غزل 107
بى مِهرِ رُخَت، روزِ مرا، نور نمانده است وز عمر مرا، جز شبِ ديجور نمانده است
هنگام وداعِ تو ز بس گريه كه كردم دور از رُخ تو، چشمِ مرا نور نمانده است
مِنْ بَعْد چه سود؟ ار قدمى رنجه كند دوست كز جان رمقى، در تنِ رنجور نمانده است
مى رفت خيالِ تو ز چشم من و مىگفت : هيهات از اين گوشه، كه معمور نمانده است!
نزديك شد آن دم كه رقيبانِ تو گويند : دور از درت آن خسته رنجور نمانده است
وصلِ تو اجل را ز سَرَم دور همى داشت از دولتِ هجرِ تو كنون دور نمانده است
صبر است مرا چاره ز هجرانِ تو، ليكن چون صبر توان كرد؟ كه مقدور نماندهاست
در هجر تو گر چشمِ مرا آب نمانَد گو: خونِ جگر ريز، كه معذور نمانده است
حافظ، ز غم از گريه نپرداخت به خنده ماتم زده را، داعيه سور نمانده است
از اين غزل بر مىآيد: كه خواجه پس از وصال، به هجران مبتلا گشته و فرياد از آن دارد. مىگويد :
بى مِهرِ رُخَت، روزِ مرا، نور نمانده است وز عمر مرا، جز شبِ ديجور نمانده است
محبوبا! با غروب نمودن خورشيدِ جمالت پس از مشاهدهات، روز روشن در نظرم چون شب تاريك مىنمايد، و بىتو برايم از عمر ظلمت و تاريكى و نصيبى نمىباشد؛ كه: «فَهَبْنى -يا إلهى وَسَيّدى وَمَوْلاىَ وَرَبّى! – صَبَرْتُ عَلى عَذابِکَ، فَكَيْفَ أصْبِرُ عَلى فِراقِکَ؟!»[1] : (پس اى معبود و سرور و آقا و پروردگار من! گيرم كه بر عذابت شكيبا باشم،
پس چگونه بر فراق و دورىات صابر باشم.) بخواهد بگويد: «وَامْنُنْ بِالنَّظَرِ إلَيْکَ عَلَىَّ، وَانْظُرْ بِعَيْنِ الْوُدِّ وَالْعَطْفِ إلَىَّ، وَلا تَصْرِفْ عَنّى وَجْهَکَ، وَاجْعَلْنى مِنْ أهْلِ الإسعادِ وَالْحُظْوَةِ عِنْدَکَ، يا مُجيبُ! يا أرْحَمَ الرّاحِمينَ»[2] : (و با نظر افكندن و نگريستن به سوى من بر من منّت بگذار،
و با چشم عطوفت و مهربانى بر من بنگر، و روى از من مگردان، و مرا از كسانى كه به سعادت و خوشبختى و قرب و منزلت در پيشگاهت مىرسند، قرارده، اى اجابت كننده! اى مهربانترين مهربانان!) و بگويد :
اى خرّم از فروغِ رُخَت، لاله زارِ عمر! باز آ كه ريخت بى گُلِ رُويت، بهارِ عمر
بى عمر زندهام من و زين بس عَجَب مدار روز فراق را كه نَهَد در شمارِ عمر؟[3]
هنگام وداعِ تو ز بس گريه كه كردم دور از رُخ تو، چشمِ مرا نور نمانده است
اى دوست! مرا به ديدارت شادمان نمودى، امّا هنگامى كه خواستى مرا به مفارقت خود مبتلا سازى و با تو وداع نمايم، آن قدر در دوريت گريستم، كه از ديدگانم نور برفت. بخواهد بگويد: «إلهى! فَاجْعَلْنا مِنَ الَّذينَ … قَرَّتْ بِالنَّظَرِ إلى مَحْبُوبِهِمْ أعْيُنُهُم … إلهى! ما أطْيَبَ طَعْمَ حُبّکَ! وَما أعْذَبَ شِرْبَ قُرْبِکَ! فَأعِذْنا مِنْ طَرْدِکَ وَإبْعادِکَ»[4] : (معبودا! پس ما را از آنانى قرارده كه …
چشمانشان به نگرش به محبوبشان روشن گشته … بارالها! … چقدر مزه و طعم محبّت و دوستىات خوش! و چه اندازه شراب ]يا: چشيدن[ قرب و نزديكىات گواراست! پس ما را از راندن و دور نمودنت در پناه خود آر.) و بگويد :
«إلْهى! لا تُغْلِقْ عَلى مُوَحِّديکَ أبْوابَ رَحْمَتِکَ، وَلا تَحْجُبْ مُشْتاقيکَ عَنِ النَّظَرِ إلى جَميلِ رُؤْيَتِکَ»[5] : (معبودا! درهاى رحمتت را به روى اهل توحيدت مبند و مشتاقان خود را از
مشاهده ديدار نيكويت محجوب مگردان.) و بگويد :
از ديده گر سرشك،چو باران رود، رواست كاندر غمت، چو برق بشد روزگارِ عمر
دى در گذار بود نظر سوىِ ما نكرد بيچاره دل كه هيچ نديد از گذارِ عمر[6]
مِنْ بَعْد چه سود؟ ار قدمى رنجه كند دوست كز جان رمقى، در تنِ رنجور نمانده است
(سخنى عاشقانه بر طبق گفتار عشّاق مجازى است) اشاره به اينكه: هجران محبوب سبب شد، روزم به تاريكى مبدّل گردد و از عمرم روشنايى را احساس نكنم و نور ديدگانم از بسيار گريستن گرفته شود؛ با اين حال، اگر حضرتش بخواهد از من عيادت نمايد، چه سودى برايم خواهد داشت، بخواهد بگويد :
مسلمانان! مرا وقتى دلى بود كه با وى گفتمى، گر مشكلى بود
دلى همدرد و يارى، مصلحت بين كه استظهارِ هر اهلِ دلى بود
به گردابى، چو مىافتادم از غم به تدبيرش، اميدِ ساحلى بود
ز من ضايع شد اندر كوىِ جانان چه دامنگير يارب! منزلى بود؟
سرشكم در طلب، دُرها فشانيد ولى از وصل او، بى حاصلى بود[7]
مى رفت خيالِ تو ز چشم من و مىگفت : هيهات از اين گوشه، كه معمور نمانده است!
محبوبا! نه تنها رفتى و مرا در ناراحتى قرار دادى، كه خيالت نيز كه بدان دل خوش داشتم، به سبب طول هجران از نظرم برفت، و وقت رفتن به من مىگفت : افسوس! كه خواجه با رفتن جانانش، به كلّى به خرابى پيوست؛ زيرا دلخوشىاش پس از وداع نمودن با محبوب، به خيال او بود، آن هم از او گرفته شد. بخواهد بگويد :
جانا! تو را كه گفت كه احوالِ ما مپرس؟ بيگانه گرد و قصّه هيچ آشنا مپرس
هيچ آگهى ز عالمِ درويشىاش نبود آن كس كه با تو گفت: كه درويش را مپرس
نقشِ حقوقِ صحبت و اخلاص و بندگى از لوحِ سينه محو كن و نامِ ما مپرس[8]
نزديك شد آن دم كه رقيبانِ تو گويند : دور از درت آن خسته رنجور نمانده است
دلبرا! هجرانت به قدرى در من اثر گذاشت، كه نزديك است رقيبان تو (شيطان و اعوانش) هم بر حال من دلسوزى كنند. بخواهد با اين بيان بگويد :
اى خسروِ خوبان! نظرى سوىِ گدا كن رحمى به من سوخته بى سر و پا كن
دردِ دلِ درويش و تمنّاىِ نگاهى ز آن چشمِ سِيَهْ، مست،به يك غمزه دوا كن
با دلشدگان، جور و جفا تا به كى آخر؟ آهنگِ وفا، تركِ جفا، بَهْرِ خدا كن
مشنو سخنِ دشمنِ بدگوى، خدا را با حافظِمسكينِ خود اىدوست! وفا كن[9]
وصلِ تو اجل را ز سَرَم دور همى داشت از دولتِ هجرِ تو كنون دور نمانده است
معشوقا! لحظاتى كه به وصالت دل خوش نموده بودم، در سايه عمر جاودانى زندگى مىكردم و چون از من دور گشتى و به هجرانت گرفتار ساختى، اجل و مرگ را به خود نزديك ديدم، در جايى مىگويد :
وصالِ او، ز عمرِ جاودان بِهْ خداوندا! مرا آن دِهْ كه آن بِهْ[10]
صبر است مرا چاره ز هجرانِ تو، ليكن چون صبر توان كرد؟ كه مقدور نمانده است
عزيزا! دورىات را با صبر چاره مىتوان، افسوس! كه بر صبر قدرتم نمانده است، بخواهد بگويد: «إلهى!… وَغُلَّتى لايُبَرِّدُها إلّا وَصْلُکَ، وَلَوْعَتى لا يُطْفِئها إلّا لِقائُکَ، وَشَوْقى إلَيْکَ لايَبُلُّهُ إلّا النَّظَرُ إلى وَجْهِکَ، وَقَرارى لا يَقِرُّدُونَ ذُنُوّى مُنْکَ»[11] : (بارالها! سوز و
حرارت درونىام را جز وصالت فرو نمىنشاند و آتش درونىام را جز لقايت خاموش نمىكند، و به شوقم به تو، جز نظر به روى ]اسماء صفات[ات آب نمىپاشد، و قرارم جز به نزديكى به تو آرام نمىگيرد.) و بگويد :
هر چند كه هجران، ثَمَرِ وصل بر آرد دهقانِ اَزَل كاش كه اين تخم نكشتى![12]
و بگويد :
زهى خجسته زمانى كه يار باز آيد به كامِ غمزدگان غمگسار باز آيد
در انتظار خدنگش همى طپد دل صيد خيال آنكه به رسمِ شكار باز آيد
مقيم بر سر راهش نشستهام چون گَرْد به آن هوس كه بر اين رهگذار باز آيد
چه جورها كه كشيدند بلبلان از دِىْ به بوى آنكه دگر نوبهار باز آيد[13]
در هجر تو گر چشمِ مرا آب نماندَ گو: خونِ جگر ريز، كه معذور نمانده است
محبوبا! اگر اشك چشمم در فراقت تمام شود، فرمان ده تا خون بگريم؛ زيرا طلب كنندگان ديدارت را سزاوار آن است كه بيش از اين از ديدگان به جاى اشك خون ببارند، تا مورد نظرت قرار گيرند. به گفته خواجه در جايى :
رهروان را عشق بس باشد دليل آب چشم اندر رَهَش كردم سَبيل
موج اشكِ ما، كِىْ آرد در حساب؟ آن كه كشتى راند بر خونِ قتيل
آتشِ عشقِ بُتان در خود مزن ورنه در آتش، گذر كن چون خليل
يا مكن با پيل بانان دوستى يا بَنا كن خانهاى در خوردِ پيل[14]
حافظ، ز غم از گريه نپرداخت به خنده ماتم زده را، داعيه سور نمانده است
معشوقا! با غم دورى تو چگونه خندان باشم؟ كجا مصيبت زده به گرسنگى خود مىتواند توجّه داشته باشد؟ در جايى مىگويد :
ز گريه مَرْدُمِ چشمم،نشسته در خوناست ببين كه در طلبت، حال مردمان چوناست
ز دَوْرِ باده به جان راحتى رسان، ساقى! كه رنجِ خاطرم از جورِ دَوْر گردون است
از آن زمان كه ز دستم برفت يارِ عزيز كنار ديده من، همچو رودِ جيحون است
چگونه شاد شود اندرونِ غمگينم به اختيار، كه از اختيار بيرون است[15]
[1] ـ اقبال الاعمال، ص 708.
[2] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 149.
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 291، ص 227.
[4] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 150 – 151.
[5] ـ بحار الانوار، ج94، ص 144.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 291، ص 227.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 246، ص 199.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 321، ص 247.
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 464، ص 339.
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 519، ص 373.
[11] ـ بحار الانوار، ج94، ص149 – 150.
[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 520، ص 373.
[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 282، ص 222.
[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 377، ص 282.
[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 86، ص 94.