- غزل 104
شنيدهام سخنى خوش كه پيرِ كنعان گفت : فراقِ يار نه آن مىكند كه بتوان گفت
حديثِ هول قيامت كه گفت واعظِ شهر كنايتى است كه از روزگارِ هجران گفت
نشانِ يار سفر كرده از كه پرسم باز؟ كه هرچه گفت بَريدِ صَبا، پريشان گفت
فغان! كه آن مَهِ نامهربانِ دشمنْ دوست بهتَرْکِ صُحبتِ يارانِ خود چهآسان گفت
من و مقام رضا بعدِ از اين و شُكرِ رقيب كه دل بهدرد تو خو كرد وتركِ درمانگفت
غمِ كهن به مِىِ سالخورده دفع كنيد كه تخم خوشدلى اين است، پير دهقان گفت
گِرِهْ به باد مزن، گر چه بر مراد وَزَد كه اين سخن به مَثَل، مور با سليمان گفت
مزن ز چون و چرا دَم، كه بنده مُقْبِل قبول كرد بهجان،هر سخنكهسلطان گفت
به عشوهاى كه سپهرت دهد، ز راه مرو تو را كه گفت كه اين زال،تركِ دَستان گفت؟
بيار باده بخور، زآنكه پيرِ ميكده دوش بسى حديث، ز عفوِ رحيم و رحمان گفت
كه گفت: حافظ از انديشه تو آمد باز؟ من اين نگفتهام، آن كس كه گفت، بهتان گفت
خواجه در قسمت اوّل اين غزل، فرياد از مشكلات روزگار فراق داشته، و سپس خود را به صبر و رضا دادن به خواسته حضرت دوست تسلّى داده و در قسمت دوّم چاره پايان يافتن هجران را بيان نموده، مىگويد :
شنيدهام سخنى خوش كه پيرِ كنعان گفت : فراقِ يار نه آن مىكند كه بتوان گفت
شنيدهام حضرت يعقوب – عليه السلام – در فراق يوسف – عليه السلام – آن گونه شده بود، كه مىفرمود: «يا أسَفى عَلى يُوسُفَ! وَابْيَضَّتْ عَيْناهُ مِنَ الْحُزْنِ، فَهُوَ كَظيمٌ»[1] :
(افسوس بر يوسف! و چشمانش از اندوه سفيد ]و نابينا[ گشت، پس او ]حضرت يعقوب عليه السلام[ خشم خود را فرو برده بود.) فرزندانش به او گفتند: «تاللّهِ، تَفْتَؤُا تَذْكُرُ يُوسُفَ، حَتّى تَكُونَ حَرَضآ، أوْ تَكُونَ مِنَ الْهالِكينَ»[2] : (به خدا سوگند، پيوسته يوسف ]عليه السّلام[
را ياد مىنمايى، تا اينكه ]از حُزن و اندوه فراق او[ بيمار گشته، يا از بين رفته ]و جان بسپارى[.) در پاسخ فرمود: «إنَّما أشْكُو بَثّى وَحُزنى إلَى اللّهِ»[3] : (براستى كه من گله
ناراحتى سخت و حزن و اندوهم را تنها به ]درگاه[ خداوند مىگذارم.) او اندوه و شكواى دورى يوسف(ع) را از غير خدا پنهان مىداشت؛ زيرا مىدانست اين دردى است كه نمىتوان آن را به نزد غير حضرت دوست گفت؛ زيرا خواسته حضرتش بر آن قرار گرفته، و بايد به دست با كفايت او هم گشوده گردد.
خواجه هم مىگويد: «فراق يار، نه آن مىكند كه بتوان گفت». درد خود را به نزد غير او بردن شايسته نيست، چرا كه دواى درد من نزد اوست؛ كه: «وَعِنْدَکَ دَوآءُ عِلَّتى، وَشِفآءُ غُلَّتى، وَبَرْدُ لَوْعَتى، وَكَشْفُ كُرْبَتى)[4] : (و دوا و درمان بيمارى و آسيبم، و بهبودى
سوز تشنگىام و خنكى آتش درونىام، و بر طرف ساختن ناراحتى سختم تنها در نزد توست.) و بخواهد بگويد: «وَكَرْبى لا يُفَرِّجُها سِوى رَحْمَتِکَ، وَضُرّى لا يَكْشِفُهُ غَيْرُ رَأفَتِکَ، وَغُلَّتى لا يُبَرِّدُها إلّا وَصْلُکَ، وَلَوُعَتى لا يُطْفِئها إلّا لِقآئُکَ»[5] : (و ناراحتى سختم را جز رحمتت
نمىگشايد، و رنج و گرفتارىام را جز مهر و رأفتت بر طرف نمىسازد، و سوز تشنگىام را جز وصل و رسيدن به تو خنك نمىكند، و آتش درونىام را جز ملاقات با تو خاموش نمىنمايد.)
حديثِ هول قيامت كه گفت واعظِ شهر كنايتى است كه از روزگارِ هجران گفت
آرى، تمامى ناراحتيها و ناملايمات، چه در اين عالم و چه در قيامت و محضر عدل الهى، بر بشر مىرود، از آثار دورى از حقّ سبحانه، و نقصِ معرفت و ايمان نسبت به حضرتش مىباشد. و اگر گويندهاى از هول قيامت سخن بگويد، در واقع خبر از روزگار هجران او داده؛ وگرنه آنان كه به توحيد خالص در اين عالم راه يافته، و مُخُلَص (به فتح لام) گرديدهاند، و وجودشان به تمام معنى از كثافات شرك خالص شده، هرگز هول قيامت و مشكلاتش آنان را نمىآزارد؛ كه: «مَنْ جآءَ بِالْحَسَنَةِ، فَلَهُ خَيْرٌ مِنْها، وَهُم مِنْ فَزَعٍ يَوْمَئِذٍ آمِنُونَ»[6] : (هر كس كار نيك ]به پيشگاه خداوند[ بياورد،
]پاداشى [بهتر از آن براى او خواهد بود، و ايشان در آن روز، از بيم و لرزش ]بزرگ[ آسودهاند.) علاوه، حضور در قيامت براى محاسبه مىباشد، ايشان حساب خود را در اين عالم نمودهاند؛ كه: «فَإنَّهُمْ لَمُحْضَرونَ إلّا عِبادَ اللّهِ الْمُخْلَصينَ»[7] : (پس همان آنان
فرا خوانده خواهند شد، مگر بندگان مخلص و پاك ]به تمام وجود[ خداوند.) خواجه هم مىگويد: «حديثِ هول قيامت كه گفت» در واقع بخواهد بگويد: هول قيامت، در مقابل روزگار هجران و مشكلات آن چيزى به حساب نمىآيد؛ كه: «إلهى!… صَبَرْتُ عَلى عَذابِکَ، فَكَيْفَ أصْبِرُ عَلى فِراقِکَ؟»[8] : (معبودا! … ]گيرم كه[ بر عذابت شكيبا باشم، پس
چگونه بر فراق و دورىات صبر نمايم؟) و به گفته خواجه در جايى :
ز باغِ وصل تو، يابد رياضِ رضوان، آب ز تابِ هِجْرِ تو دارد، شرارِ دوزخ، تاب[9]
و بگويد :
نشانِ يار سفر كرده از كه پرسم باز؟ كه هرچه گفت بَريدِ صَبا، پريشان گفت
حضرت دوست مرا پس از ديدارش به هجران مبتلا ساخت و برفت، و حال از آن يار بى نشان خبرى ندارم. كيست تا به او رهنمونم گردد؟ زيرا با نشان نمىتواند از بىنشان خبر دهد. اينجاست كه بايد «بريَدِ صبا» هرچه مىگويد، پريشان بگويد. در جايى مىگويد :
صوفى! بيا كه آينه صاف است جامْ را تا بنگرى صفاىِ مِىِ لَعْلْ فام را
رازُ درونِ پرده زِ رندان مست پرس كاين حال نيست، زاهدِ عالى مقام را
عنقا شكارِ كس نشود، دام باز چين كاينجا هميشه، باد به دست است دام را
من آن زمان، طمع ببريدم ز عافيت كاين دل نهاد، در كفِ عشقت، زمام را[10]
و در مثنوياتش مىگويد :
شنيدم رهروى در سرزمينى به لطفش گفت، رندِ خوشه چينى :
كه اى سالک! چه در انبانه دارى؟ بيا دامى بِنِهْ، گر دانه دارى
جوابش داد: كآرى، دانه دارم ولى سيمرغ، مى بايد شكارم
بگفتا: چون به دست آرى نشانش؟ كه او خود بى نشان است آشيانش
بگفتا: گر چه اين امرِ محال است وليكن نا اميدى هم وَبال است[11]
آرى، كسانى كه قدمى از خود فراتر ننهاده و هنوز سرگرم خويشند، هرگز نمىتوانند از حضرت معشوق نشانى داشته و او را بستايند، آن هنگامى مىتوانند شايستگى ستودن او را داشته باشند، كه خود را در درياى بىانتهاى او گم كنند، و در اين هنگام ديگر اينان خود را نمىبينند، به او، او را مىشناسانند، خداوند هم گفتار آنان را نسبت به خود مورد پسند قرار داده كه مىگويد: «سُبْحانَ اللّهِ عَمّا يَصِفُونَ إلّا عِبادَ اللّهِ الْمُخْلَصينَ»[12] : (پاك و منزه است خداوند از آنچه آنان او را توصيف مىكنند مگر
بندگان مخلص و پاك ]به تمام وجود[ خداوند.) و به گفته شاعر :
تا خبر دارم از او، بىخبر از خويشتنم با وجود تو، نيايد خبر از من كه منم
فغان! كه آن مَهِ نامهربانِ دشمنْ دوست به تَرْکِ صُحبتِ يارانِ خود چه آسان گفت
فرياد از نامهربانىهاى حضرت دوست، كه بىاعتنايى به دوستان خود را آسان مىشمارد، ولى به خواسته دشمن و رقيب (شيطان) كه گفت: «فَأنْظِرْنى إلى يَوْمِ يُبْعَثُونَ»[13] : (پس مرا تا روزى كه آنان ]= مردمان[ بر انگيخته مىشوند، مهلت دِه.)
پاسخ: «فَإنّکَ مِنَ الْمُنْظَرينَ إلى يَوْمِ الْوَقتِ المَعْلُومِ»[14] : (پس همانا تو تا روزِ معيّن از مهلت
داده شدگان مىباشى.) مىدهد.
من و مقام رضا بعدِ از اين و شُكرِ رقيب كه دل به درد تو خو كرد و تركِ درمان گفت
اكنون كه او خواستهاش بر اين قرار گرفته سخن دشمن مرا پذيرا شود، و به تقاضاى من بىاعتنا باشد، چارهاى جز چنگ زدن به مقام رضا و با درد هجران او ساختن و ترك درمان آن را خواستن و شكر گذار رقيب (شيطان) بودن را ندارم، زيرا مقام رضا را من به وسيله دشمنى با او و ترك خواسته خود به دست آوردم؛ كه :«ألرِّضا غِنآءٌ، وَالسَّخَطُ عَنآءٌ»[15] : (خشنودى ]به دادههاى خداوند[ بىنيازى، و ناخشنودى ]از آن، موجب[ رنج و
سختى است.) و نيز: «إنّ اللّهَ سُبْحانَهُ يَجُرِى الاُمُورَ عَلى ما يَقْتَضِيهِ، لا عَلى ما تَرْتَضيهِ»[16] : (همانا خداوند سبحان كارها را بر اساس آنچه اراده حتمىاش بدان تعلّق گرفته، روان ساخته و اجرا مىفرمايد، نه بر اساس آنچه كه مورد پسند توست.) و همچنين: «رَأَسُ الطّاعَةِ، ألرّضا»[17] : (سر منشأ طاعت ]خداوند[، رضا و خشنودى است.) و نيز :
«رِضْى اللّهِ سُبْحانَهُ أقُرَبُ غايَةٍ تُدْرَکُ»[18] : (خشنودى خداوند سبحان، نزديكترين غايت و فرجامى است كه مىشود بدان نايل شد.) و نيز: «مَنْ حَسُنَ رَضاهُ بِالْقَضآءِ، حَسُنَ صَبْرُهُ عَلَى البَلاءِ»[19] : (هر كس خشنودىاش به قضا ]و پياده شده اراده خداوند[ نيكو باشد،
شكيبايىاش بر بلا و گرفتارى زيبا و نيكو مىگردد.) و نيز: «نِعْمَ الطّارِدُ لِلْهَمِّ، ألرّضا بِالْقَضآءِ!»[20] : (چه خوب دور كننده همّ و غمّ است، خشنودى به قضا ]ى الهى[!)
و به گفته خواجه در جايى :
رضا به داده بده وَزْ جَبين گره بگشاى كه بر من و تو، دَرِ اختيار نگشاده است
نشانِ مهر و وفا نيست در تبّسمِ گل بنال بلبلِ بىدل! كه جاىِ فرياد است[21]
و در جاى ديگر مىگويد :
فراق و وصل چهباشد؟ رضاى دوست طلب كه حيف باشد از او غير او تمنّايى[22]
غمِ كهن به مِىِ سالخورده رفع كنيد كه تخم خوشدلى اين است، پير دهقان گفت
كنايه از اينكه: غمهاى عالم فانى، و به خصوص غم و اندوه فراوان فراق را تنها با ذكر و مراقبه شديد به محبوب مىتوان از خاطر زدود. اين گفتار از پير دهقان، علىّ – عليه السلام – است؛ كه: «ذُكْرُ اللّهِ طارِدُ اللَّأوآءِ وَالْبُؤسِ»[23] : (ياد خدا، دور كننده شدّت و
رنج و سختى است.) و يا: «ذاكِرُ اللّهِ سُبحانَهُ مُجالِسُهُ»[24] : (آن كه خداوند سبحان را ياد مىنمايد، با او همنشين است.) و همچنين: «ذِكْرُ اللّهِ جَلاءُ الصُّدُورِ وَطُمَأنيتَهُ الْقُلُوبِ»[25] : ( ياد خدا، ]موجب[ زدوده شدن و درخشندگى سينهها، و آرامش دلهاست.) قرآن شريف نيز در اين باره مىفرمايد: «ألَّذينَ آمَنُوا وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِكْرِ اللّهِ. ألا! بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ»[26] : (]منيبين آنانند كه[ ايمان آورده و قلبهايشان به ياد خدا آرام مىگيرد. هان! دلها
تنها به ياد خدا آرام مىگيرد.) و به گفته خواجه در جايى :
چون نقش غم ز دور بينى، شراب خواه تشخيص كردهايم و مداوا مقرّر است
ما باده مىخوريم و حريفان غم جِهان روزى بهقدرِ همّت هر كس مقرّر است[27]
در جايى نيز مىگويد :
عمرى است تا به راهِ غمت رُو نهادهايم روى و رياى خلق به يك سر نهادهايم[28]
بخواهد با اين بيان چاره پايان يافتن هجران خود را گويا شود و نيز بگويد :
گِرِهْ به باد مزن، گر چه بر مراد وَزَد كه اين سخن به مَثَل، مور با سليمان گفت
اى خواجه! ياد دوست است كه سبب نجات تو از روزگار هجران مىباشد، به تعلّقات و ثروت و اموال و اولاد دنيا، دل خوش مدار، اگر چه چند روزى به مرادت باشد؛ زيرا آن چون باد گذراست و نمىتوان به آن تكيه نمود. ملاحظه كن سخن مور را با همنوعان خود، درباره حضرت سليمان – عليه السلام – و جنودش كه: «قالَتْ نَمْلَةٌ: يا أيُّهَا النَّمْلُ! ادْخُلُوا مَساكِنَكُمْ، لا يَحْطِمَنَّكُمْ سُلَيْمانُ وَجُنُودُهُ، وَهُمْ لا يَشعُرُونَ»[29] :
(مورچهاى گفت: اى مورچگان به لانههاى خود رويد ]تا[ سليمان و سپاهانش پايمالتان نكنند، در حالى كه توجه ندارند.) گويا خواجه از اين كلامِ مور كه گفت: «هُم لا يَشُعُرُونَ» استفاده نموده به اينكه مور مىخواسته به قوم سليمان(ع) بگويد: به بادى كه چند روزى در اختيار حضرتش است، و بر آن تكيه نمودهاند، نبايد بدان تكيه نمايند، گرچه چند روزى بر مرادشان باشد. تو – اى خواجه! بر حالاتى كه دوام ندارد، و چند روزى بر مرادت مىرود، تكيه مكن.
بخواهد با اين بيان به علّتِ عدم دوام ديدار خود اشاره كند و بگويد: تا از بستگى به جهان طبيعت به تمام معنى نرهى، به پيشگاه حضرت محبوب راهت ندهند، و بگويد: «ألهى! أسْكَنتَنا دارآ حَضَرَتْ لَنا حُفَرَ مَكْرِها، وَعَلَّقَتْنا بأيْدِى الُمَنايا فى حَبائِلِ غَدْرِها؛ فَإلَيْکَ نَلْتَجئُامِنَ مَكائِدِ خُدَعِها، وَبِکَ نَعْتَصِمُ مِنَ الإغْتِرارِ بِزَخارِفِ زينَتِها؛ فَإنَّهاَ المُهلِكَةُ طُلّابَها، ألمُتْلِفَةُ حُلّالَها، ألْمَحْشُوَّةُ بِالآفاتِ، ألْمَشْحُونَةُ بِالنَّكَباتِ.»[30] : (معبودا! ما را در خانهاى
]= دنيا [منزل دادى كه گودالهاى نيرنگش را براى ما كنده، و با چنگالهاى آرزو ما را در دامهاى حيله خود در آويخته است، لذا از نيرنگهاى فريبش تنها به تو پناه آورده، و از فريفته شدن به آرايشهاى زيورش به تو چنگ زدهايم، زيرا دنيا طالبان خود را به هلاكت مبتلا ساخته، و ساكنانش را نابود مىسازد، ]دنيايى كه[ آكنده از آفتها و آسيبها و پر از مصائب و گرفتاريهاست.) و بگويد :
خُرّم آن روز! كز اين منزلِ ويران بروم راحتِ جان طلبم وَز پى جانان بروم
دلم از وحشتِ زندانِ سكندر بگرفت رَخْتْ بر بندم و تا مُلکِ سليمان بروم[31]
پس :
مزن ز چون و چرا دَم كه بنده مُقْبِل قبول كرد به جان، هر سخن كه سلطان گفت
سزاوار نيست كسى كه به حضرت دوست روى آورده و سَرِ بندگى به آستانه او ساييده و مصالح و مفاسد خود را در امور به او واگذار نموده، چون و چرا داشته و در هجرانش ناله و فرياد نمايد، و به علّت آن نظر نكند؛ كه: «بَلْ عِبادٌ مُكْرَمُونَ، لا يَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ، وَهُم بِأمْرِهِ يَعْمَلُونَ»[32] : (بلكه بندگان بزرگوارى هستند، كه به گفتار بر او
پيشى نمىگيرند، و ]تنها[ به امر او عمل مىكنند.) و به گفته خواجه در جايى :
باغبان گر پنج روزى صحبت گل بايدش بر جفاىِ خارِ هجران، صبر بلبل بايدش
اى دل! اندر بندِ زُلفش از پريشانى منال مرغِ زيرك چون به دام افتد، تحمّل بايدش
رندِ عالم سوز را با مصلحت بينى چه كار؟ كار مُلک است آن كه تدبير و تأمّل بايدش
نازها زآن نرگسِ مستانه مىبايد كشيد اين دلشوريده گر، آن زُلف و كاكُل بايدش[33]
به عشوهاى كه سپهرت دهد، ز راه مرو تو را كه گفت كه اين زال، تركِ دَستان گفت؟
اى خواجه! مبادا فريب عشوههاى دنيا، از صراط مستقيم عبوديّتت دور سازد، «تو را كه گفت كه اين زال، تركِ دستان گفت؟» دنيا نيز چنين است، تا تو را به خاك سياه نكشد، دست بر نخواهد داشت؛ پس گول و فريب ظواهر فريبنده او را مخور كه: «ألدُّنيا سُوقُ الُخُسران»[34] : (دنيا، بازار زيانكارى است.) و همچنين: «اُنْظُرْ إلَى الدُّنيا نَظَرَ
الزّاهِدِ الْمُفارِقِ، وَلا تَنْظُرْ إلَيْها نَظَرَ العاشِقِ الوامِقِ»[35] : (به دنيا، بسانِ نگريستن زاهد جدا
شونده ]از آن[ بنگر، و ]هرگز[ بسانِ نگرش عاشق شيفته بدان منگر.) و نيز: «إيّاکَ أنْ تَبيعَ حَظَّکَ مِنْ رَبِّکَ وَزُلُفَتَکَ لَدَيْهِ، بِحَقيرٍ مِنْ حُطامِ الدّنيا»[36] : (مبادا بهرهات از پروردگار و قرب و منزلت در پيشگاهش را به كالاى ناچيز و بىارزش دنيا بفروشى.) كنايه از اينكه: روزگار هجران، تو را بر آن ندارد كه در دام دنيا گرفتار آيى. در جايى مىگويد :
فتنه مىبارد از اين طاقِ مُقَرنَس، بر خيز كه به ميخانه، پناه از همه آفات بريم
در بيابانِ فنا، گم شدن آخر تا چند؟ رَهْ بپرسيم مگر، پى به مُهمّات بريم[37]
لذا مىگويد :
بيار باده بخور، زآنكه پيرِ ميكده دوش بسى حديث، ز عفوِ رحيم و رحمان گفت
اى خواجه! حال كه هجرانت دامنگير شده، به باده ذكر و ياد و مراقبه حضرت معشوق بپرداز، تا عفو و رحمت زحيميّه و رحمانيّه حضرتش شامل حالت شود و امورى كه سبب حجاب ميان تو و معشوق گشته زايل گردد و به وصالش راه يابى، پير ميكده (استاد)، سالكين را جهت پايان يافتن ايّام هجران به چنين امرى سفارش مىفرمود.
و ممكن است منظور خواجه از «عفو رحيم و رحمان» اين باشد، كه به گفتار زاهدى كه نوشيدن باده و ياد حقيقى حضرت دوست را گناه مىداند، گوش مده، و بخور، كه عفو الهى شامل حالت خواهد شد. خلاصه بخواهد بگويد :
اين چهشور است كه در دَورِ قَمَر مىبينم؟ همه آفاق، پُر از فتنه و شر مىبينم
هر كسى، روزِ بهى مىطلبد از ايّام علّت آن است كه هر روز، بَتَر مىبينم[38]
كه گفت: حافظ از انديشه تو آمد باز؟ من اين نگفتهام، آن كس كه گفت، بهتان گفت
گويا خواجه را روزگار هجران آن قدر به درازا كشيده، كه وى به حالت عادى در آمده و از ناله و فرياد و گريه خوددارى نموده و دوستان و مخالفينش تهمت دست كشيده از شيوه عاشقى را به او نسبت دادهاند، وى آن را انكار نموده و مىگويد: من از انديشه تو هرگز دست بر نداشتهام. بخواهد بگويد: «سَيِّدى! إلَيْکَ رَغْبَتى، وَمِنْکَ رَهْبَتى، وَإلَيْکَ تَأميلى، فَقَدْ ساقَنى إلَيْکَ أمَلى وَعَلَيْکَ – يا واحدى! – عَكَفَتْ هِمَّتى، وَفيما عِنْدَکَ انْبَسَطَتْ رَغْبَتى، وَلَکَ خالِصُ رَجآئى، وَخَوْفى، وَبِکَ أنَسَتْ مَحَبَّتى»[39] : (سرور من! ميل و رغبتم تنها به تو است، و تنها از تو بيم و
هراس دارم، و اميدوارىام فقط به توست، بىگمان آرزويم مرا به سوى تو رانده، و اى تنهاى ]بىهمتاى[ من! همّتم تنها بر تو باز ايستاده، و خواهش و ميلم تنها به آنچه كه در نزد توست، گسترده گشته، و اميدوارى و هراسم خالص براى توست، و مهر و دوستىام تنها با تو اُنس گرفته و آشنا گشتم.) و به گفته خواجه در جايى :
من نه آن رندم كه تَرکِ شاهد و ساغر كنم محتسب داند كه من اين كارها كمتر كنم
عشق دُردانهاست و من غَوّاص و دريا ميكده سر فرو بردم در آنجا، تا كجا سر بر كنم
من كهدارم در گدايى گنجِ سلطانى به دست كى طمع در گردشِ گردونِ دُون پرور كنم؟
عهد وپيمانِ فلك را نيست چندان اعتبار عهد با پيمانه بندم، شرط با ساغر كنم[40]
[1] ـ يوسف: 74.
[2] ـ يوسف: 85.
[3] ـ يوسف: 86.
[4] ـ بحار الانوار، ج94، ص148.
[5] ـ بحار الانوار، ج94، ص149 – 150.
[6] ـ نمل: 89.
[7] ـ صافات: 127 و 128.
[8] ـ اقبال الاعمال، ص 708.
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 22، ص 52.
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 9، ص 44.
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، مثنويات، ص 455.
[12] ـ صافات: 159 و 160.
[13] ـ ص: 79.
[14] ـ ص: 80 و 81.
[15] و 3 ـ غرر و درر موضوعى، باب الرضا، ص137.
[17] و 5 ـ غرر و درر موضوعى، باب الرضا، ص 138.
[19] و 7 ـ غرر و درر موضوعى، باب الرضا، ص 139.
[21] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 23، ص 53.
[22] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 540، ص 388.
[23] و 4 و 5 ـ غرر و درر موضوعى، باب ذكر الله سبحانه، ص124.
[26] ـ رعد: 28.
[27] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 44، ص 67.
[28] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 427، ص 314.
[29] ـ نمل: 18.
[30] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 152.
[31] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 402، ص 298.
[32] ـ انبياء: 26 و 27.
[33] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 330، ص 253.
[34] ـ غرر و درر موضوعى، باب الدنيا، ص105.
[35] و 3 ـ غرر و درر موضوعى، باب الدنيا، ص 107.
[37] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 406، ص 301.
[38] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 456، ص 333.
[39] ـ اقبال الاعمال، ص 73.
[40] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 452، ص 330.