• غزل  108

مدّتى شد كآتش سوداىِ او در جان ماست         وين تمنّا بين كه دايم در دلِ ويران ماست

مردم چِشمم به‌خونابِ جگر غرقند از آنك         چشمه مِهرِ رُخَش در سينه نالان ماست

آب حيوان، قطره‌اى ز آن لَعْلِ همچون شكّر است         قرصِ خور، عكسى ز روىِ آن مَهِ تابان ماست

تا «نَفَخْتُ فيهِ مِنْ رُوحى» شنيدم، شد يقين         بر من اين معنا كه ما ز آنِ وى و او زآنِ ماست

هر دلى را اطّلاعى نيست بر اسرارِ عشق         محرم اين سِرِّ مَعْنüى دار، عِلْوىْ جان‌ماست

چند گويى اى مذكّر! شرحِ دين؟ خاموش باش         دينِ ما در هر دو عالَم، صُحبتِ جانان ماست

حافظا! تا روز آخِر، شكرِ اين نعمت گذار         كان صَنَم از روزِاوّل، داروىِ درمان ماست

خواجه اين غزل را در مقام طلب ديدار حضرت محبوب سروده، و اظهار اشتياق مشاهده‌اش را نموده. اگر چه گفتارش را به ضمير جمع بيان مى‌كند، ولى مراد، خودش بوده؛ امّا اينكه سر سخنش با كيست؟ مى‌توان گفت: دوستى فرضى براى خود در نظر گرفته و خطابش را با او نموده مى‌گويد :

مدّتى شد كآتش سوداىِاو در جان ماست         وين تمنّا بين كه دايم در دلِ ويران ماست

آتش سوداىِ مِهرِ جانان را، تنها امروز نيست كه در دل گرفته‌ايم، از ازل كه او از ما اخذ ميثاق نمود و «وَأشْهَدَهُمْ عَلى أنْفُسِهِمْ»[1] : (و آنان را بر خودشان گواه گرفت.)

فرمود «بَلى، شَهِدْنا»[2] : (بله، گواهى مى‌دهم.) گفتيم و خريدارش گشتيم و اكنون نيز بر

آن بوده و مى‌گوييم: «إلهى! فَاجْعَلْنا مِمَّنِ اصْطَفَيْتَهُ لِقُرْبِکَ وَ وِلايَتِکَ … وَهَيَّمْتَهُ ]قَلْبَهُ [لإرادَتِکَ، وَاجْتَبَيْتَهُ لِمُشاهَدَتِکَ، وَأخْلَيْتَ وَجْهَهُ لَکَ، وَفَرَّغْتَ فُؤآدَهُ لِحُبِّکَ … وَقَطَعْتَ عَنْهُ كُلَّ شَىْءٍ يَقْطَعُهُ عَنْکَ»[3] : (معبودا! پس ما را از آنانى قرار ده كه براى قرب و ولايتت برگزيده … و ايشان

]يا: دلشان[ را شيفته اراده و خواست خويش گردانيده، و براى مشاهده‌ات برگزيده، و روى ]و تمام وجود[شان را براى خود پرداخته، و قلبشان را براى مهر و دوستى‌ات فارغ ساخته … و از هر چيز كه از تو جدايشان مى‌سازد، بُريده و جدا ساخته‌اى.) و مى‌گوييم :

هرگزم مُهْرِ تو از لوحِ دل و جان نرود         هرگز از يادِ من آن سروِ خرامان نرود

آن چنان مهر توام در دل و جان جاى گرفت         كه گرم سر برود، مهر تو از جان نرود

از دماغ منِ سرگشته خيالِ رخِ دوست         به جفاى فلك و غُصّه دوران نرود

در ازل بست دلم با سَرِ زلفت پيوند         تا ابد سر نكشد، وز سر پيمان نرود[4]

لذا مى‌گويد :

مردمِ چشمم به خونابِ جگر غرقند از آنك         چشمه مِهرِ رُخَش در سينه نالان ماست

دلم از غمِ عشق محبوب، خون، و تبديل به اشك شد، و از چشمانم جارى گرديد، چرا چنين نباشم و حال آنكه چشمه مهر او در سينه‌ام در جوشش است و نمى‌توانم آرام باشم و اشك نبارم. در جايى مى‌گويد :

زين خُوشْ رَقَم كه بر گُلِ رُخسار مى‌كشى         خط بر صحيفه گُلِ گُلزار مى‌كشى

اشكِ حَرَمْ نشينِ نهانخانه مرا         ز آن سوىِ هفت پرده، به بازار مى‌كشى

باز آ كه چشمِ بَد ز رُخَت دور مى‌كنم         اى‌تازه‌گل! كه دامن از اين خار مى‌كشى[5]

آب حيوان، قطره‌اى ز آن لَعْلِ همچون شكّر است         قرصِ خور، عكسى ز روىِ آن مَهِ تابان ماست

آب حياتى كه به خضر – عليه السلام – نسبت داده شده، قطره‌اى از لعل لب و تجلّيات جان بخش جانان ماست، و قرص خورشيد با همه بر افروختگى، سايه‌اى از نور جمال او مى‌باشد. كنايه از اينكه: آن كسى را كه محبوب ما حيات جاودانه عنايت فرمايد، نيازى به آب حيات ندارد؛ كه: «مَنْ عَمِلَ صالِحآ مِنْ ذَكَرِ أوُ اُنْثى، وَهُوَ مُؤمِنٌ، فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَياةً طَيِّبَةً، وَلَنْجِزيَنَّهُمْ أجْرَهُم بأحْسَنِ ماكانُوا يَعُمَلُونَ»[6] : (هر كس از مرد و زن،

عمل صالح و شايسته‌اى انجام دهد، در حالى كه مؤمن باشد، بى گمان ما او را به زندگانى پاكيزه‌اى زنده گردانيده، و مسلّمآ پاداش او را به بهتر از آنچه انجام مى‌دهند، به آنان عطا خواهيم نمود.) و هر كه را كه به نور خود راهنما گردد، نور خورشيد ارزشى در نزد او نخواهد داشت؛ كه: «أللّهُ نُورُ السَّمواتِ وَالأرضِ … يَهْدِى اللّهُ لِنُورِهِ مَنْ يَشآءُ»[7] : (خداوند

نور آسمانها و زمين است … خداوند هر كس را بخواهد به نور خويش رهنمون مى‌شود.) و نيز: «مَنْ لَمْ يَجْعَلِ اللّهُ لَهُ نُورآ، فَما لَهُ مِنْ نُورٍ»[8] : (هر كس را كه خداوند نورى براى او قرار

نداده، نور و روشنايى نخواهد داشت.) و همچنين: «أَفَمَنْ شَرَحَ اللّهُ صَدْرَهُ لِلإسْلامِ، فَهُوَ عَلى نُورٍ مُنْ رَبّهِ … »[9] : (پس آيا كسى كه خداوند سينه‌اش را براى ]پذيرش [اسلام گشاده،

كه در نتيجه نورى از جانب پروردگارش ]شامل حال وى[ شده است …) خلاصه خواجه بخواهد با اين بيان، تقاضاى آب حيات و نورانيّت معنوى را از وى كرده باشد.

تا «نَفَخْتُ فيهِ مِنْ رُوحى» شنيدم، شد يقين         بر من اين معنا كه ما ز آنِ وى و او زآنِ ماست

از آن هنگام كه: «وَنَفَخْتُ فيهِ مِنْ رُوحى»[10] : (و از روح خويش در او دميدم.) را

شنيدم، دريافتم كه ما هرچه داريم از فعل و صفت و ذات، به او داريم، و او همه چيز ماست، و اگر او با ما و محيط به ما نبود هيچ نداشتيم، كه: «وَأشْهَدَهُمْ عَلى أنْفُسِهِمْ : ألَسْتُ بِرَبِّكُمْ؟! قالُوا: بَلى، شَهِدْنا؛ أنْ تَقُولُوا يَوْمَ الْقِيامَةِ:  إنّا كُنّا عَنْ هذا غافلينَ»[11] : (و ايشان را بر

خودشان گواه گرفت كه آيا من پروردگار شما نيستم؟ گفتند بله گواهى مى‌دهيم، ]تا مبادا[ در روز قيامت بگوييد كه: ما از اين غافل و بى‌خبر بوديم.) و نيز: «أفْضَلُ الْمَعْرِفَةِ مَعْرِفَةُ الإنسانِ نَفْسَهُ»[12] : (برترين شناخت اين است كه انسان نفس خويش را بشناسد.) و نيز :

«أفْضَلُ الْعَقْلِ مَعْرِفَةُ الانسانِ نَفْسَهُ؛ فَمَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ عَقَلَ، وَمَنْ جَهِلَها ضَلَّ»[13] : (برترين عقل و

خِرَد اين است كه انسان نَفْس خود را بشناسد؛ پس هر كسى خود را شناخت عاقل و فرزانه شد، و هر كسى بدان جاهل بود، گمراه گشت.) و همچنين: «عَجِبْتُ لِمَنْ يَجْهَلُ نَفْسَهُ، كَيْفَ يَعْرِفُ رَبَّهُ»[14] : (در شگفتم از كسى كه به نَفس خود جاهل است، چگونه

پروردگارش را مى‌شناسد!.) اينجاست كه روشن مى‌شود كه، اگر شيطان به كلام الهى : «فَإذا سَوَّيْتُهُ، وَنَفَخْتُ فيهِ مِنْ رُوحى»[15] : (پس چون او را هماهنگ ساختم و از روح خود در

او دميدم.) در رابطه با بشر توجّه نموده بود، از سجده بر آدم سرباز نمى‌زد، او تنها «إنّى خالِقٌ بَشَرآ مِنْ طينٍ»[16] : (همانا من بشر را از گِل مى‌آفرينم.) را مورد نظر قرار داد، و

حقيقت آدم – عليه السلام – را نديده گرفت، و «أنَا خَيْرٌ مِنْهُ، خَلَقْتَنى مِنْ نارٍ، وَخَلَقْتَهُ مِنْ طينٍ»[17] : (من از او بهترم، ]زيرا[ مرا از آتش آفريده‌اى و او را از گِل خلق فرموده‌اى.)

گفت؛ لكن خداوند متعال پس از دميدن روح خود به آدم، فرمود: «فَقَعُوا لَهُ ساجِدينَ»[18] : (پس براى سجده و كُرنش در برابر او ]به زمين[ بيافتيد.)، تا به شيطان و هر

بشر محجوبى بفهماند، كه سجده بر آدم خاكى نيست، بلكه بر حقيقت اوست، متأسفانه نه او فهميد، و نه محجوبان درگاهش مى‌فهمند؛ لذا مى‌گويد :

هر دلى را اطّلاعى نيست بر اسرارِ عشق         محرم اين سِرِّ مَعْنüى دار، عِلْوىْ جان ماست

كجا هر دلى را بر اسرار عشق آگاهى خواهد بود؟ بشرِ ملكوتى و از عالم و تعلّقاتش جدا شده است، كه مى‌تواند به ملكوت عالم و رابطه ميان خالق و مخلوق آشنايى داشته باشد، كه: «إنَّ عِلْمَ الْعالِمِ صَعْبٌ مُسْتَصْعَبٌ، لا يَحْتَمِلُهُ إلّا نَبِىٌّ مُرْسَلٌ أوْ مَلَکٌ مُقَرَّبٌ أوْ عَبْدٌ مُؤْمِنٌ امُتَحَنَ اللّهُ قَلْبَهُ لِلإيمانِ»[19] : (همانا دانش داناىِ ]از آل محمد صلوات

الله عليهم اجمعين[ بسيار سخت و دشوار ]و نفوذ ناپذير[ مى‌باشد، به گونه‌اى كه جز پيامبر مُرسَل يا فرشته مقرّب يا بنده مؤمنى كه خداوند قلب او را براى ]پذيرش[ ايمان گشوده، هيچ كس نمى‌تواند آن را تحمّل كند.) و بخواهد با اين بيان اشاره به آگاهى خود بر سرّ «وَنَفَخْتُ فيهِ مِنْ رُوحى)[20] : (و از روح خويش در او دميدم.) نمايد. در جايى

مى‌گويد :

عارف از پرتوِ مِىْ، رازِ نهانى دانست         گوهر هر كس از اين لعل توانى دانست

شرحِمجموعه گُل، مرغِ سَحَر داند و بس         كه نه هر كو وَرَقى خواند،معانى دانست[21]

لذا باز مى‌گويد :

چند گويى اى مذكّر! شرحِ دين؟ خاموش باش         دينِ ما در هر دو عالَم، صُحبتِ جانان ماست

اى آن كه تنها از دين، وظائف و مقرّرات ظاهرى آن را تصوّر نموده‌اى و به ما مى‌آموزى، بدان كه حقيقت دين، توجّه به فطرت و معشوق مى‌باشد، كه به آن فرا خوانده شده‌ايم؛ كه: «فَأقِمْ وَجْهَکَ للدّينِ حَنيفآ، فِطْرَتَ اللّهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها، لا تَبُديلَ لِخَلْقِ اللّهِ، ذلِکَ الدّينُ الُقَيّمُ»[22] : (پس استوار و مستقيم رويت را به سوى دين نما، همان

سرشت خدايى كه مردم را بر آن آفريد، هيچ دگرگون شدندى براى آفرينش خدا نيست، اين همان دين استوار است.) و زراره مى‌گويد: از حضرت صادق از آيه شريفه «حُنَفآءَ لِلّهِ غَيْرَ مُشْرِكينَ بِهِ»: (در حالى كه تنها به خدا گرايش داريد و بدو شرك نمى‌ورزيد.) سؤال كردم. حضرت فرمود: «هِىَ الْفِطْرَةُ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها، فَطَرَ اللّهُ الُخَلْقَ عَلى مَعْرِفَتِهِ»[23] : (]مقصود از[ آن، همان فطرت و سرشتى است كه خداوند مردم را بر آن

آفريده، خداوند مردمان را بر شناسايى خود سرشته است.) البته كسى توجّه به اين امر مى‌تواند داشته باشد كه به شهود حضرتش نايل گرديده باشد؛ كه: «أنْتَ الَّذى أشَرَقْتَ الأنْوارَ فى قُلُوبِ أولِيائِکَ، حَتّى عَرَفُوکَ وَ وَحَّدُوک ]وَجَدُوکَ[، وَأنْتَ الَّذى أزَلْتَ الأغْيارَ عَنْ قُلُوبِ أحِبّائِکَ، حَتّى لَمْ يُحِبُّوا سِواکَ، وَلَمْ يَلْجَئُوا إلى غَيْرِکَ، أنْتَ المُونِسُ لَهُمْ حَيْثُ أوْحَشَتْهُمُ الْعوالِمُ، وَأنْتَ الَّذى هَدَيْتَهُمْ حَيْثُ اسْتَبانَتْ لَهُمْ الْمَعالِمُ.»[24] : (تويى كه انوار را در دل اوليائت تابانيدى

تا به مقام معرفت و شناسايى و توحيدت نائل آمدند؛ ]يا: تو را يافتند[، و تويى كه اغيار را از دل دوستانت زدودى، تا اينكه غير تو را به دوستى نگرفته و به غير تو پناه نبردند، تويى يار و مونس آنان آنگاه كه عالَمها به وحشتشان انداخت، و تو بودى كه ايشان را هدايت نمودى انگاه كه نشانه‌ها بر آنان روشن گشت.)

مخفى نماند كه خواجه نمى‌خواهد بگويد: ما ديگر به احكام ظاهرى نيازى نداريم؛ زيرا ممكن نيست كسى به حقيقت راه يابد، ولى به ظواهرى كه منطبق با حقايق باطنى‌است عمل بنمايد. اين ا نبياء – عليهم السلام – و نبىّ گرامى(ص) و اوصيائش (عليهم السلام) هستند كه در عين توجّه به فطرت، احكام ظاهرى را در نهايت دقت انجام مى‌دادند.

حافظا! تا روز آخِر، شكرِ اين نعمت گذار         كان صَنَم از روزِ اوّل، داروىِ درمان ماست

بخواهد بگويد: اگر حضرت محبوب آتش عشق خود را از اَزَل در ما نيافروخته بود؛ كه: «وَإذْ أخَذَ رَبُّکَ مِنْ بَنى آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرتيَّتَهُمْ، وَأَشْهَدَهُم عَلى أنُفُسِهِمْ: ألَسْتُ بِرَبِّكُمْ؟!»[25] : (و ]به ياد آور[ هنگامى را كه پروردگارت از پشت فرزندان آدم ]عليه السلام[

نسل و ذريّه آنان را بر گرفته و ايشان را بر خويش گواه گرفت كه آيا من پروردگار شما نيستم.)، و به مشاهده جمالش نايل نگشته بوديم، و: «بَلى، شَهِدْنا»[26] : (آرى، گواهى

مى‌دهيم.) نمى‌گفتيم، تا پايان زندگى اين عالم، بى‌بهره از ديدار و عشق ورزى به وى بوديم. حال كه اى خواجه! از اين نعمت برخوردار گشته‌اى، شاكر آن باش و بگو: «إلهى! تَصاغَرَ عِنْدَ تَعاظُمِ آلائِکَ شُكْرى، وَتَضائَلَ فى جَنْبِ إكرامِکَ إيّاىَ ثَنائى وَنَشرى، جَلَّلَتْنى نِعَمُکَ مِنْ أنوارِ الإيمانِ حُلَلا، وَضَرَبَتْ عَلَىَّ لَطائِفُ بِرِّکَ مِنَ الْعِزِّ كُلَلا، وَقَلَّدَتْنى مِنَنُکَ قلائِدَ لا تُحَلُّ، وَطَوَّقَتْنى أطْواقآ لا تُفَلُّ»[27] : (معبودا! در نزد شكوه و بزرگى نعمتهايت شكر و سپاسگزارى‌ام خُرد، و در

كنار اكرام و بزرگوارى‌ات به من، مدح و ثنا و نشر ]و پخش و گسترانيدن و بازگو نمودن عنايتهايت به وسيله[ من كوچك است. نعمتهاى تو جامه‌هاى فاخر و گرانبهايى از انوار ايمان به من پوشانده، و نيكيهاى ظريفت سرا پرده‌هايى از عزّت و سر افرازى براى من بر افراشته، و بخششهايت گلوبندهايى ناگشودنى به گردنم آويخته، و گردنبندهايى ناگسستنى و ناشكستنى به گردنم بسته است.) و به گفته خواجه در جايى :

شكّرِ شُكر، به شُكرانه بيفشان حافظ!         كه نگارِ خوشِ شيرينْ حَرَكاتم دادند[28]

و در جاى ديگر مى‌گويد :

شكر ايزد كه به اقبالِ كُله گوشه گُل         نخوتِ باد دى و شوكتِ خار آخر شد

در شمار ار چه نياورد كسى حافظ را         شكر، كان محنتِ بى‌حدّ و شمار آخِر شد[29]

[1] ـ اعراف: 172.

[2] ـ اعراف: 172.

[3] ـ بحار الانوار، ج 94، ص148.

[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 268، ص 213.

[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 567، ص 406.

[6] ـ نحل: 97.

[7] ـ نور: 35.

[8] ـ نور: 4.

[9] ـ زمر: 22.

[10] ـ حجر: 29 و ص: 72.

[11] ـ اعراب: 172.

[12] ـ غرر و درر موضوعى، باب معرفة النّفس، ص 387.

[13] ـ غرر و درر موضوعى، باب معرفة النفس، ص 387.

[14] ـ غرر و درر موضوعى، باب معرفة النفس، ص 387.

[15] ـ ص: 72.

[16] ـ ص: 71.

[17] ـ ص: 76.

[18] ـ

[19] ـ بصائر الدرجات، ص45، حديث 21.

[20] ـ حجر: 29 و ص: 72.

[21] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 82، ص 91.

[22] ـ روم: 30.

[23] ـ بحار الانوار، ج3، ص 379، روايت 12.

[24] ـ اقبال الاعمال، ص 349.

[25] ـ اعراف: 172.

[26] ـ اعراف: 172.

[27] ـ بحار الانوار، ج 94، ص146.

[28] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 173، ص 150.

[29] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 202، ص 170.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا