• غزل  103

ساقى! بيا كه يار زِ رُخ پرده بر گرفت         كارِ چراغِ خلوتيان باز در گرفت

آن شمعِ سَر گرفته دگر چهره بر فروخت         وآن پيرِ سالخورده جوانى ز سر گرفت

آن عشوه داد عشق كه مُفتى زِ رَه برفت         وآن لطف كرد دوست كه دشمن حَذَر گرفت

زنهار زين عبارتِ شيرينِ دلفريب!         گويى كه پسته تو، سخن در شكر گرفت

بارِ غمى كه خاطرِ ما خسته كرده بود         عيسى دمى خدا بفرستاد و بر گرفت

هر سَرْوْ قَدَ كه بَر مه و خور جلوه مى‌فروخت         چون تو در آمدى، پِىِ كارِ دگر گرفت

زين قصّه، هفت گنبدِ افلاك پر صداست         كوته نظر ببين، كه سخن مختصر گرفت

حافظ! تو اين دعا زِ كه آموختى؟ كه يار         تعويذ كرد شعرِ تو را و به زَرْ گرفت

از بيت مطلع غزل و بيتهاى بعدى بر مى‌آيد، كه خواجه پس از مشاهده‌اى محجوب از آن گشته، و در اين امر كسانى از دوستانش هم بوده‌اند، براى رفع آن به استادى (كه گويا در شيراز اقامت داشته) متوسّل شده، و او به خواجه و همراهانش دستور خلوت مى‌دهد، و چون نتيجه بخش مى‌گردد، وى را آگاه مى‌سازد.

و ممكن است مراد از «خلوتيان» در بيت صدر، آنان كه با وى در مسلك مخالفند باشند. شاهد بر اين احتمال، بيت سوم است. خلاصه مى‌گويد :

ساقى! بيا كه يار زِ رُخ پرده بر گرفت         كارِ چراغِ خلوتيان باز در گرفت

اى استاد و راهنماى ما عاشقان و مهجور شدگان از ديدار حضرت دوست! بيا كه نَفَس عيسوى‌ات راهگشاى ما گرديد و او حجاب از چهره بر گرفت و ما خلوتيان را به مشاهده جمالش مفتخر ساخت. در جايى مى‌گويد :

كيميايى است عَجَب، بندگىِ پير مغان         خاك او گشتم و چندين دَرَجاتم دادند

همّتِ پير مغان و نَفَسِ رندان بود         كه ز بند غمِ ايّام، نجاتم دادند[1]

لذا باز مى‌گويد :

آن شمعِ سَر گرفته دگر چهره بر فروخت         وآن پيرِ سالخورده جوانى ز سر گرفت

آن محبوبى كه از ديدارش در حجاب بوديم و برايمان نور افشانى نمى‌كرد، دگر بار پرده از جمال بى‌مثال خود برگرفت، و سالخوردگان عاشقش، با مشاهده‌اش، جوانى را از سر گرفتند. در جايى در تقاضاى اين امر مى‌گويد :

مژده وصل تو كو؟ كز سَرِ جان برخيزم         طاير قدسم و از دامِ جهان برخيزم

به ولاى تو كه گر بنده خويشم خوانى         از سر خواجگىِ كَوْن و مكان برخيزم

گرچه پيرم، تو شبى تنگ در آغوشم گير         تا سحرگه، ز كنار تو جوان برخيزم

سَرْوِ بالا بنما، اى بُتِ شيرين حركات!         كه چو حافظ، ز سَرِ جان‌وجهان برخيزم[2]

و در جايى پس از رسيدن به اين امر مى‌گويد :

آتشِ رُخسارِ گُل، خرمن بلبل بسوخت         چهره خندانِ شمع، آفتِ پروانه شد

گريه شام و سحر، شكر كه ضايع نگشت!         قطره باران ما، گوهرِ يكدانه شد

نرگسِ ساقى بخواند، آيت افسونگرى         حلقه اوراد ما، مجلسِ افسانه شد

منزل حافظِ كنون، بار گهِ كبرياست         دل بَرِ دلدار رفت، جان بَرِ جانان شد[3]

آن عشوه داد عشق كه مُفتى زِ رَه برفت         وآن لطف كرد دوست كه دشمن حَذَر گرفت

نه تنها جلوه محبوب، ما را، كه مفتى را هم از راه بدر برد و مدهوش جمالش گرداند.

به گفته خواجه در جايى :

حافظِ خلوت نشين،دوش به ميخانه شد         از سر پيمان گذشت، بر سر پيمانه شد

شاهد عهد شباب، آمده بودش به‌خواب         باز به پيرانه سَرْ، عاشق و ديوانه شد

مغچه‌اى مى‌گذشت، راهزنِ دين و دل         در پى آن آشنا، از همه بيگانه شد

صوفى مجلس كه دى، جام و قدح مى‌شكست         دوش به يك جرعه مى، عاقل و فرزانه شد[4]

و با ديدارش، شيطان هم كه بر ما چيره بود، ديگر قدرت اغوايمان را نداشت، زيرا هر آن كس كه به تمام وجود روى به وى آوَرَد و از خود منقطع گردد، كجا آن ملعون را قدرت سلطه بر او ممكن است؛ كه: «فَبِعِزَّتِکَ، لاُغْويَنّهُمْ أجْمَعينَ، إلّا عِبادَکَ مِنُهُم الْمُخْلَصينَ»[5] : (پس به عزّت و سر افرازى‌ات سوگند، بى گمان همه آنها جز بندگان

مُخلَص و پاك ]به تمام وجود[ تو از ايشان را، گمراه خواهم نمود.)

زنهار زين عبارتِ شيرينِ دلفريب!         گويى كه پسته تو، سخن در شكر گرفت

خواجه در اين بيت مى‌خواهد ياد از ظرافت دو بيت گذشته خود كند و بگويد :

محبوبا! اگر گفتار و بياناتم لطيف و شيرين و جذّاب به نظر مى‌رسد، عناياتى است كه توام در بيانات عطا فرموده‌اى، من از خود چيزى نداشته و ندارم. در جايى مى‌گويد :

بلبل از فيضِ گُل آموخت سخن، ورنه نبود         اين‌همه قول و غزل، تعبيه در منقارش[6]

بارِ غمى كه خاطرِ ما خسته كرده بود         عيسى دمى خدا بفرستاد و بر گرفت

فراق حضرت معشوق، ما را افسرده خاطر نموده بود، استاد عيسى دمى خدا بفرستاد، و با نَفَس گرم و راهنماييهايى شايسته‌اش مداوايمان نمود، و هجرانمان به وصال مبدّل گرديد. در جايى مى‌گويد :

كليدِ گنج سعادت، قبولِ اهلِ دل است         مباد كس كه در اين نكته، شك و ريب كند!

شبان وادىِ ايمن، گهى رسد به مراد         كه چند سال به جان، خدمتِ شُعَيْب كند[7]

اينجاست كه :

هر سَرْوْ قَدَ كه بَر مه و خور جلوه مى‌فروخت         چون تو در آمدى، پِىِ كارِ دگر گرفت

معشوقا هنگامى به مشاهده‌ات نايل آمديم، كه ديگر حسن مظاهر در نظر ما جلوه‌اى نداشت، كه: «يا مَنْ اسْتَوى بِرَحْمانِيَّتِهِ! فَصارَ الْعَرْشُ غَيْبآ فى ذاتِهِ، مَحَقْتَ الآثارَ بِالآثارِ، وَمَحَوْتَ الأغْيارَ بِمحيطاتِ أفلاکِ الأنْوارِ»[8] : (اى خدايى كه با صفت رحمانيّتت ]بر تمام

موجودات[ چيره گشته و احاطه نمودى! پس عرش ]= موجودات[ دز ذاتت غايب گشت، آثار مظاهر را با آثار وجود خويش از بين برده و اغيار را با افلاك انوار احاطه كننده‌ات محو نمودى.) و به گفته خواجه در جايى :

حُسنت به اتفاقِ ملاحت، جهان گرفت         آرى به اتفاق، جهان مى‌توان گرفت

مى‌خواست گل،كه دم زند از رنگ‌و بوى‌تو         از غيرتِ صبا، نَفَسش در دهان گرفت

آن روز، عشقِ ساغرِ مى، خرمنم بسوخت         كه آتش ز عكسِ عارضِ ساقى در آن گرفت

فرصت نگر كه فتنه چو در عالم اوفتاد         عارف به جامِ مِىْ زد و از غم، گران گرفت[9]

و در جايى ديگر مى‌گويد :

امروز شاهِ انجمنِ دلبران، يكى است         دلبر اگر هزار بود، دل بر آن يكى است

حافظ، بر آستانه دولت نهاده سر         دولت در آن سراست،كه با آستان يكى‌است[10]

و ممكن است بخواهد بگويد: محبوبا! به گونه‌اى برايمان جلوه نمودى، كه نه تنها ما فريفتگانت را از توجّه به جمال و كمال خويش باز داشتى، كه همه مظاهر زيبايت را به كار عاشقى با حضرتت مشغول ديدم، لذا مى‌گويد :

زين قصّه، هفت گنبدِ افلاك پر صداست         كوته نظر ببين، كه سخن مختصر گرفت

محبوبا! آوازه عشق به تو، دانسته و ندانسته، هفت آسمان، بلكه جهان آفرينش را مسخّر خود كرده و همواره ادامه خواهد داشت؛ كه: «ثُمَّ سَلَکَ بِهِمْ طَريقَ إرادَتِهِ، وَبَعَثَهُمْ فى سَبيلِ مَحَبَّتِهِ.»[11] : (سپس مخلوقات را در طريق اراده و خواست خويش رهسپار

ساخته، و در راه محبّت و دوستى خود بر انگيخت.) و تسبيح و ستايش و خضوع موجودات از آن مى‌باشد؛ كه: «وَإنْ مِنْ شَىْءٍ إلّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ، وَلكِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبيحَهُم»[12] : (و تمام آنچه در آسمانها و زمين است تنها براى خداوند سجده و كرنش

مى‌كنند.) و همچنين: «أوَلَمْ يَرَوْا إلى ما خَلَقَ اللّهُ مِنْ شَىْءٍ يَتَفَيَّؤُا ظِلالُهُ عَنِ الْيَمينِ وَالشَّمآئِلِ سُجّدآ لِلّهِ وَهُمْ داخِروُنَ»[13] : (آيا آنان به تمام آنچه كه خداوند آفريده ننگريسته‌اند، كه

]چگونه[ سايه‌هاى آن از راست و چپ، در حالى كه با فروتنى و افتادگى در برابر خداوند سجده و كُرنش مى‌نمايند، بازگشت مى‌كنند.) افسوس كه كوته نظران آن را نديده گرفته‌اند! به گفته خواجه در جايى :

مَردمِ ديده ما، جز به رُخَت ناظر نيست         دل سر گشته ما، غير تو را ذاكر نيست

بسته دامِ بلا باد چو مرغ وحشى         طاير سدره، اگر در طَلَبت طاير نيست

سر پيوندِ تو تنها، نه دلِ حافظ راست         كيست‌آن كش سَرِ پيوند تو در خاطرنيست[14]

حافظ! تو اين دعا زِ كه آموختى؟ كه يار         تعويذ كرد شعرِ تو را و به زَرْ گرفت

كنايه ا اينكه: حافظا! تو اين گونه معرّفى نمودن حضرت معشوق را، از چه كسى آموخته‌اى؟ كه او اشعارت را مورد توجّه خاصّ و عام قرار داده، و از چشم زخم و خطرات مصون و محفوظ نگاه داشته.

آرى، آنان كه غير دوست را از نظر انداخته‌اند، سخنان و توصيفشان را، حضرتش مورد قبول و تحسين قرار خواهد داد، كه: «سُبْحانَ اللّهِ عَمّا يَصِفُونَ، إلّا عِبادَ اللّهِ الْمُخْلَصينَ»[15] : (پاك و منزّه است خداوند از آنچه آنان او را توصيف مى‌كنند مگر بندگان

مخلص و پاك ]به تمام وجود[ خداوند.) و در جايى مى‌گويد :

نامِ حافظ گر بر آيد بر زبانِ كِلكِ دوست         از جنابِ حضرت شاهم، بس است اين ملتمس[16]

و نيز در جايى مى‌گويد :

چو ذوق يافت دل‌من به ذكرِ آن محبوب         مراست تحفه جانبخشِ غَمْزُدا حافظ![17]

[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 173، ص 150.

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 448، ص 328.

[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 203، ص 170.

[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 203، ص 170.

[5] ـ ص: 82 و 83.

[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 343، ص 261.

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 242، ص 197.

[8] ـ اقبال الاعمال، ص 350.

[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 67، ص 82.

[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 109، ص 110.

[11] ـ صحيفه سجاديه، دعاى اول.

[12] ـ اسراء: 44.

[13] ـ نحل: 48.

[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 106، ص 108.

[15] ـ صافات: 159 و 160.

[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 320، ص 247.

[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 357، ص 269.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا