• غزل  105

مدامم مست مى‌دارد نسيمِ جَعْدِگيسويت         خرابم مى‌كند هر دم فريبِ چشمِ جادويت

پس از چندين شكيبايى، شبى يارب! توان ديدن         كه شمع ديده افروزيم، در محرابِ ابرويت؟

سوادِ لوحِ بينش را، عزيز از بَهرِ آن دارم         كه جان را نسخه‌اى باشد، ز نقشِ خالِ هندويت

تو گر خواهى كه جاويدان، جهان يكسر بيارايى         صبا را گو: كه بر دارد زمانى بُرْقَع از رويت

وگر رسم فنا خواهى كه از عالَم بر اندازى         بيفشان زلف تا ريزد، هزاران جان ز هر مويت

من وباد صبا،مسكين و سرگردانِ بى‌حاصل         من از افسونِ چشمِ مست و او از بوىِ گيسويت

من از لطف صبا دارم، سپاسِ نكهتِ جانان         وگرنه كى گذر بودى، سحرگاهان از اين سويت؟

سوادِ ديده هر وقتى به خونِ دل همى ديدم         عزيزش دارم آن ساعت، به ياد خالِ هندويت

زهى همّت كه حافظ راست! كز دنيا و از عقبى         نيايد هيچ در چشمش، بجز خاكِ سرِ كويت

از اين غزل ظاهر مى‌شود خواجه را مشاهده‌اى ناتمام دست داده، و تقاضاى مشاهده‌اى برتر را نموده، مى‌گويد :

مدامم مست مى‌دارد نسيمِ جَعْدِ گيسويت         خرابم مى‌كند هر دم فريبِ چشمِ جادويت

محبوبا! نسيمها و نفحاتى كه از ملكوت كثرات به مشام جانم مى‌رسند و تو و جمالت را به من مى‌نمايانند، همواره‌ام مست مى‌دارند، و فريب چشمهاى سياه و جادوييى و تجلّيات جذّابت، در خرابى و حيرت به جمالت نگاهم داشته؛ كه : «أللّهُمِّ! إنَّ قُلُوبَ الْمُخْبِتينَ إليکَ والهَةٌ»[1] : (بار خدايا! براستى كه قلبهاى آنان كه تنها به تو

آرام مى‌گيرند و همواره متوجّه تواند، سرگشته و واله توست.) و نيز: «إلهى! تَناهَتْ أبْصارُ النّاضِرينَ إلَيْکَ بِسَرائِرِ الْقُلُوبِ … هَتَكْتَ بَيْنَكَ وَبَيْنَهُمْ حُجُبَ الْغَفْلَةِ، فَسَكَنُوا فى نُورِکَ، وَتَنَفَّسُوا بِرَوْحِکَ؛ فَصارَتْ قُلُوْبُهُمْ مَغارِسآ لِهَيْبَتِکَ، وَأبْصارُهُمْ مآكِفآ لِقُدْرَتِکَ، وَقُرَّبْتَ أرْواحهُمْ مِنْ قُدْسِکَ»[2] : (معبودا! ديدگان آنان كه در پنهانى دل‌ها به تو مى‌نگرند، به فرجام رسيده و

باز ايستاده … حجابهاى غفلت ميان خود و ايشان را دريدى، تا اينكه در نورت جاى گرفته و به ]نسيم[ رحمتت تنفّسى نمودند پس دلهايشان نهالگاه هيبت و شكوه‌تر، و ديدگانشان جايگاه ريزش قدرتت گشته، و روحها و روانهايشان را به ]مقام[ پاك  مقدّس ]ذات[ خويش نزديك نمودى.)

پس از چندين شكيبايى، شبى يارب! توان ديدن         كه شمع ديده افروزيم، در محرابِ ابرويت؟

ار بيت اوّل بر مى‌آيد كه خواجه به كمالى دست يافته است، و از اين بيت و چند بيت بعد فهميده مى‌شود كه كمالى برتر از آن را مى‌طلبيده. به عبارت ديگر: به مشاهده اسماء و صفاتى راه يافته، و در پى شهود ذاتى و تمنّاى آن بوده. مى‌گويد : معشوقا! آيا ممكن است پس از چندين شكيبايى كه در گذشته در فراقت نمودم، تا به تجلّيات اسمايى و صفاتى‌ام رهنمون شدى، ديده دل به ديدار ذاتى‌ات هم بگشايم؟ كه: «وَانْقُلْنِى مِنْ ذِكْرى إلى ذِكْرِکَ، وَلا تَتْرُکْ بَيْنى وَبَيْنَ مَلَكُوتِ عِزِّکَ بابآ إلّا فَتَحْتَهُ، وَلا حِجابآ مِنْ حُجُبِ الْغَفْلَةِ إلّا هَتَكْتَهُ، حَتّى تُقيمَ رُوحى بَيْنَ ضِيأءِ عَرْشِکَ، وَتَجْعَلَ لَها مَقامآ نُصْبَ نُورِکَ، إنَّکَ عَلى كُلِّ شَىْءٍ قَديرٌ»[3] : (و مرا از ياد كردنم تو را به ياد نمودن خود مرا منتقل نما،

و ميان من و ملكوت عزّت و سرافرازى‌ات درى مگذار جز اينكه گشوده، و نه حجاب و پرده‌اى از حجابهاى غفلت مگر اينكه دريده باشى، تا اينكه رُوح و روانم را در برابر پرتو و روشنايى عرشت استوار داشته، و براى آن جايگاهى در برابر نور ]ذات اقدس[ خود قرار دهى. براستى كه تو بر هير چيز توانايى.)

سوادِ لوحِ بينش را، عزيز از بَهرِ آن دارم         كه جان را نسخه‌اى باشد، ز نقشِ خالِ هندويت

محبوبا! اگر ارزشى براى سياهى ديدگانم قائل هستم، به جهت آن است كه مرا با ديدن پرتوىِ از جمالت، با كثرات و عالم خلقى و ملكى شان، به جهان ملكوتى و امرى‌شان راهنمايند، و تو و كمالات و حسن و زيبايى‌ات را به من مى‌نمايانند، كنايه از اينكه: اگر براى مظاهرت قدر و منزلتى را به حساب مى‌آورم، به جهت آن است كه تو با آنهايى، و آنان مظهر جمال و كمال و راهنماى به ملكوتشان مى‌باشند؛ در نتيجه بخواهد با اين بيان تقاضاى تجلّيات ذاتى را بنمايد و بگويد: خودت را هم به من بنمايان؛ كه: «إلهى! أسْأَلُکَ، مَسْألَةَ الْمِسكينِ الَّذى قَدْ تَحَيَّرَ فى رَجاهُ، فَلا يَجِدُ مَلْجَأً وَلا مَسْنَدآ يَصِلُ بِهِ إلَيْکَ، وَلا يَسْتَدِلُّ بِهِ عَلَيْکَ، إلّا بِکَ وَبِأرْكانِکَ وَمَقاماتِکَ الَّتى لا َتْعطيلَ لَها مِنْکَ، فَأسأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى ظَهَرْتَ بِهِ لِخاصَّةِ أولِيائِکَ، فَوَحَّدُوکَ وَعَرَفُوکَ، فَعَبّدُوکَ بِحَقيقَتِکَ، أنْ تُعَرِّفَنى نَفْسَکَ، لاُقِرَّ لَکَ بِرُبُوبِيَّتِکَ عَلى حَقيقَةِ الإيمانِ بِکَ، وَلا تَجْعَلْنى – يا إلهى! – مِمَّنْ يَعْبُدُ الإسْمَ دُونَ الْمَعْنى»[4] : (معبودا! از تو بسانِ خواستنِ بيچاره‌اى خواهانم كه در اميدوارى‌اش سرگشته

و حيران گشته، پس پناهگاه و تكيه‌گاهى را نمى‌يابد كه به ]وسيله[ آن به سوى تو نايل آيد و به ]وسيله[ آن بر تو رهنمون شود، مگر به ]وسيله[ اركان و پايه‌ها و مقاماتى تو كه از جانب تو تعطيلى و بازماندنى براى آنان نيست؛ پس از تو مسئلت دارم به ]وسيله [اسم و نامى كه بدان براى اولياء خاصّت آشكار گشتى، پس به يگانگى و شناسايى‌ات نايل آمده و تو را براستى پرستيدند، اينكه خودت را به من بشناسانى، تا بر ايمان راستين به تو به پروردگارى‌ات اقرار نمايم، و اى معبود من! مرا از كسانى مگردان كه اسم بدون معنى و حقيقت را مى‌پرستند.) لذا مى‌گويد :

تو گر خواهى كه جاويدان، جهان يكسر بيارايى         صبا را گو: كه بر دارد زمانى بُرْقَع از رويت

محبوبا! اگر مى‌خواهى كه جهان همواره در نظر من و اهل كمال به زيور جمال و كمالات آراسته باشد، نفحاتت را فرمان ده، پرده از رخسار كثراتت به تمام معنى بردارند، تا همواره‌ات با ديده وحدت در كثرت بنگريم؛ كه: «إلهى! أمَرْتَ بِالُّرجُوعِ إلَى الآثارِ، فَارْجِعْنى إلَيْکَ بِكِسْوَةِ الأنْوارِ وَهِدايَةِ الإسْتِبصارِ، حَتّى أرْجِعَ إليکَ مِنها، كَما دَخَلْتُ إلَيْکَ مِنْها، مَصُونَ السِّرِّ عَنِ النَّظَرِ إلَيْها، وَ مَرْفُوعَ الْهِمَّةِ عَنِ الإعْتمادِ عَلَيْها، إنّکَ عَلى كُلِّ شَىْءٍ قَديرٌ»[5] : (بار الها! ]پس از آنكه مرا

به مشاهده انوارت مفتخر نمودى[ امر فرمودى باز به آثار و مظاهرت بازگشت نموده و به آنها توجّه داشته باشم، پس به پوشيدن جامه ]مشاهده [انوارت و به راهنمايى كه در آن بصيرت را از تو وام گيرم، به خويش بازگردانم، تا همانگونه كه از طريق آثار به انوارت راه يافتم. ]پس از توجّه به آثار باز[ از اين راه به تو باز گردم، در حالى كه باطنم از نظر و توجه ]استقلالى[ دادن به مظاهر مصون و محفوظ باشد، و همت و انديشه‌ام از تكيه نمودن و بستگى به آنها برداشته شده باشد؛ كه تو بر هر چيز توانايى.)

وگر رسم فنا خواهى كه از عالَم بر اندازى         بيفشان زلف تا ريزد، هزاران جان ز هر مويت

معشوقا! اگر در نظر دارى كه من و بندگان عاشقت را از عالم فنا به بقاء رهنمون گردى، جانمان كه به دام زلفت گرفتار آمده و به فناى خويش راه يافته، آزاد فرما، تا بار ديگر به عالم كثرت باز گرديم، تو را با ديده وحدت در كثرت بنگريم، كه :«إنَّ أهْلَ الآخِرَةِ … لا يَشْغَلُهُمْ عَنِ اللّهِ شَىْءٌ طَرْفَةَ عَيْنٍ»[6] : (براستى كه اهل آخرت … هيچ چيز آنان را

به اندازه چشم بر هم زدنى از خدا ]به خود[ مشغول نمى سازد.) بخواهد بگويد: «ألهى! وَاجْعَلْنى مِمَّن نادَيْتَهُ فَأجابَکَ، وَلاحَظْتَهُ فَصَعِقَ لِجَلالِکَ، فَناجَيْتَهُ سِرّآ، وَعَمِلَ لَکَ جَهْرآ»[7]  :

(بارالها! مرا از آنانى قرار ده كه ندايشان كردى و اجابتت نمودند، و به آنها نظر افكندى و در برابر جلال و عظمتت مدهوش گشتند، سپس در باطن با آنها مناجات كردى و آشكارا و در ظاهر براى تو عمل نمودند.)

من و باد صبا، مسكين و سرگردانِ بى‌حاصل         من از افسونِ چشمِ مست و او از بوىِ گيسويت

گويا خواجه در اين بيت نيز كمالى را كه در ابيات گذشته تقاضا كرده، مى‌طلبد و مى‌گويد: محبوبا! مرا به افسون چشم و جذبه جمالت گرفتار نمودى، و باد صبا و مقرّبان درگاهت را به بوى زلفت، و هر دو سرگردان و بى‌حاصليم، مگر آنكه به شهود ذاتى و كمالات بالاترى نايل گرديم، اينجاست كه حاصلى خواهيم داشت؛ كه: «إلهى وَالْحِقْنى بِنُورِ عِزِّکَ الأبْهَجِ، فَأَكُونَ لَکَ عارِفآ، وَعَن سِواکَ مُنْحَرِفآ، وَمِنْکَ خائِفآ ]مَراقِبآ [يا ذَالجَلالِ وَالإكرامِ!»[8] : (پروردگارا! و مرا به درخشانترين نورِ مقام عزتت بپيوند، تا عارف و

شناساى تو بوده، و از غير تو رو گردانده، و تنها از تو ترسان ]و مراقب[ باشم، اى صاحب جلال و شكوهمندى و بزرگوارى و بخشش!.)

و ممكن است منظور خواجه اين باشد كه: محبوبا در گذشته، من و باد صبا، هر دو سر گردان و بى‌بهره از تو بوديم، من از عشوه چشمت و باد صبا، از اينكه بوى گيسويت را به كدام عاشقت هديه آورد؛ باد صبا، نفحات جان بخشت را به من رسانيد، و مست جمال و كمال و خراب چشم جادويى‌ات شدم، و حال محتاج به تجلّيات ذاتى‌ات مى‌باشم؛ در جايى مى‌گويد :

اى همه كارِ تو مطبوع و همه جاىِ تو خوش         دلم از عشوه شيرينِ شكر خاىِ تو خوش

هم گلستانِ خيالم ز تو پُر نقش و نگار         هم مشام دلم از زُلفِ سَمَنْ ساىِ تو خوش

شيوه ناز تو شيرين، خط و خال تو مليح         چشم و ابروى تو زيبا،قد وبالاى تو خوش

پيشِ چشم تو بميرم، كه بدان بيمارى         مى‌كند درد مرا، از رُخِ زيباىِ تو خوش[9]

لذا مى‌گويد :

من از لطف صبا دارم، سپاسِ نكهتِ جانان         وگرنه كى گذر بودى، سحرگاهان از اين سويت؟

محبوبا! از اينكه هنگام سحر از نفحات و بوى خوشت بهره‌مندم ساختى سپاسگذارم، وگرنه مرا قابليّت آنكه تجلّيات اسماء و صفاتى‌ات را هم داشته باشم نبود. در جايى مى‌گويد :

هزار شكر كه ديدم به كامِ خويشت باز         تو را به كام خود و با تو، خويش را دمساز

چه فتنه بود؟ كه مَشّاطه قضا انگيخت         كه كرد نرگسِ مستش، سيَه به سُرمه ناز

بدين سپاس كه مجلس مُنَوَّر است به دوست         گرت چو شمع بسوزند، پاى دار و بساز[10]

كنايه از اينكه: باز لطفت را شامل حالم گردان و به تجلّى ذاتى‌ام مفتخر نما.

سوادِ ديده هر وقتى به خونِ دل همى ديدم         عزيزش دارم آن ساعت، به ياد خالِ هندويت

معشوقا! سياهى چشم خود را هرگاه كه از خون دلم اشك آلود مى‌بينم، از آن جهت عزيز و محترم مى‌دارم كه مرا به ياد خال هندو و جمال زيبايت مى‌اندازد، كنايه از اينكه: اگر مى‌گريم، براى آن است كه به ديدار ذاتى‌ات نايل گردم؛ كه :«… فَقالَ ]شُعَيْبُ[ ]إلهى وَسَيّدِى! أنْتَ تَعْلَمُ أنّى ما بَكَيْتُ خَوْفْآ مِنْ نارِکَ، وَلا شَوْقآ إلى جَنَّتِکَ، وَلكِن عَقَدَ حُبُّکَ عَلى، قَلْبى، فَلَسْتُ أصْبِرُ أوْ أراکَ»[11] : (پس ]شعيب عليه السلام[ عرض نمود: اى معبود

و سرور من! تو آگاهى كه من نه از بيم و ترس آتش ]جهنم[ات، و نه از روى شوق به بهشت مى‌گريم، وليكن مهر و دوستى‌ات بر قلبم بسته شده، پس تا تو را نبينم شكيبا نخواهم بود.) بخواهد بگويد:

مَرْدُمِ ديده ما، جز به رُخت ناظر نيست         دل سر گشته ما، غيرِ تو را ذاكر نيست

اشكم احرامِ طوافِ حَرَمت مى‌بندد         گرچه از خونِ دلِ ريش، دمى طاهر نيست

بسته دام بلا باد، چو مرغ وحشى         طاير سدره! اگر در طلبت طاير نيست[12]

و بگويد :

مَردُمِ چشمم به خوناب جگر غرقند از آنك         چشمه مِهرِ رُخَش، در سينه نالان ماست

تا نَفَخْتُ فيهِ مِنْ رُوحى شنيدم، شد يقين         بر من اين معنى كه ما زآن وى و او، زآن ماست[13]

زهى همّت كه حافظ راست! كز دنيا و از عقبى         نيايد هيچ در چشمش، بجز خاكِ سرِ كويت

خواجه در اين بيت از همّت و پايدارى خود در راه عشق حضرت جانان سخن گفته، آفرين بر تو اى خواجه! كه از دنيا و آخرت جز عبوديّت و خاكسارى به پيشگاه حضرت دوست و رسيدن به وصالش، براى چيز ديگرى ارزش قائل نيستى. خداوند نسبت به صفات زاهدين در حديث معراج مى‌فرمايد: «… قَدْ أعْطَوُا الْمَجْهُودَ مِنْ أنْفُسِهِمْ لامِنْ خَوْفِ نارٍ، وَلا مِنْ شَوْقٍ إلَى الْجَنَّةِ ]خ ل شَوْقِ جَنَّةٍ[؛ وَلكِنْ يَنْظُرُونَ فى مَلَكُوتِ السَّمواتِ وَالأرْضَ، كَما يَنْظُرُونَ إلى مَنْ فَوْقَها، فَيَعْلَمُونَ أنّ اللّهَ سُبْحانَهُ أهْلٌ لِلْعِبادَةِ»[14] : (براستى

كه تمام تلاش خود را نموده ]و سخت ترين اعمال را بجا مى‌آورند[، نه از ترس و بيم آتش ]جهنم[، و نه از روى شوق به بهشت، وليكن چنانكه به كسى كه فراز آسمانها و زمين است ]= ذات أقدس الهى[ نظر مى‌كنند، در ملكوت ]و باطن[ آسمانها و زمين ]= اسماء و صفات الهى[ مى‌نگرند، پس پى مى‌برند كه براستى خداوند سبحان زيبنده و سزاوار پرستش است.) و به گفته خواجه در جايى :

مَهِل كه عُمر به بيهوده بگذرد حافظ!         بكوش و حاصلِ عُمرِ عزيز را درياب[15]

و در جايى نيز مى‌گويد :

ذرّه را تا نبود همّتِ عالى حافظ!         طالبِ چشمه‌خورشيدِ درخشان نشود[16]

و نيز در جايى مى‌گويد :

اگر به هر دو جهان، يك نَفَس زنم با دوست         مرا ز هر دو جهان، حاصل آن نفس باشد

خوش است باده رنگين و صُحبت جانان         مدام، حافظِ بى‌دل،دراين هَوَس باشد[17]

[1] ـ بحار الانوار، ج 100، ص 264.

[2] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 95 . 96.

[3] ـ بحار الانوار، ج 94، ص96.

[4] ـ بحار الانوار، ج94، ص96.

[5] ـ اقبال الاعمال، ص 349.

[6] ـ وافى، ج3، باب مواعظ الله سبحانه، ص 39.

[7] ـ اقبال الاعمال، ص687.

[8] ـ اقبال الاعمال، ص 687.

[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 350، ص 265.

[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 312، ص 242.

[11] ـ الجواهر السنيّه، ص 31.

[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 106، ص 108.

[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 108، ص 109.

[14] ـ وافى، ج 3، باب مواعظ اللّه سبحانه، ص 40.

[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 22، ص 52.

[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 240، ص 196.

[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 252، ص 203.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا