غزل 109
امروز، شاهِ انجمنِ دلبران يكى است دلبر اگر هزار بُوَد، دلْ بَرِ آن يكى است
من بَهْرِ آن يكى، دل و دين دادهام به باد عيبم مكن كه حاصلِ هر دو جهان، يكى است
سوداييانِ عالَم پندار را بگو : سرمايه كم كنيد كه سود و زيان يكىاست
خَلْقى، زبان به دعوىِ عشقش گشادهاند اىمن غلامِ آن كه دلش با زبان يكىاست!
حافظ ، بر آستانه دولت نهاده سر دولت در آن سر است كه با آستان يكى است
از اين غزل بر مىآيد: كه براى خواجه مشاهده خاصّى از حضرت محبوب روى داده، به بيان آن پرداخته. مىگويد :
امروز، شاهِ انجمنِ دلبران يكى است دلبر اگر هزار بُوَد، دلْ بَرِ آن يكى است
محبوبا! اگر در گذشته هريك از مظاهر عالَم به طريقى از من دلربايى مىكردند، و مرا به صفتى و يا كمالى از كمالاتت توجّه مىدادند، امروز كه برايم پرده از حقيقت آنها برداشته شد و ملكوتشان بر من آشكار شد، و به ديدارت (با ديده دل) نايل آمدم، تنها دلرباينده تو را مىبينم؛ كه: «وَأنْتَ الَّذى لا إلهَ غَيْرُکَ، تَعَرَّفْتَ لِكُلِّ شَىْءٍ، فَما جَهِلَکَ شَىْءٌ، وَأنْتَ الَّذى تَعَرَّفْتَ إلَىّ فى كُلِّ شَىءٍ، فَرَأيْتُکَ ظاهِرآ فى كُلِّ شَىْءٍ، وَأنْتَ الظّاهِرُ لِكُلِّ شَىْءٍ»[1] :
(و تويى كه معبودى جز تو نيست، خود را به همه اشياء شناساندى، پس هيچ چيز به تو جاهل نماند و تويى كه خويش را در همه چيز به من شناساندى، پس تو را آشكار و هويدا در هر چيز ديدم، و تويى آشكار و پيدا براى هر چيز.) و به گفته خواجه در جايى :
صفاىِ خلوتِ خاطر، از آن شَمْعِ چِگِل بينم فروغِچشم و نورِ دل، از آن ماه خُتَن دارم
شرابى خوشگوارم هست و يارى چون نگارم هست ندارد هيچكس بارى، چنين عيشى كه من دارم
چو در گلزار اقبالش، خرامانم بِحَمْدِ اللّه نه ميل لاله و نسرين، نه برگِ يا سَمَن دارم[2]
من بَهْرِ آن يكى، دل و دين دادهام به باد عيبم مكن كه حاصلِ هر دو جهان، يكى است
اى زاهدى كه مرا ملامت مىكنى از اينكه به يك دلبر، دل داده و مىدهم، و خيالات و خواطر و عبادات قشرى را به پاى او مىريزم، و توجّهى به مظاهر تجلّيات اسماء و صفاتى ندارم! عيبم مكن؛ زيرا مشاهده نمودهام «كه حاصل هر دو جهان، يكى است» و سزاوار است همه چيز را در پيشگاهش از دست بدهم، و جز به او نظر نداشته باشم. و بگويم: «إلهى! تَرَدُّدى فِى الآثارِ يُوجِبُ بُعْد الْمَزارِ»[3] : (معبودا!
واماندن و توجّه به آثار و مظاهر موجب دورى ديدارت مىگردد.) و بگويم: «إلهى! أمَرْتَ بِالرُّجُوعِ إلَى الآثارِ، فَارْجِعْنى إلَيْکَ بِكِسْوَةِ الأنْوارِ وَهِدايَةِ الإسْتِبْصارِ، حَتّى أرجِعَ إلَيْکَ مِنْها، كَما دَخَلْتُ إلَيْکَ مِنْها، مَصُونَ السِّرِّ عَنِ النَّظَرِ إلَيْها وَمَرْفُوعَ الْهِمَّةِ عَنِ الإعْتِمادِ عَلَيْها؛ إنَّکَ عَلى كُلِّ شَىْءٍ قَديرٌ»[4] : (بار الها! ]پس از آنكه مرا به مشاهده انوارت مفتخر نمودى[ امر فرمودى باز به
آثار و مظاهرت بازگشت نموده و به آنها توجه داشته باشم، پس به پوشيدن جامه ]مشاهده[ انوارت و به راهنمايى كه در آن بصيرت را از تو وام گيرم، را به خويش باز گردان تا همانگونه كه از طريق آثار به انوارت راه يافتم، ]پس از توجّه به آثار[ باز از اين راه به تو باز گردم، در حالى كه باطنم از توجه ]استقلالى[ به مظاهر مصون و محفوظ باشد، و همّت و انديشهام از تكيه نمودن و بستگى به آنها برداشته شده باشد، كه تو بر هر چيز توانايى.) و به گفته خواجه در جايى :
به كام و آرزوى دل، چو دارم خلوتى حاصل چه باك از خبث بدگويان، ميان انجمن دارم
مرا در خانه سروى هست، كاندر سايه قدّش فراغ از سرو بستانىّ و شمشادِ چمن دارم
سزد كز خاتَم لعلش، زنم لافِ سليمانى چو اسم اعظمم باشد، چه باك از اهرمن دارم؟
خدا را اى رقيب امشب، زمانى ديده بر هم نه كه من با لعل خاموشش، نهانى صد سخن دارم[5]
لذا مىگويد :
سوداييان عالَم پندار را بگو : سرمايه كم كنيد كه سود و زيان يكى است
اى خواجه! حال كه در تماشاگاه ديدار محبوب قرار گرفتهاى! به كسانى كه حضرتش را از نظر انداختهاند، و به دنيا و لهو و لعب و تعلّقاتش دل بستهاند، بگو: كه عمر خويش را در راه رسيدن به آمال و آرزوهايش صرف نكنند، كه سود و زيان اين تجارت يكسان است، و ناچار بايد دست از آن شست و رفت؛ كه: «وَلَبِئْسَ المَتْجَرُ أنْ تَرَى الدُّنيا لِنَفسِکَ ثَمنآ، وَمِمّا لَکَ عِنْدَاللّهِ عِوَضآ»[6] : (و مسلمّآ چه داد و ستد بدى است اينكه
دنيا را بهاى نفس خويش، و عوض آنچه براى تو در نزد خدا فراهم است ببينى.) و به گفته خواجه در جايى :
مكش رنج بيهوده، خرسند باش قناعت كن ار نيست اطلس چو بُرد
چنان زندگانى كن اندر جهان كه چون مرده باشى، نگويند: مُرد[7]
سود حقيقى آنان مىكنند كه به محبوب حقيقى دل بسته باشند.
مرا مِىْ دگر باره از دست بُرد به من باز آورد مِىْ دستبُرد
هزار آفرين بر مِىِ سرْخ باد! كه از روىِ ما، رنگِ زردى ببرد
مرا از ازل، عشق شد سرنوشت قضاىِ نوشته، نشايد ستُرد
شود مستِ وحدت ز جام اَلَسْت هر آن كو چو حافظ، مِىِ صاف خورد[8]
خَلْقى، زبان به دعوىِ عشقش گشادهاند اى من غلامِ آنكه دلش با زبان يكىاست!
آرى، حضرت محبوب، دوستداران حقيقى خود را به انس با خويش پذيرا مىشود، نه آنان كه تنها ادّعاى دوستىاش دارند، كه: «لا يَسْتَقيمُ إيمانُ عَبْدٍ حَتّى يَسْتَقيمَ قَلْبُهُ، وَلا يَسْتَقيمُ قَلْبُهُ حَتّى يَسْتَقيمَ لِسانُهُ»[9] : (ايمان هيچ بندهاى پا بر جا نمىگردد
تا اينكه قلبش استوار شود، و دلش پايدار نمىشود تا اينكه زبانش راست گردد.) كنايه از اينكه: من اگر مىگويم: «دلبر اگر هزار بود، دل بر آن يكى است» و مىگويم: «من بَهْرِ آن يكى، دل و دين دادهام به باد»، هرچه گفتم همان است كه در دل داشتم، وگرنه اُنسم با او حاصل نمىشد. به گفته خواجه در جايى :
هر كه شد محرمِ دل، در حَرَم يار بماند وآن كه اين كار ندانست، در انكار بماند
از صداى سخن عشق نديدم خوشتر يادگارى كه در اين گنبدِ دوّار بماند
جز دلم كو ز ازل تا ]ظ: به[ ابد عاشق اوست جاودان كس نشنيدم كه در اين كارِ بماند
به تماشاگهِ زلفش دلِ حافظ روزى شد كه باز آيد و جاويد، گرفتار بماند[10]
لذا مىگويد :
حافظ ، بر آستانه دولت نهاده سر دولت در آن سر است كه با آستان يكى است
كنايه از اينكه: دولت و مقام خليفة اللهى و سلطنت حقيقى هنگامى برايم حاصل شد، كه خاكسارى و عبوديّت خضوع و خشوع در پيشگاهش را به جان و دل اختيار نمودم، كه: «إلهى! كَفى بى عِزّآ أنْ أكُونَ لَکَ عَبْدآ! وَكَفى بى فَخْرآ أنْ تَكُونَ لى رَبّا! أنْتَ لى كَما اُحِبُّ، فَاجْعَلْنى كَما تُحِبُّ»[11] : (محبوبا! همين عزّت و بزرگوارى مرا بس كه بنده تو باشم!
و اين فخر و بالندگى مرا كفايت مىكند كه تو پروردگارم باشى! تو چنان هستى كه من دوست مىدارم، مرا نيز آن چنان كه دوستم دارى بگردان.) و به گفته خواجه در جايى :
من كه دارم در گدايى گنجِ سلطانى به دست كى طمع در گردشِ گردونِ دون پرور كنم؟
با وجود بىنوايى روسيه بادم چو ماه گر قبولِ فيضِ خورشيدِ بلند اختر كنم
گوشه محرابِ ابروىِ تو مىخواهم ز بخت تا در آنجا همچو مجنون، درسِ عشق از بر كنم[12]
[1] ـ اقبال الاعمال، ص350.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 444، ص 325.
[3] ـ اقبال الاعمال، ص 348.
[4] ـ اقبال الاعمال، ص 349.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 444، ص 325.
[6] ـ نهج البلاغه، خطبه 32.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 249، ص 201.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 249، ص28.
[9] ـ نهج البلاغه، خطبه 176.
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 263، ص 210.
[11] ـ بحار الانوار، ج 77، ص 402، از روايت 23.
[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 453، ص 331.