- غزل 110
اَلْمِنَّةُ لِلّه! كه دَرِ ميكده باز است وين سوخته را بر دَرِ او روىِ نياز است
خُمها همه در جوش و خروشند زِ مستى و آن مِىْ كه در آنجاست، حقيقتْ نه مجاز است
از وى همه مستىّ و غرور است و تكبّر وز ما همه بيچارگى و عجز و نياز است
شرحِ شكنِ زُلفِ خَمْ اندرِ خمِ جانان كوته نتوان كرد، كه اين قصّه دراز است
بار دلِ مجنون و خَمِ طُرّه ليلى رخساره محمود و كفِ پاىِ اياز است
بر دوختهام ديده چو باز، از همه عالَم تا ديده من، بر رُخِ زيباىِ تو باز است
رازى كه بر خلق نهفتيم و نگفتيم با دوست بگوييم، كه او محرم راز است
در كعبه كوى تو هر آن كس كه در آيد از قبله ابروىِ تو، در عينِ نماز است
اى مجلسيان! سوزِ دل حافظ مسكين از شمع بپرسيد، كه در سوز و گداز است
از اين غزل بر مىآيد، كه خواجه را شهودى دست داده، و تا زمانى كه اين ابيات را مىسروده، دوام داشته، از آن مشاهده و حالات خود خبر داده و شكر گذار بوده، و مىگويد :
اَلْمِنَّةُ لِلّه! كه دَرِ ميكده باز است وين سوخته را بر دَرِ او روىِ نياز است
خدا را شكر! كه اكنون ميان من و معشوق حجابى وجود ندارد، و به قربش مرا نپذيرفته، و سوخته هجرانش مىتواند از شراب تجلّياتش با شهود ملكوت مظاهرش بهرهمند گردد، و نيازمندى خود را به درگاهش بازگو نمايد.
آرى، حضرت محبوب، هيچگاه در كنار آفريدههايش جلوه نكرده و نخواهد كرد، آنان تجلى گاه اويند؛ كه: «وَإنْ مِنْ شَىْءٍ إلّا عِنْدَنا خزآئِنُهُ»[1] : (و هيچ چيز نيست
مگراينكه گنجينههايش نزد ماست.)، و پرتوى از كمالاتش را در صورت ظاهر خلقىشان ظهور داده؛ كه: «وَما نُنَزِّلُهُ إلّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ»[2] : (و ما جز به اندازه معيّن آن را
]به عالَم خلق [فرو نمىفرستيم.)، و چون انسانى خود را در مقام عبوديّت قرار مىدهد و به اخلاص در عمل مىپردازد، حجاب خلقيّت از ديده دلش بر كنار مىشود، و به «خزائن» به قدر ظرفيّتش راه پيدا مىكند، و مىگويد: «اَلْمِنَّةُ لِلّه! كه دَرِ ميكده باز است» و مىگويد :
اى همه كارِ تو مطبوع و همه جاىِ تو خوش! دلم از عشوه شيرينِ شكَرْخاىِ تو خوش
همچو گلبرگِ طرى هست وجودِ تو لطيف همچون سَروِ چمنىهست سرا پاىِ تو خوش
شيوه ناز تو شيرين، خط و خال تو مليح چشم وابروى تو زيبا،قد و بالاى تو خوش
پيش چشم تو بميرم، كه بدان بيمارى مىكند درد مرا، از رُخِ زيباىِ تو خوش[3]
و مىگويد :
خُمها همه در جوش و خروشند زِ مستى و آن مِىْ كه در آنجاست،حقيقتْ نه مجازاست
همه عالم را مست جمال او مىبينم، كه دانسته و ندانسته از شراب مشاهدهاش برخوردارند، «آن مِىْ كه در آنجاست، حقيقت نه مجاز است» و به گفته خواجه در جايى :
عكس روى تو، چو در آينه جام افتاد عارف از پرتوِ مِىْ، در طمعِ خام افتاد
حُسنِ روى تو به يك جلوه كه در آينه كرد اين همه نقش، در آئينه اَوهام افتاد
اين همه عكسِ مى و نقشِ مخالف كه نمود يك فروغِرُخِ ساقى است كه در جام افتاد
پاك بين از نظرِ پاك به مقصود رسيد احول از چشمِ دو بين، در طمع خامافتاد
جلوهاى كرد رُخَش روز اَزَل زيرِ نقاب عكسى از پرتوِ آن، بر رُخِ اَفهام افتاد[4]
در واقع، هر موجودى خود بنابر مضمون آيه گذشته، خمى است كه شراب تجلّيات و اسماء و صفات با اوست، و هر موجودى به اندازه ظرف وجودىاش از آن بهرهمند مىگردد؛ امّا انسان كامل به قدر كافى، براستى «عندنا» (در بيان آيه شريفه گذشته) كجاست، و آن «خزائِنى» كه با هر «شيئى» است چه بوده؟ و آن «مُنَزَّل» و «قَدَر مَعْلُوم» كه نازل مىگردد، چيست؟
آيا «عِنْدَنا» جز حقّ سبحانه مىتواند باشد، كه با هر شيئى است (به نصّ كتاب و سنت)؟! و آيا «خزائن» را جز اسماء و صفات او كه عين ذاتش مىباشد، مىتوان دانست؟! آيا «مُنَزَّل» و «قَدَرِ مَعُلُوم» را جز مُنزَّلِ اسماء و صفات ممكن است بيان نمود، كه هر چيزى به اندازه ظرفيّت وجودىاش از آن بهره مىبرد؟!
از وى همه مستىّ و غرور است و تكبّر وز ما همه بيچارگى و عجز و نياز است
حضرت دوست را به جهت قهر و غلبه و استغنايى كه بر بندگانش دارد، غرور و تكبّر سزاوار است، كه: «هُوَ اللّهُ الَّذى لا إلهَ إلّا هُوَ الْمَلِکُ القُدُّوسُ السَّلامُ الْمُؤمِنُ الْمُهَيْمِنُ الْعَزيزُ الْجَبّارُ الْمُتَكَبِّرُ، سُبْحانَ اللّهِ عَمّا يُشْرِكُونَ)[5] : (اوست خدايى كه معبودى جز او
نيست، پادشاه منزّه و پاكيزه و سالم ]از هر عيب و نقص[ و ايمنى دهنده و برتر و چيره ]بر هر چيز[ و سرافراز و با جبروت و سر بلند. و منزّه است خداوند از آنچه آنان ]به او[ شرك مىورزند!) و يا: «أللّهُمَّ! عَظُمَ سُلْطانُکَ، وَعَلا مَكانُکَ، وَخَفِىَ مَكْرُکَ، وَظَهَرَ أمْرُکَ، وَغَلَبَ جُنْدُکَ، ]قَهْرُکَ [وَجَرَتْ قُدْرَتُکَ، وَلا يُمْكِنَ الْفِرارُ مِنْ حُكُومَتِکَ»[6] : (خداوندا! سلطنت و پادشاهىات
با شكوه و بزرگ، و مقامت بلند، و مكر و فريبت پنهان، و ]ظهورات عالَم [امرت آشكار، و لشگرت ]قهر و چيرگىات[ غالب، و قدرتت ]بر هر چيز[ روان است، و از ]تحت[ حكومت و فرمانروايىات گريز نتوان.) و همچنين: «ألْكِبْرُ رِداءُ اللّهِ»[7] : (خود بزرگ بينى،
رداى خداوند ]و جامهاى است كه تنها به او برازنده[ است)، و مرا كه فقير و تهيدستم، جز بيچارگى شايسته نيست؛ كه: «يا غَنِىَّ الأغُنِياءِ! ها! نَحْنُ عِبادُکَ بَيْنَ يَدَيْکَ، وَأنَا أفْقَرُ الْفُقَراءِ إلَيْکَ»[8] : (اى توانگرِ توانگران! هان! ما بندگان در پيشگاه توايم، و من نيازمندترين
نيازمندان به تو مىباشم.) و اين صفت از سوى بنده، آن صفات از سوى خداوند، حَسَن و زيباست؛ كه: «أللّهُمَّ! أنْتَ الْعَلِىُّ الْعَظيمُ، وَأنَا عَبْدُکَ الْبآئِسُ الْفَقيرُ، أنْتَ الْغَنِىُّ الْحَميدُ، وَأنَا الْعَبْدُ الذَّليلُ»[9] : (خداوندا! تويى بلند پايه و بزرگ، و منم بنده بسيار نيازمند و ناچيز.
تويى توانگر ستوده، و منم بنده خوار.) و يا: «إلهى! كَفى بى عِزّآ أنْ أكُونَ لَکَ عَبْدآ! وَكَفى بى فَخْرآ أنْ تَكُونَ لى رَبّآ!»[10] : (معبودا! همين عزّت و بزرگوارى مرا بس كه بنده تو باشم! و اين
فخر و بالندگى مرا كفايت مىكند كه تو پروردگارم باشى!.) و به گفته خواجه در جايى :
دلا! دايم گداىِ كوى او باش به حكم آنكه دولتِ جاودان به
به داغِ بندگى، مردن در اين در به جان او، كه از مُلك جهان به
گُلى كان پايمالِ سَرْوِ ما گشت بود خاكش ز خونِ ارغوان بِهْ[11]
شرحِ شكنِ زُلفِ خَمْ اندرِ خمِ جانان كوته نتوان كرد، كه اين قصّه دراز است
آرى، پيچ و خمِ مراحل و منازلى را كه سالك بايد از طريق كثرات عالم وجود و بدون توجه به آن سير نمايد، تا محبوب را در اين راه با كثرات مشاهده كند، نه فقط قابل شرح نيست، كه قصّهاى بس دراز دارد؛ زيرا تا راهرو، كثرات را به چشم كثرت مىبيند، و افعال و اقوال و حركات و صفات و ذات آنها را از خودِ ايشان مىپندارد، به ديدار حضرتش راه نخواهد يافت، و به سرِّ: «هُوَ الأوَّلُ وَالآخِرُ، وَالظّاهِرُ وَالباطِنُ»[12] :
(اوست آغاز و انجام و پيدا و نهان.) آشنايى حاصل نكرده، و در حجاب كثرات گرفتار، و از مشاهده ملكوت و عالم امرى كثرات خبرى ندارد. خواجه هم مىخواهد با اين بيان از گذشته و حال فعلىاش خبر دهد و بگويد :
منم كه ديده به ديدارِ دوست كردم باز چه شكر گويمت اى كار سازِ بنده نواز!
نيازمندِ بلا گو: رُخ از غبار مشوى كه كيمياىِ مراد است خاكِ كوىِ نياز
ز مشكلات طريقت، عِنان متاب اى دل! كه مرد راه، نيانديشد از نشيب و فراز
در اين مقام مجازى، بجز پياله مگير در اين سراچه بازيچه، غير عشق مباز[13]
و بگويد :
دوستان! وقت گل آن بِهْ كه به عشرت كوشيم سخن پير مغان است، به جان بنيوشيم
نيست در كس كَرَم و وقتِ طَرَب مىگذرد چاره آناست،كه سجّاده بهمِىْ بفروشم[14]
بار دلِ مجنون و خَمِ طُرّه ليلى رخساره محمود و كفِ پاىِ اياز است
كنايه از اينكه: آن كس كه طالب ديدار و مشاهده معشوق است، بايد آن را از راه عبوديّت و خاكسارى و فنا و نيستى خويش بدست آرد، همان گونه كه مجنون براى رسيدن به ليلى خود را فراموش كرد، و سلطان محمود با وجود داشتن جاه و مقام و سلطنت، در برابر اياز (غلام خود) ذلّت و كوچكى از خود نشان مىداد و كف پاى او را مىبوسيد. به گفته خواجه در جايى :
تا نگردى آشنا، زين پرده بويى نشنوى گوشِ نا محرم نباشد جاىِ پيغام سروش
در حريم عشق، نتوان زد دَمْ از گفت و شنيد ز آنكه آنجا جمله اعضا، چشم بايد بود و گوش[15]
بخواهد با اين بيان بگويد: تا بكلّى از خود نرستم، به وى نپيوستم.
بر دوختهام ديده چو باز، از همه عالَم تا ديده من، بر رُخِ زيباىِ تو باز است
محبوبا! همچون باز شكارى كه شتابان به سوى طعمه شكار خود مىرود، و به چيز ديگرى توجّه ندارد، و به گونهاى كه گويا مىخواهد خود را هم همراه شكارش نابود كند، من نيز از آن زمان كه ديده دل به ديدارت گشودم، و زيبايى و كمالت را در نهايت ديدم، ديگر حاضر نبودم به جز تو توجّه داشته باشم؛ كه : «أسْألُکَ بُحَقِّکَ وَقُدْسِکَ وأعْظَمِ صِفاتِکَ وَأسْمائِکَ، أنْ تَجْعَلَ أوتاتى مِنَ اللَّيلِ وَالنَّهارِ بِذِكرِک مَعْمُورَةً، وَبِخِدْمَتِکَ مَوْصُولَةً، وَأعْمالى عِنْدَکَ مَقْبُولَةً، حَتّى يَكُونَ أعْمالى وَارادتى ]أورادى[ كُلُّها وِرْدآ واحِدآ، وَحالى فى خِدْمَتِکَ سَرْمَدآ»[16] : (از تو به حقّ خويش و مقام مقدّس و پاكيزه و
بزرگترين صفات و اسمائت، خواستارم كه اوقات شبانه روز مرا به يادت آباد، و به خدمت و بندگىات پيوسته، و اعمالم را مورد قبول خويش گردانى، تا تمام اعمال و اراده و خواستم ]و اوراد و اذكار لفظىام [يك ورد و يك كار، و حالم در بندگىات جاويد و پيوسته گردد.) و نيز: «أللّهُمَّ! إنَّ قُلُوبَ الْمُخْبِتينَ إلَيْکَ واِلهَةٌ»[17] : (بار خدايا! براستى كه
قلبهاى آنان كه تنها به تو آرام گرفته و همواره متوجّه تواند سرگشته و واله توست.) و به گفته خواجه در جايى :
به جانِ پيرِ خرابات و حقِّ صحبتِ او كه نيست در سرِ من، جز هواى خدمت او
چراغِ صاعقه آن شراب، روشن باد! كه زد به خرمن من، آتشِ محبّت او
مدام خرقه حافظ! به باده در گرو است مگر ز خاكِ خرابات بود فطرتِ او؟[18]
رازى كه بَرِ خلق نهفتيم و نگفتيم با دوست بگوييم، كه او محرم راز است
مىخواهد بگويد: آنچه از اسرار مشاهده شده خود را كه به هيچ كس نگفتم و پنهان نمودم، با دوستان هم طريق خود با اين بيانات گذشتهام آشكار نمودم؛ چرا كه آنان را محرم راز خود يافتم؛ كه: «مَنْ أسَرَّ إلى غَيْرِ ثِقَةٍ، ضَيَّعَ سِرَّهُ»[19] : (هر كس راز خويش
را به غير شخص مورد اطمينان گويد راز خويش را ضايع ساخته است.) و نيز: «لا تُودِعَنَّ سِرّک عِنْدَ مَنْ لا أمانَةَ لَهُ»[20] : (هرگز راز خويش را در نزد كسى كه امانتدار نيست به وديعه
مگذار.) و همچنين: «لا تُحَدِّثُوا بِالْحِكْمَةِ الْجُهّالَ، فَتَظْلِمُوها، وَلا تَمْنَعُوها أهْلَها، فَتَظْلِمُوهُم»[21] :
(حكمت را به نادانان مگوييد، كه به حكمت ظلم كردهايد؛ و از اهل آن باز مداريد كه به اهل آن ستم روا داشتهايد.)
در كعبه كوى تو هر آن كس كه در آيد از قبله ابروىِ تو، در عينِ نماز است
آرى، آنان كه (چه در حال عبادت و چه غير آن) به كعبه مقصود و منزلگاه جانان راه يافتهاند، و با ديده دلشان او را مشاهده مىنمايند، همواره در نماز مىباشند، اگر چه تكليف ظاهرى خود را انجام داده باشند؛ قرآن شريف مىفرمايد: «إنَّ الإنْسانَ خُلِقَ هَلُوعآ، إذا مَسَّهُ الشَّرُّ جَزُوعآ، وإذا مَسَّهُ الْخَيْرُ مَنُوعآ، إلّا الْمُصَلّينَ، ألَّذينَ هُمْ عَلى صَلوتِهِمْ دائِموُنَ»[22] : (همانا انسان بسيار بسيار بىتاب و ناشكيبا آفريده شده، هر گاه بدى بدو
مىرسد، بسيار بىتاب؛ و هنگامى كه خوبى بدو مىرسد، بسيار بازدارنده و جلوگيرى كننده است مگر نمازگزارانى كه پيوسته در نمازند.) و در حديث معراج آمده: «إنَّ أهْلَ الآخِرَةِ … لا يَشْغَلُهُمْ عَنِ اللّهِ شَىْءٌ طَرْفَةَ عَيْنٍ»[23] : (همانا اهل آخرت … هيچ چيزى به اندازه
چشم بر هم زدنى آنان را از خداوند باز نمىدارد.) خواجه هم مىگويد: «در كعبه كوى تو هر آن كس …»[24]
اى مجلسيان! سوزِ دل حافظ مسكين از شمع بپرسيد،كه در سوز و گداز است
اى اهل دل! اگر مىخواهيد از حال فعلى من آگاه شويد و بدانيد با آنكه شهودم هست، چگونه در برابر معشوق مىسوزم و آب مىشوم، از شمع بپرسيد؛ چرا كه شمع با آنكه دلش بر افروخته به نور است، مىسوزد و آب مىشود.
و ممكن است بخواهد در بيت ختم، اشاره به مبتلا شدنش پس از وصال به فراق بنمايد، و با اين بيان تقاضاى وصالش را نموده باشد، و بگويد: «إلهى! … وَغُلَّتى لايُبَرِّدُها إلّا وَصْلُکَ، وَلَوْعَتى لا يُطْفِئُها إلّا لِقائُکَ»[25] : (بار الها! … سوز و حرارت درونىام را
جز وصالت فرو نمىنشاند، و آتش باطنىام را جز لقايت خاموش نمىكند.) و بگويد :
به يادِ يار و ديار، آن چنان بگريم زار كه از جهان، رَهْ و رَسمِ سفر بر اندازم
خداى را مددى، اى دليل راه! كه من به كوى ميكده ديگر عَلَم بر افرازم[26]
[1] ـ حجر: 21.
[2] ـ حجر: 21.
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 350، ص 265.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 224، ص 185.
[5] ـ حشر: 23.
[6] ـ اقبال الاعمال، ص 707.
[7] ـ بحار الانوار، ج 73، ص214، روايت 4.
[8] ـ صحيفه سجاديه، دعاى دهم.
[9] ـ اقبال الاعمال، ص 643 – 644.
[10] ـ بحار الانوار، جر 94، ص 94.
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 519، ص 373.
[12] ـ حديد: 3.
[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 311، ص 241.
[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 412، ص 304.
[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 351، ص 266.
[16] ـ اقبال الاعمال، ص 709.
[17] ـ بحارالانوار، ج 100، ص 264.
[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 495، ص 358.
[19] ـ غرر و درر موضوعى، باب السر، ص 159.
[20] ـ غرر و درر موضوعى، باب السر، ص159.
[21] ـ بحار الانوار، ج 2، ص 66، روايت 8.
[22] ـ معارج: 19 – 23.
[23] ـ وافى، ج 3، باب مواعظه اللّه سبحانه، ص 39.
[24] ـ مخفى نماند اين كلام به آن معنى نيست، كه نماز را آنان نمىخوانند و لازم نيست بجاى آورند.مىگويد آن وقتى هم كه فراغت از نماز حاصل نمودهاند، باز در نمازند. آيه شريفه فوق و جمله حديثمعراج هم در همين سياق مىباشد. مگر مىشود انسان هميشه نماز بخواند؟ و بر فرض امكان، درپيشامد شرّ جزع نكند؟ و چون خبرى به او برسد مَنُوع نباشد؟ كسانى از اين دو صفت ناپسند مبرّاهستند كه همواره در مقام شهود قرار گرفته و (با ديده دل) ببينند؛ كه: «لا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ إلّا بِاللّهِ» : (هيچهركت و دگرگونى، و نيرو و قدرتى نيست، جز به خدا). (بحار الانوار، ج 5، ص 203؛ از روايت 29) ومگر مىشود بشر در خواب و بيدارى و همه لحظات ظاهرى اشتغال داشته باشد؟ قطعآ دائم در نماز وياد خدا بودن براى كسانى است كه به مقام شهود بارى تعالى نايل گشتهاند.
[25] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 150.
[26] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 453، ص 331.