام – از تكلّم با تو لذّت برد و بهرهمند گشت، كه پس از آن طالب ديدارت شد؛ كه: «وَلَمّا جاءَ مُوسى لِميقاتِنا، وَكَلَّمَهُ رَبُّهُ، قال: رَبِّ! أرِنى أنْظُرْ إلَيْکَ»[13] : (و هنگامى كه موسى ]عليه السلام[
به وعدهگاهمان آمد و پروردگارش با او سخن گفت، عرض كرد: خود را به من بنمايان، تا به سويت بنگرم.) حضرت به محبوب او فرمود: «يا مُوسى!إنِّى اصْطَفَيْتُکَ عَلَى النّاسِ بِرِسالاتى وَبِكَلامى، فَخُذْ ما آتَيْتُکَ وَكُنْ مِنَ الشّاكِرينَ»[14] : (اى موسى! همانا من تو را با پيامها
و سخن گفتن با خود بر مردم برگزيدم، پس آنچه را كه به تو عطا نمودم برگير، و از سپاسگزاران باش.) بخواهد بگويد :
منم غريبِ ديار و تويى غريب نواز دمى به حالِ غريبِ ديارِ خود پرداز
به هر كَمَند كه خواهى؛ بگير و بازم بند به شرط آنكه ز كارم، نظر نگيرى باز
گَرَم چو خاكِزمينخوار مىكنى سهلاست خرام ميكن و بر خاك، سايه مىانداز[15]
[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 335، ص 256.
[2] ـ ديوان سعدى، از غزليات طيّبات.
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 296، ص 230.
[4] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 148.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 319، ص 246.
[6] ـ بحار الانوار، ج 94، ص149.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 536، ص 385.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 409، ص 302.
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 409، ص 302.
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 505، ص 364.
[11] ـ بحار الانوار، ج 94، ص144.
[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 138، ص 127.
[13] ـ اعراف: 143.
[14] ـ اعراف: 144.
[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 310، ص 240.