• مثنوى

اَلا اى آهوىِ وحشى! كجايى؟         مرا با توست، بسيار آشنايى

دو تنها و دو سرگردانِ بى‌كس         دو راه[1]  اندر كمين، از پيش و از پس

بيا تا حالِ يكديگر بدانيم         مرادِ هم بجوييم ار توانيم

كه مى‌بينم كه اين دشتِ مشوّش         چَراگاهى ندارد ايمن و خوش

كه خواهد شد؟ بگوييد اى حبيبان!         رفيقِ بى‌كسان يارِ غريبان

مگر خضرِ مبارك‌پى درآيد         زيمنِ همّتش اين ره سرآيد

مگر وقت وفا پروردن آمد؟         كه فالم «لاتَذَرْنى فَرْدآ» آمد

شنيدم رهروى در سرزمينى         به لطفش گفت رندِ خوشه چينى :

كه اى سالك! چه در انبانه دارى؟         بيا دامى بنه، گر دانه دارى

جوابش داد: كآرى دانه دارم         ولى سميرغ مى‌بايد شكارم

بگفتا: چون به‌دست آرى نشانش؟         كه او خود بى‌نشان است آشيانش

بگفتا! گرچه اين امرِ محال است         وليكن نااميدى هم وبال است

نياز من چه وزن آرد بدين ساز؟         كه خورشيدِ غنى شد كيسه پرداز

ولى تا جان بُوَد در تن بكوشم         بُوَد كز جامِ او، يك جرعه نوشم

چو آن سروِ روان شد كاروانى         ز مُلك ديده مى‌كن پاسبانى

مده جامِ مى و پاى گُل از دست         ولى غافل مشو از چرخِ بد مست

لب سرچشمه‌اىّ و طرْفِ جويى         نمِ اشكىّ و با خود گفتگويى

به ياد رفتگان و دوستداران         موافق گَرد با ابرِ بهاران

چو نالان آيدت آبِ روان پيش         مدد بخشَش ز آبِ ديده خويش

نكرد آن همدم ديرين مدارا         مسلمانان! مسلما] نا [ن! خدا را

چنان بى‌رحم زد زخمِ[2]  جدايى         كه گويى خود نبوده است آشنايى

برفت و طبعِ خوش باشم حزين كرد         برادر با برادر كى چنين كرد؟

مگر خضرِ مبارك پى تواند         كه اين تنها بدان تنها رساند[3]

تو گوهر بين و از خرمهره بگذر         ز طرزى كآن نگردد شُهره بگذر

چو من ماهىّ كلْك آرم به تحرير         تو از نون وَالْقَلَمْ[4]  مى‌پرس تفسير

رفيقان! قدر يكديگر بدانيد         كه تا در وادى هجران نمانيد

مقالاتِ نصيحت گو همين است         كه حكمْ اندازِ هجران در كمين است

روان را خِرَد درهم سرشتند         در او تخمى كه حاصل بود كِشتند

براين گونه دمد اين عشق[5]  در دل         هر آن كس را كه گشت اين كام حاصل

فرح بخشى در اين تركيب پيداست         كه شعرِ نغز، مغزِ جان اشياست

چرا با بخت چندين مى‌ستيزم؟         چرا از طالعِ خود مى‌گريزم؟

مرا بگذشت آبِ فرقت از سر         در اين حالم مدارا نيست درخور

هم‌اكنون راه شهرِ دوست گيرم         كه گر ميرم، هم اندر راه ميرم

غريبانى كه حالم را بينند         به مرگم بر سَرِ بالين نشينند

غريبان را غريبان ياد آرند         كه ايشان يكدگر را يادگارند

خدايا! چاره بيچارگانى         مرادِ بنده را چاره تو دانى

چنان كز شب برآرى روزِ روشن         از اين اندُه برآور شادىِ من

ز هجرانت بسى دارم شكايت         نمى‌گنجد در اينجا اين حكايت

بياور نكهتى از طيبِ امّيد         مشامِ جان معطّر ساز جاويد

كه اين نافه ز چينِ جيبِ حور است         نه ز آن آهو، كه از مردم نفور است

در اين وادى به بانگِ چنگ بشنو         كه صد من خونِ مظلومان به يك جو

پَرِ جبريل را اينجا بسوزند         به دامن كودكان آتش فروزند

سخن گفتن كه را ياراست اينجا         تَعالَى الله! چه استغناست اينجا

برو حافظ ! در اين معرض مزن دم         سخن كوتاه كن، وَاللهُ أعْلَمْ

نظر به اينكه مطالب اين مثنوى را با ارزش مى‌دانستم، شرح آن را حسن ختام كتاب قرار مى‌دهم. مى‌گويد :

اَلا اى آهوىِ وحشى! كجايى؟         مرا با توست، بسيار آشنايى

 آرى، همه موجودات و بخصوص بشر را همواره با حضرت دوست آشناييها بوده و هست، هنگامى كه در خلقت نورى‌اش عرض امانت نمودند با او آشنايى حاصل نمود و به حمل آن تن درداد؛ كه: «إنّا عَرَضْنَا الاْمانَةَ عَلَى السَّمواتِ وَالأرْضِ وَالْجِبالِ، فَأبَيْنَ أنْ يَحْمِلْنَها، وَأشْفَقْنَ مِنْها، وَحَمَلَهَا الاْنْسانُ؛ إنَّهُ كانَ ظُلُومآ جَهُولاً»[6] : (براستى كه امانتِ

] ولايت [ را بر آسمانها و زمين و كوهها عرضه داشتيم، پس آنها از حمل آن اباء كردند و از آن هراسيدند و انسان آن را حمل نمود، براستى كه بسيار ستمگر و نادان بود.) و با اخذ ميثاق از طريق نفس خويش با او آشنايى پيدا كرد. كه: «وَإذْ أخَذَ رَبُّکَ مِنْ بَنى آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ، وَأشْهَدَهُمْ عَلى أنْفُسِهِمْ: ألَسْتُ بِرَبِّكُمْ؟! قالوا: بَلى، شَهِدْنا»[7] : (و ] به ياد

آور [ هنگامى كه پروردگارت از پشت فرزندان آدم ]  7 [ نسل و ذريّه ايشان را بر خودشان گواه گرفت كه آيا من پروردگار شما نيستم؟ گفتند: بلى، گواهى مى‌دهيم.) و اين شناسايى را در تمام عوالم، از خلقتهاى نورى و مثالى، داشته و چون خلقت خاكى‌اش دادند، مى‌دانستند ظلمت عالم طبع او را محجوب از يادش مى‌كند، تعليم اسمائش نمودند؛ كه: «وَعَلَّمَ آدَمَ الاَْسْمآءَ كُلَّها»[8] : (و همه نامهاى خود را به آدم آموخت.) و اين

تعليم، تعليم تكوينى بود كه با گل آدم 7 مخمّر گشته؛ كه: «خَمَّرْتُ طينَةَ آدَمَ بِيَدَىّ أرْبَعينَ صَباحآ»[9] : (طينت ] و خمير مايه و ريشه وجودى [ آدم 7 را چهل صبح با دو

دست ] اسماء جلال و جمال [ خويش، سرشتم.)

با اين وجود توجّه به تعلّقاتِ عالَمِ طبيعت همه را (بجز انبياء و اولياء 🙂 از عنايت به حقيقتشان بازداشت و او را مى‌ديدند و توجّه به توجّهشان نداشتند، بندگان برجسته‌اش را فرستاد تا آنان را با گفتار و دستوراتشان يادآور شوند؛ ولى چون اين توجّه را نمى‌توان با نظر به خواسته‌هاى عالم طبع داشتن حفظ نمود، خواجه مى‌گويد: «ألا اى آهوى وحشى…».

و ممكن است منظور خواجه از «بيار آشنايى»، آشنايى فطرى توحيدى باشد كه هركس، بداند يا نداند؛ توجّه داشته باشد يا نداشته باشد، همواره توجه فطرت موردنظر اوست. كه: «فِطْرَت اللهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها، لاتَبْديلَ لِخَلْقِ اللهِ، ذلِکَ الدّينُ الْقَيِّمُ، وَلكنّ أكْثَرَ النّاسِ لايَعْلَمُونَ »[10] : (سرشت خدايى كه مردم را بر آن آفريد، دگرگون شدنى

براى آفرينش خدا نيست اين همان دين استوار است ولى اكثر مردم ] از اين حقيقت [ آگاه نيستند.) و به گفته خواجه در جايى :

مردمِ ديده ما، جز به رُخت ناظر نيست         دلِ سرگشته ما، غير تو را ذاكر نيست

بسته دام بلا باد چو مرغ وحشى         طايرِ سدره! اگر در طلبت طاير نيست

روز اوّل كه سر زلف تو ديدم، گفتم         كه پريشانىِ اين سلسله را آخر نيست

سَرِ پيوند تو تنها نه دلِ حافظ راست         كيست‌آن‌كَش سَرِپيوند تو در خاطرنيست؟[11]

مرحوم استاد ـرضوان الله تعالى عليه ـ در ذيل :

يا رب! آن آهوىِ مشكين به خُتَن باز رسان         وآن سَهى سَرْوِ روان را به چمن باز رسان[12]

مى‌فرمودند: «آهوىِ سياه» تنها در خُتَن يافت مى‌شود و منظور از «مشكى بودن» سياهى است كه چشم در آنجا چيزى مشاهده نمى‌كند. عدّه‌اى از اهل كمال هم بوده‌اند كه چون به كمال مى‌رسيدند، لباس سياه مى‌پوشيدند. اينان منتسب به «سيّد على سياه‌پوش»اند. اين كنايه از رسيدن به مقام «لااسمى و لا رسمى» و مقام احديّت است، كه در آنجا جز خدا ديده نمى‌شود. گويا در اين بيت مشاهده‌اى اين‌گونه‌اى براى خواجه دست داده بوده، تمنّاى ديگر بار آن را مى‌نمايد و مى‌خواهد بگويد: نعمت از دست رفته را به من بازگردان.

دو تنها و دو سرگردانِ بى‌كس         دو راه اندر كمين، از پيش و از پس

كنايه از اينكه: محبوبا! تو در معشوقى يكتايى؛ كه : «أللهُ لا إلهَ إلّا هُوَ»[13]  : (اوست

خداوندى كه معبودى جز او نيست.)، و من در عاشقى (سواى انبياء و اوليائت 🙂 در زمان خود. تو مرا مى‌جويى و مى‌گويى : «يا أيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا! إسْتَجيبُوا للهِِ وَلِلرَّسُولِ إذا دَعاكُمْ لِما يُحْييكُمْ »[14] : (اى كسانى كه ايمان آورده‌ايد! هرگاه كه خداوند و رسول شما را

براى آنچه مايه حياتتان مى‌باشد، بخوانند، اجابت نماييد.) و نيز: «لَوْ عَلِمَ الْمُدْبِرُونَ عَنّى كَيْفَ انْتِظارى بِهِمْ، لَماتُوا شَوْقآ إلَىَّ.»[15] : (اگر آنان كه به من پُشت كرده‌اند، مى‌دانستند كه

چگونه چشم براه و منتظر آنانم، از شوق به من جان مى‌سپردند.) و من تو را مى‌طلبم و مى‌گويم: «إلهى! وَاجْعَلْنى مِمَّنْ نادَيْتَهُ فَأَجابَکَ، وَلاحَظْتَهُ فَصَعِقَ لِجَلالِکَ؛ فَناجَيْتَهُ سِرّآ وَعَمِلَ لَکَ جَهْرآ.»[16] : (بار الها! مرا از آنانى قرار ده كه ندايشان كردى و اجابتت نمودند و به آنها نظر

افكندى و در برابر جلال و عظمتت مدهوش گشتند سپس در باطن با آنها مناجات كردى و آشكارا براى تو عمل نمودند.)  تو را سزد كه عاشقى را به خود راه دهى و بى‌عنايت به او نباشى، و مرا شايسته است كه تو را اختيار كنم و غيرت را نجويم، تا به خود راهم دهى و به قرب و وصالت خشنودم فرمايى و نگذارى به عالم ظلمت فرو روم و از ديدارت محروم مانم؛ كه: «يامَنْ إذا سألَکَ عَبْدٌ أعْطاهُ… إلهى! مَنِ الَّذى نَزَلَ بِکَ مُلْتَمِسآ قِراکَ، فَما قَرَيْتَهُ؟! وَمَنْ الَّذى أناخَ ببابکَ مُرْتَجيآ نَداکَ، فَما أوْلَيْتَهُ؟!»[17] : (اى كسى كه هرگاه

بنده‌اى از تو ] چيزى [ بخواهد، عطا مى‌فرمايى… معبودا! كيست كه به التماس پذيرايى‌ات بر تو فرود آمد و ميهمانى‌اش ننمودى؟! و كيست كه به اميد بخششت به درگاه تو مقيم شد و به او احسان ننمودى؟!)

بيا تا حالِ يكديگر بدانيم         مرادِ هم بجوييم ار توانيم

كنايه از اينكه: محبوبا! سزاوار است بدانم از من چه مى‌خواهى و بايد چگونه باشم، تا به وظيفه خويش عمل نمايم و به وصالت راه يابم، و تو هم به حال عاشق و شيفته خود چون منى نظر داشته باشى، و اين‌گونه در فراقت نسوزانى و نظر عنايتى به وى بفرمايى؛ كه: «إِلهى!… أيَحْسُنُ أنْ أرْجِعَ عَنْ بابِکَ بِالْخَيْبَةِ مَصْرُوفآ، وَلَسْتُ أعْرِفُ سِواکَ مَوْلى بِالاْحْسانِ مَوْصُوفآ؟! كَيْفَ أرْجُو غَيْرَکَ، وَالْخَيْرُ كُلُّهُ بِيَدِکَ؟! وَكَيْفَ اُؤَمِّلُ سِواکَ، وَالْخَلْقُ وَالاَْمْرُ لَکَ؟!»[18] : (معبودا!… آيا سزاوار است به نااميدى از درگاهت برگردم با آنكه جز تو

مولايى كه موصوف به احسان باشد نمى‌شناسم؟! و چگونه به غير تو اميدوار باشم، و حال آنكه جز تو مولايى كه موصوف به احسان باشد نمى‌شناسم؟! و چگونه به غير تو اميدوار باشم، و حال آنكه همه خير و خوبى به‌دست ] با كفايت [ توست؟! و چگونه به جز تو آرزومند شوم، در صورتى كه ] عالم [ خلق و امر از آنِ توست؟!)؛ زيرا :

كه مى‌بينم كه اين دشتِ مشوَّش         چراگاهى ندارد ايمن و خوش

معشوقا! عالم طبع بس ناپايدار است و مرا چنين موقعيّتى براى ديدارت بدست نخواهد آمد. بايد بدانم چه نثارت نمايم، تا مرا به مرادم نائل سازى، در جايى مى‌گويد :

در راهِ عشق، وسوسه اهرمن بسى است         هُشدار! و گوشِ دل به پيامِ سروش كن

ساقى! كه جامت از مِىِ صافى تُهى مباد!         چشمِ عنايتى به من دُرد نوش كن

سرمست در قباىِ زَرْ افشان چو بگذرى         يك بوسه نذرِ حافظِ پشمينه پوش كن[19]

كه خواهد شد؟ بگوييد اى حبيبان!         رفيقِ بى‌كسان يارِ غريبان

دلبرا! اگر عنايتى در اين غربت سراىِ دنيا به من ننمايى و از غربتم با ديدارت نرهانى و به وصال خويش مفتخرم نفرمايى، كيست كه در دو جهان، يار و آرام‌بخش خاطرم گردد؟! كه: «إلهى!… أنْتَ الَّذى أشْرَقْتَ الاْنْوارَ فى قُلُوبِ أوْلِيآئِکَ، حَتّى عَرَفُوکَ وَوَحَّدُوکَ ] وَجَدَوُکَ [: وَأنْتَ الَّذى أزَلْتَ الاْغْيارَ عَنْ قُلُوبِ أحِبّآئِکَ، حَتّى لَمْ يُحِبُّوا سِواکَ وَلَمْ يَلْجَئُوا إلى غَيْرکَ، أنْتَ الْمُونِسُ لَهُمْ حَيْثُ أوْحَشَتْهُمُ الْعَوالِمُ، وَأنْتَ الَّذى هَدَيْتَهُمْ حَيْثُ اسْتَبانَتْ لَهُمُ الْمَعالِمُ. ] إلهى! [ ماذا وَجَدَ مَنْ فَقَدَکَ؟! وَما الَّذى فَقَدَ مَنْ وَجَدَکَ؟!»: (پروردگارا! تويى كه انوار را در دل اوليائت تابانيدى تا به مقام معرفت و شناسايى و توحيدت نائل آمدند ] يا: تو را يافتند [. و تويى كه اغيار را از دلهاى دوستانت زدودى تا غير تو را به دوستى نگرفته و جز به تو پناه نبردند، تويى يار و مونس ايشان آنجا كه عوالم ] امكانى [ ايشان را به وحشت انداخت، و تويى راهنما و راهبر ايشان آنجا كه علامتها براى ايشان آشكار گشت ] معبودا! [ كسى كه تو را از دست داد، چه چيزى يافت و آنكه تو را يافت چه چيزى را از دست داد؟!) به گفته خواجه در جايى :

جان بى‌جمالِ جانان، ميلِ جنان ندارد         هركس كه اين ندارد، حقّا كه آن ندارد

با هيچكس نشانى ز آن دلستان نديدم         يا من خبر ندارم، يا او نشان ندارد[20]

مگر خضرِ مبارك‌پى درآيد         زيمنِ همّتش اين ره سرآيد

محبوبا! تنها چيزى كه بجز ديدارت مى‌تواند مرا آرامش در دو جهان دهد، صحبت با انبياء و اولياء : واُنس باطنى با ايشان و گفتار و كردار و مقام ولايتشان مى‌باشد؛ كه: «إلهى! لَيْسَ لى وَسيَلةٌ إلَيْکَ إلّا عَواطِفُ رَأْفَتِکَ، وَلا لى ذَريَعةٌ إلَيْکَ إلّا عَواطِفُ رَحْمَتِکَ وَشَفاعَةُ بنَبِيِّکَ، نَبِىِّ الرَّحْمةِ وَمُنْقِذِ الاُْمَّةِ مِنَ الغُمَّةِ، فَاجْعَلْهُما لى سَبَبآ إلى نَيْلِ غُفْرانِکَ، وَصَيِّرْهُما لى وُصْلَةً إلَى الْفَوْزِ بِرِضْوانِکَ.»[21] : (معبودا! من ] براى نيل [ به درگاهت وسيله‌اى

جز نوازشهاى مهر و رأفت تو ندارم. و دستاويزى جز مهربانيها و عواطف رحمت تو و شفاعت و ميانجيگرى پيامبرت، پيامبر رحمت و رهايى دهنده امّت از غم و غصّه و اندوه، ندارم، پس اين دو را براى من وسيله نيل به آمرزشت، و رسيدن به خشنودى‌ات بگـردان.)

و يا اُنس با استاد كامل است كه با راهنماييهاى خود، سالك را از اين دنياى پر خاطره و عالم طبيعت جدا مى‌سازد و توجّه به حضرت دوست مى‌دهد، تا آنكه روزى قابل عنايات معشوق گردد و به مقصد غايى انسانيّتش نايل سازد. به گفته خواجه در جايى :

خيز تا از دَرِ ميخانه گشادى طلبيم         بر دَرِ دوست نشينيم و مرادى طلبيم

زادِ راهِ حرمِ دوست نداريم مگر         به گدايى ز دَرِ ميكده زادى طلبيم

بر در مدرسه تا چند نشينى حافظ !         خيز تا از در ميخانه‌گشادى طلبيم[22]

مگر وقت وفا پروردن آمد؟         كه فالم «لاتَذَرْنى فَرْدآ» آمد

همان‌طورى كه خواجه در غزليّاتش بر طبق حال و مقام خود سخن مى‌گفته، نه آن‌گونه كه بيشتر اهل شعر و شاعرى هستند؛ در اينجا هم پس از آن كلمات و راز ونياز، گويا به فكر مى‌افتد كه تفألى به قرآن شريف بزند، ببيند كارش به كجا خواهدكشيد: آيا باز محبوبِ خود را مشاهده خواهد نمود؟ يا خير. اين آيه شريفه از قول زكريّا 7 آيد كه: «رَبِّ! لاتَذَرْنى فَرْدآ، وَأنْتَ خَيْرُ الْوارِثينَ »[23] : (پروردگارا! تنهايم

مگذار، و تو بهترين وارثان مى‌باشى.) به فال نيك مى‌گيرد كه حضرت دوست به مرادش خواهد رساند و هجرانش پايان خواهد يافت؛ لذا مى‌گويد: «مگر وقت وفا پروردن آمد…».

شنيدم رهروى در سرزمينى         به لطفش گفت رندِ خوشه چينى :

كه اى سالك! چه در انبانه دارى؟         بيا دامى بنه، گر دانه دارى

جوابش داد: كآرى دانه دارم         ولى سميرغ مى‌بايد شكارم

بگفتا: چون به‌دست آرى نشانش؟         كه او خود بى‌نشان است آشيانش

بگفتا: گرچه اين امرِ محال است         وليكن نااميدى هم وبال است

شنيدم عارفى خوشه‌چين و بهره‌مند از سير و سلوك و به مقصد نايل گشته به سالكى گفت: زاد و توشه براى اين راه چه برداشته‌اى؟ بياور و با آن مقصود خود را صيد كن. جواب داد: زادى جز محبّت فطرى‌ام به محبوب حقيقى و ازلى و ابدى و بى‌همتا ندارم و مى‌خواهم او را شكار كنم. فرمود: چگونه با نشان مى‌تواند بى‌نشانى را بدست آورد «كه او خود بى‌نشان است آشيانش.»؛ كه: «هُوَ اللهُ الَّذى لاإلهَ إلّا هُوَ الْمَلِکَ الْقُدُّوسُ السَّلامُ الْمُؤْمِنُ الْمُهَيْمِنُ العَزيزُ الْجَبّارُ الْمُتَكَبِّرُ، سُبْحانَ اللهِ عَمّا يُشْرِكُونَ!»[24] : (اوست

خدايى كه معبودى جز او نيست، پادشاه منزّه ] از هر عيب و نقص [ و ايمنى دهنده و برتر و چيره ] بر هر چيز [ و سرافراز و بسيار جبران كننده. و سربلند پاك. منزّه است خداوند از آنچه ] به او [ شرك مى‌ورزند.) و نيز: «قُلْ: هُوَ اللهُ أحَدٌ»[25] : (بگو: اوست خداوند يكتاى

بى‌همتا.) و همچنين: «قالَ أميرُ الْمُؤْمِنينَ]  7 [ فى جَوابِ مَنْ سَأَلَ عَنْهُ «مَتى كانَ رَبُّکَ؟» : «ثَكَلَتْکَ اُمَّکَ! وَمَتى لَمْ يَكُنْ، حَتّى يُقالَ: مَتى كانَ؟! كانَ رَبّى قَبْلَ الْقَبْلِ بِلاقَبْلِ، وَيَكُونُ بَعْدَ الْبَعْدِ بِلابَعْدٍ، وَلا غايَةَ وَلامُنْتَهى لِغايَتِهِ، إنْقَطَعَت الْغاياتُ عَنْهُ، فَهُوَ مُنْتَهى كُلِّ غايَةٍ.»[26]  :

(اميرمؤمنان 7 در پاسخ كسى كه از او پرسيد: «پروردگارت كِى به وجود آمده؟» فرمود: «مادرت به سوگت بنشيند! كِىْ نبوده تا گفته شود: چه زمانى پديد آمد؟! پروردگارم پيش از پيش بدون داشتن قبليّت بوده، و بعد از بعد بدون داشتن بعديّت خواهد بود. و فرجام و سرانجامى براى غايت او نيست. فرجامها از او بريده شده، پس او منتهاى هر غايت است.) و نيز: قالَ (عَلَيْهِ السَّلامُ) فى جَوابَ مَنْ قالَ: «أيْنَ الْمَعْبُودُ؟»، «لايُقالُ لَهُ أيْنَ، لأَنَّهُ أَيَّنَ الاْينِيَّةَ؛ وَلايُقالُ لَهُ كَيْفَ، لاِنَّهُ كَيَّفَ الْكَيْفِيَّةَ؛ وَلايُقالُ لَهُ ما هُوَ، لأَنَّهُ خَلَقَ الْماهِيَّةَ، سُبْحانَهُ مِنْ عَظيمٍ تاهَتِ الْفِطَنُ فى تَيّارِ أمْواجِ عَظَمَتِهِ، وَحَصَرَتِ الاْلْبابُ عِنْدَ ذِكْرِ أزَلِيَّتِهِ، وَتَحَيَّرَتِ الْعُقُولُ فى أفْلاکِ مَلَكُوتِهِ.»[27] : (حضرت عليه السلام در جواب كسى كه پرسيد :

«معبود كجاست؟» فرمود: به او «كجا؟» گفته نمى‌شود، زيرا او كجا بودن را پديد آورد، و بدو «چگونه؟» گفته نمى‌شود، چون او چگونگى را به‌وجود آورد. و به او «او چيست؟» گفتن درست نيست، زيرا او چيستى را آفريد. پاك و منزّه است ] خداوند  [بزرگى كه ] عقلهاى [ زيرك و باهوش در آبريز امواج عظمت و شكوه او سرگشته، عقلهاى برگزيده هنگام ياد ازليّت و بى‌آغازى‌اش لال و ناتوان و عقلها در افلاك و گردونهاى ملكوت او حيرانند.)

سالك در جواب عارف گفت: اگر چه او را بابى نشان بودنش نمى‌توانم با دانه‌اى كه از عشقش فراهم آورده‌ام به دام افكنم، ولى چنانچه درپى او نروم، به كجا توانم رفتن؟ وى را نخواهم چه كس را بخواهم؟ به او محبّت نورزم، به كه محبّت ورزم؟ زيرا توجّه به غير او را براى خود جز وبال و بدبختى و شرك نمى‌دانم؛ كه: «ولا تَدْعُ مَعَ اللهِ إلهآ آخَرَ، لاإلهَ إلّا هُوَ، كُلُّ شَىْءٍ هالِکٌ إلّا وَجْهَهُ…»[28] : (و هرگز با خدا، معبود ديگرى را

مخوان ] و مپرست، كه [، معبودى جز او نيست، ] و [ هر چيزى جز روى ] = اسماء و صفات [ او نابود است.) بخواهد با بيان شنيده فوق به خود خطاب كند و بگويد: تا بى‌نشان نشوى و به فناى خود راه نيابى، ممكن نيست به او راه يابى و از دوام ديدارش بهره‌مند شوى. در جايى مى‌گويد :

نبندى ز آن ميان طَرْفى كمر وار         اگر خود را ببينى درميانه

برو اين دام بر مرغى دگر نه         كه عنقا را بلند است آشيانه

نديم و مطرب و ساقى همه اوست         خيال آب و گِل در ره بهانه

كه بندد طرف وصل از حُسنِ شاهى         كه با خود عشق ورزد جاودانه

بده كشتىِّ مِىْ تا خوش برآييم         از اين درياى ناپيدا كرانه

سراخالى است از بيگانه، مى‌نوش         كه نبود جز تو اى مرد يگانه!

وجود ما معمّايى است حافظ !         كه تحقيقش فسون است و فسانه[29]

نياز من چه وزن آرد بدين ساز؟         كه خورشيدِ غنى شد كيسه پرداز

ولى تا جان بُوَد در تن بكوشم         بُوَد كز جامِ او، يك جرعه نوشم

من او را مى‌طلبم و به دنبالش مى‌روم و به پيشگاهش نياز مى‌برم، ولى او را ناز چنان است كه تا من هستم و خود را مى‌بينم و فانى در او نشده‌ام، نمى‌پذيردم و به خود راه نمى‌دهد؛ با اين همه، تا جان دارم دست از طلب او برنمى‌دارم، باشد تا با فانى ساختنم جرعه‌اى از جام وصلش بنوشاند. به گفته خواجه در جايى :

دست از طلب ندارم، تا كام من برآيد         يا جان رسد به جانان، يا خود زتن برآيد

بنماى رُخ كه خلقى، حيران شوند و واله         بگشاى لب كه فرياد، از مرد و زن برآيد

جان‌بر لب‌است و در دل،حسرت‌كه از لبانش         نگرفته هيچ كامى، جان از بدن برآيد

از حسرت دهانت، جانم به تنگ آمد         خودْكامِ تنگدستان، كى ز آن دهن برآيد؟

گفتم به خويش: كز وى، برگير دل، دلم گفت :         كارِ كسى‌است اين كو، با خويشتن برآيد[30]

و ممكن است مراد از «جرعه نوشم» اين باشد كه با نوشاندنى از جام ديدارش به فنايم نايل سازد و به ديدارش نايل گردم، و با بى‌خبرى از خود، از او خبردار شوم. در جايى مى‌گويد :

حجابِ چهره جان مى‌شود غُبارِ تنم         خوشا دمى! كه از اين چهره پرده درفكنم

چنين‌قفس‌نه‌سزاى چو من‌خوش‌الحانى‌است         رَوَم به گلشن رضوان كه مرغ آن چمنم

چگونه طوف كنم در فضاىِ عالَمِ قدس         چو در سراچه تركيبِ تخته بندِ تنم

بيا و هستى حافظ ز پيش او بردار         كه با وجود تو كس نشنود ز من كه منم[31]

چو آن سروِ روان شد كاروانى         ز مُلك ديده مى‌كن پاسبانى

مده جامِ مى و پاى گُل از دست         ولى غافل مشو از چرخِ بد مست

لب سرچشمه‌اىّ و طرْفِ جويى         نمِ اشكىّ و با خود گفتگويى

به ياد رفتگان و دوستداران         موافق گَرد با ابرِ بهاران

چو نالان آيدت آبِ روان پيش         مدد بخشَش ز آبِ ديده خويش

در اين قسمت خواجه به خود خطاب كرده و مى‌گويد: چون حضرت معشوق جلوه نمود و سپس از او محجوب گرديدى، با ديده دل، ياد و مراقبه جمالش را از دست مده و پاسبان حرم دل شو و مگذار در آن جز او راه پيدا كند؛ كه: «ألْقَلْبُ حَرَمُ اللهِ، فَلاتُسْكِنْ حَرَمَ اللهِ غَيْرَ اللهِ.»[32] : (قلب، حريم و سراپرده خداوند است، پس در سراپرده

خدا غير خدا را جاى مده.) اميد آنكه باز ديدارت حاصل شود. «مده جامِ مى و پاى گُل از دست» و بگو :

چو باد، عزمِ سر كوىِ يار خواهم كرد         نَفَس به بوى خوشش مشكبار خواهم كرد

هر آبروى كه اندوختم ز دانش و دين         نثارِ خاكِ رَهِ آن نگار خواهم كرد

به هرزه بى‌مى و معشوق عمر مى‌گذرد         بطالتم بس از امروز كار خواهم كرد

به‌ياد چشمِ تو خود را خراب خواهم ساخت         بناىِ عهدِ قديم استوار خواهم كرد[33]

ولى غافل هم از چرخ بدمست مشو، كه در گردش خود و بدمستى‌هايش بساط تو را زير و زبر كند، و جام مى‌ات از كف بريزد و از تماشاى گُلت تا ابد محروم سازد، و نتوانى ديده دل به ديدارش بگشايى. اينجاست كه بايد ذلّت و خاكسارى و عجز و مسكنت و گريه و زارى پيش گيرى و به ياد دوستى كه از كنارت رخت بربسته، از فراق چون ابر بهاران سرشك فروريزى و ناله جويباران را به اشك ديدگانت مدد بخشى، تا شايد با اين‌گونه ناليدن و گريستنت باز حضرت معشوق درى به رويت بگشايد و چشم دل به جمال بى‌مثالش بگشايى. در جايى چون به اين آرزو دست يافته، مى‌گويد :

سحرم دولتِ بيدار به بالين آمد         گفت: برخيز كه آن خسرو شيرين آمد

قدحى دركش و سرخوش به تماشا بخرام         تا ببينى كه نگارت به چه آيين آمد

مژدگانى بده اى خلوتىِ نافه گشاى!         كه ز صحراى خُتَن آهوى مشكين آمد

گريه آبى به رُخ سوختگان باز آورد         ناله فريادرسِ عاشق مسكين آمد[34]

نكرد آن همدم ديرين مدارا         مسلمانان! مسلما] نا [ن! خدا را

چنان بى‌رحم زد زخمِ جدايى         كه گويى خود نبوده است آشنايى

برفت وطبعِ خوش‌باشم حزين كرد         برادر با برادر كى چنين كرد؟

مگر خضرِ مبارك پى تواند         كه اين تنها بدان تنها رساند

در اين قسمت خواجه را آتش فراق بدان داشته كه گله‌هاى عاشقانه از محبوب نمايد. مى‌گويد: اى مسلمانان! همدم ديرين و ازلى‌ام با من مدارا نفرمود و به هجرانم مبتلا ساخت. براى خدا، به ديده ترحّم به من بنگريد و روزگار مرا و شعله‌هاى آتش درونى‌ام را بنگريد، ببينيد دوست چگونه از من جدايى گرفت و بى‌رحمانه تيغ و زخم جدايى‌ام زد به‌گونه‌اى كه گويا با من آشنا نبوده، و چنان از ديده دلم نهان گرديد و طبع روانم را كه گوياى حقايق و توصيف جمال او بود، محزون ساخت كه ديگر نمى‌توانم شمّه‌اى از كمالاتش را به بيان آرم. حال گمان نمى‌كنم اين جدايى به وصال مبدّل گردد، مگر آنكه دست توسّل به دامن بندگان خاصّش (رسول الله 9، و يا علىّ 7، و يا يكى از اولادش :، و يا استاد طريق خويش) زنم، تا مرا كه تنهاى در عشقش مى‌باشم بدان يگانه بى‌همتاى در ذات و كمالات؛ كه: «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَىْءٌ.»[35] : (چيزى همانند او نيست.) رسانند. در جايى

مى‌گويد :

دردا! كه از آن آهوىِ مشكينِ سِيَهْ چشم         چون نامه بسى خونِ دلم در جگر افتاد[36]

و در جايى نيز مى‌گويد :

سينه مالامالِ درد است اى دريغا! مرهمى         دل زتنهايى به جان آمد، خدا را همدمى

چشمِ آسايش كه دارد زين سپهر گرم رُو؟         ساقيا! جامى بياور تا برآسايم دمى

در طريق عشقبازى، امن و آسايش خطاست         ريش باد آن‌دل! كه با دردِتو جويد مرهمى

اهل كامِ آرزو را سوى رندان راه نيست         رهروى بايد جهان سوزى نه خامى بى‌غمى

آدمى در عالم خاكى نمى‌آيد به دست         عالَمى از نو ببايد ساخت وز نو آدمى[37]

تو گوهر بين و از خرمهره بگذر         ز طرزى كآن نگردد شُهره بگذر

اى خواجه! و يا اى سالك! همان‌گونه كه قلع و روى نمى‌توانند معرِّف عظمت معدن باشند، عالم طبيعت كه مظاهر كمالات حضرت دوستند، ممكن نيست او را به كمال و جمال به تو آشنايى دهند؛ كه: «إلهى! تَرَدُّدى فِى الآثارِ يُوجِبُ بُعْدَ الْمَزارِ، فَأجْمِعْنى عَلَيْکَ بِخِدْمَةٍ تُوصِلُنى إلَيْکَ. كَيْفَ يُسْتَدَلُّ عَلَيْکَ بِما هُوَ فى وُجُودِهِ مُفْتَقِرٌ إلَيْکَ؟! أيَكُونُ لِغَيْرِکَ مِنَ الظُّهُورِ مالَيْسَ لَکَ، حَتّى يَكُونَ هُوَ الْمُظْهِرَ لَکَ؟! مَتى غِبْتَ، حَتّى تَحْتاجَ إلى دَليلٍ يَدُلُّ عَلَيْکَ؟! وَمتى بَعُدْتَ، حَتّى تَكُونَ الآثارُ هِىَ الَّتى تُوصِلُ إلَيْک؟!»[38] : (بار الها! تردّد و توجّه‌ام در

آثار و موجودات موجب دورى‌ات مى‌گردد، پس با خدمت و بندگى‌اى كه مرا به تو واصل سازد ] تمام وجود و توجّه [ مرا به خويش متمركز گردان، با چيزى كه در وجود خويش نيازمند توست، چگونه مى‌توان بر تو رهنمون شد؟! آيا براى غير تو آن ظهورى است كه براى تو نيست تا آن آشكار كننده تو باشد؟ چه هنگام غايب بوده‌اى تا محتاج آن باشى كه راهنمايى بر تو رهنمون شود؟ و كى دور بوده‌اى، تا آثار و مظاهر مرا به تو واصل سازد؟!) پس اى خواجه! بيا و از توجّه استقلالى به مظاهر بگذر، كه اينها مجازى و اعتبارى بيش نيستند. اينان راهنماى به گنجينه ملكوت خودند؛ كه: «وَإنْ مِنْ شَىْءٍ إلّا عِنْدنَا خَزآئِنُهُ »[39] : (و هيچ چيزى نيست مگر اينكه گنجينه‌هايش نزد ماست.) و نيز: «بِيَدِهِ

مَلَكُوتُ كُلِّ شَىْءٍ»[40] : (ملكوت هر چيزى به دست اوست.) خلاصه با اين بيان بخواهد

به خود بگويد: تا توجّه استقلالى به خود و مظاهر دارى، او را مشاهده نخواهى نمود.

و ممكن است با اين بيت بخواهد تمجيد از گفتار خود نموده باشد و بگويد : گفتار مرا بر ديگران مزيّت و برترى است به حساب آنكه همواره از حقيقت جهان هستى سخن مى‌گويم. در جايى مى‌گويد :

كس چو حافظ نكشيد از رُخِ انديشه نقاب         تا سَر زُلفِ عروسانِ سُخن شانه زدند[41]

و نيز در جايى مى‌گويد :

نگفتى‌كس به‌شيرينى چو حافظ شعر در عالم         اگر طوطىِّطبعش را زلعلِاو شكر بودى[42]

لذا مى‌گويد :

چو من ماهىّ كلْك آرم به تحرير         تو از نون وَالْقَلَمْ مى‌پرس تفسير

كنايه از اينكه: چون ماهى قلمم در بحر بيكران توحيد قرار بگيرد و بخواهد از اسرار آن دريا چيزى به تحرير آورد، تو از خلقت عالم و ظهور مظاهر بپرس تا برايت بنويسم، و بگويم تفسيرِ «ن، وَالْقَلَم وَما يَسْطُرُونَ »[43] : (ن، سوگند به قلم و آنچه ] با آن [

مى‌نويسند.) چه معنا دارد.

و ممكن است بخواهد بگويد: چنانچه محبوب مرا به ديدارش نايل سازد خواهم توانست پرده از كلام الهى «ن، وَالْقَلَمِ وَمايَسْطُرُونَ » برادرم. در جايى مى‌گويد :

مرادِ ما همه موقوفِ يك كرشمه توست         ز دوستانِ قديم اين قدر دريغ مدار

مكارم تو به آفاق مى‌برد شاعر         از او وظيفه و زادِ سفر دريغ مدار

چو ذكر خير طلب مى‌كنى سخن اين‌است         كه در بهاى سخن سيم و زَرْ دريغ مدار[44]

رفيقان! قدر يكديگر بدانيد         كه تا در وادى هجران نمانيد

مقالاتِ نصيحت گو همين است         كه‌حكمْ اندازِهجران در كمين‌است

آرى، در طريق سير معنوى، دوستان همنَفَس و هم‌فكر به يكديگر نيرو مى‌دهند، و هر كدام مذكِّرِ ديگرى مى‌باشند، و محافظ از غفلت، و نمى‌گذارند شعله‌هاى عشق در وجودشان خاموش گردد؛ كه: «اَلْمُؤْمِنُ مِرآةُ الْمُؤْمِنِ.»[45] : (مؤمن، آينه مؤمن

است.) خواجه هم مى‌خواهد بگويد: اى دوستان هم مرام! قدر هم بدانيد و از يكديگر نيرو بگيريد و جدا نشويد، كه در وادى هجران به سبب افتادن در غفلت خواهيد ماند «كه حكم اندازِ هجران در كمين است» مراد از «حكم انداز هجران» همان توجّه به عالم بشريّت و لهو و لعب دنيا و تبعيّت از هواها و شيطان است كه در كمين سالكند و با مختصر غفلتى از صراط مستقيم عبوديّت دورش مى‌كنند؛ كه : «إنَّمَا الْحَيوةُ الدُّنْيا لَعِبٌ وَلَهْوٌ»[46] : (همانا زندگانى دنيا، بازى و سرگرمى‌اى بيش نيست.) و

نيز: «وَلاتَتَّبِعِ الْهَوى، فَيُضِلَّکَ عَنْ سَبيلِ اللهِ»[47] : (از هوا و هوس پيروى مكن، كه تو را از راه

خداوند گمراه مى‌نمايد.) و همچنين: «وَمَنْ يَتَّخِذِ الشَّيْطانَ وَليّآ مِنْ دُونِ اللهِ، فَقَدْ خَسِرَ خُسْرانآ مُبينآ»[48] : (و هر كس به جاى خداوند، شيطان را سرپرست خويش برگيرد،

مسلّمآ به زيان آشكارى دچار شده است.)

روان را با خِرَد درهم سرشتند         در او تخمى كه حاصل بود كِشتند

براين گونه دمد اين عشق در دل         هر آن‌كس را كه‌گشت اين‌كام‌حاصل

كنايه از اينكه: تخم توحيد و محبّت خود را حضرت محبوب در بشر و هر موجودى كاشته؛ كه: «فَأَقِمْ وَجْهَکَ لِلدّينِ حَنيفآ، فِطْرَتَ اللهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها، لاتَبْديلَ لِخَلْقِ اللهِ، ذلِکَ الدّينُ الْقَيِّمُ، وَلكنَّ أكْثَرَ النّاسِ لايَعْلَمُونَ »[49] : (پس استوار و مستقيم، روى ] و

تمام وجود [ خويش را به‌سوى دين نما، همان سرشت خدايى كه مردم را بر آن آفريد، دگرگون شدنى براى آفرينش خدا نيست، اين همان دين استوار است ولى اكثر مردم ] از اين حقيقت [ آگاه نيستند.) و حجابهاى عالم طبيعت آن را پنهان دانسته؛ كه: لَيْسَ بَيْنَهُ وَبَيْنَ خَلْقِهِ حِجابٌ غَيْرُ خَلْقِهِ، إحْتَجَبَ بِغَيْرِ حِجابٍ مَحْجُوبٍ، وَاسْتَتَرَ بِغَيْرِ سِتْرٍ مَسْتُورٍ.»[50] : (ميان

خدا و مخلوقاتش حجابى جز مخلوقاتش نيست، در پرده است بى‌آنكه حجابى او را محجوب نموده باشد، و مستور است بدون آنكه پرده‌اى او را پوشانده باشد.) حضرت دوست در بشر، روح و عقل را آفريده تا به راهنمايى اين دو به مقام قرب او راه يابد.

فرح بخشى در اين تركيب پيداست         كه شعرِ نغز، مغزِ جان اشياست

آرى، چنين است. چرا فرح‌بخش نباشد گفتارى كه از جان و حال و منزلت عاشقى دلباخته چون خواجه تراوش نموده. اين اشعار نغز، نه تنها سخن خواجه است، بلكه سخن همه موجودات است كه به معشوقى كه با آنان و محيط به ايشان مى‌باشد عشق مى‌ورزند؛ كه: «وَإنْ مِنْ شَىْءٍ، إلّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ، وَلكِنْ لاتَفْقَهُونَ تَسْبيحَهُمْ »[51] : (و هيچ چيز نيست مگر آنكه با حمد و سپاس به تسبيح او مشغول است و

ليكن شما تسبيح آنها را درنمى‌يابيد.) و نيز: «وَللهِِ يَسْجُدُ ما فِى السَّمواتِ وَما فِى الاْرْضِ »[52]  :

(و تمام آنچه در آسمانها و زمين است تنها براى خداوند سجده و كرنش مى‌كنند.) و همجنين: «إبْتَدَع الْخَلْقَ بِقُدْرَتِهِ ابْتداعآ، وَاخْتَرَعَهُمْ عَلى مَشِيَّتِهِ اخْتِراعآ، ثُمَّ سَلَکَ بِهِمْ طَريقَ إرادَتِهِ، وَبَعَثَهُمْ فى سَبيلِ مَحَبَّتِهِ…»[53] : (با قدرت و نيروى خويش مخلوقات را به آفرينش

خاصّى نوآفرينى فرموده، و بر طبق خواست خويش به گونه ويژه‌اى ] از نيستى محض [ بيافريد، سپس ايشان را در طريق اراده خويش روان گردانيده و در راه محبت و دوستى خويش برانگيخت.) به گفته خواجه در جايى :

در نظر بازى ما بى‌خبران حيرانند         من چنينم كه نمودم دگر ايشان دانند

عاقلان نقطه پرگار وجودند ولى         عشق داند كه در اين دايره سرگردانند

جلوه‌گاه رُخ او ديده من تنها نيست         ماه و خورشيد همين آينه مى‌گردانند

عهد ما با لب شيرين دهنان بست خدا         ما همه بنده و اين قوم خداوندانند[54]

چرا با بخت چندين مى‌ستيزم؟         چرا از طالعِ خود مى‌گريزم؟

مرا كه بخت و لطيفه خدادادى چنين پسنديده كه گفتارى شيرين و پر مغز از معارف داشته باشم، چرا با چند روزى كه در فراق بسر مى‌برم، از حضرت محبوب گله داشته باشم، و بگويم: «نكرد آن همدم ديرين مدارا…» و به طالع خود راضى نباشم و بگويم :

طالع اگر مدد كند، دامنش آورم به كف         گر بكشد زهى طرب،ور بكُشد زهى شرف

طَرْفِ كرم ز كس نسبت اين دل پر اميدِ من         گرچه صبا همى برد قصّه من به هر طرف

از خم ابروى توام، هيچ گشايشى نشد         وه!كه دراين خيال كج،عمر عزيز شد تلف

من به كدام دلخوشى، مِىْ خورم و طرب كنم         كز پس‌وپيش خاطرم‌لشگر غم‌كشيده‌صف[55]

و ممكن است بخواهد بگويد: حال كه عنايات حضرت دوست هر لحظه مرا دعوت به خود مى‌كند، و جذباتش در روزگار فراق و ناملايمات هردم به خود مى‌خواند، چرا با آن به ستيزم و گله‌گذارى مى‌نمايم.

و ممكن است منظور خواجه اين باشد كه چرا به بخت و طالع خود كه در فراق بسر مى‌برم، راضى نباشم. در جايى مى‌گويد :

غم جهان مخور و پند من مبر از ياد         كه اين لطيفه نغزم ز رَهْرُوى ياد است :

رضا به داده بده وز جبين گره بگشاى         كه بر من و تو دَرِ اختيار نگشاده است

نشانِ مِهْر و وفا نيست در تبسّم گُل         بنال بلبل بى‌دل! كه جاى فرياد است[56]

لـذا مى‌گويد :

مرا بگذشت آبِ فرقت از سر         در اين حالم مدارا نيست درخور

هم‌اكنون راه شهرِ دوست گيرم         كه گر ميرم، هم اندر راه ميرم

غريبانى كه حالم را ببينند         به مرگم بر سَرِ بالين نشينند

غريبان را غريبان ياد آرند         كه ايشان يكدگر را يادگارند

حال كه فراق دامنگيرم شده و از آن خلاصى ندارم و نمى‌توانم آرام بنشينم و ديگران را در عيش و نوش با محبوب ببينم، خوب است الفت با او را رها نكنم و به يادش عمر بسر برم، تا چنانچه بميرم در راه طلبِ او مرده باشم. و فراق كشيدگانى سزاوار است به بالين جنازه‌ام بنشينند و به حالم ناله و گريه سر دهند، كه خود گرفتار روزگار من گشته باشند. «غريبان را غريبان ياد آرند…» خلاصه با اين ابيات گزارشى از روزگار هجران و اينكه چه بايد كرد مى‌دهد و سپس دست به دعا برمى‌دارد و مى‌گويد :

خدايا! چاره بيچارگانى         مرادِ بنده را چاره تو دانى

چنان كز شب برآرى روزِ روشن         از اين اندُه برآور شادىِ من

ز هجرانت بسى دارم شكايت         نمى‌گنجد دراينجا اين حكايت

بياور نكهتى از طيبِ امّيد         مشامِ جان معطّر ساز جاويد

اى آن كه بيچارگان را چاره‌سازى و بندگان را به مراد خود مى‌رسانى و شب را به روز، و ظلمت را به نور مبدّل مى‌سازى! اندوه اين بيچاره خويش را كه جز به وصالت حاصل نمى‌شود مبدّل به شادمانى بنما؛ يعنى از آن نسيمها و نفحات جان‌بخش مشاهداتت كه اميدبخش عاشقان است، بياور و مشام جانش را معطّر ساز. به گفته خواجه در جايى :

بوىِ خوش تو هر كه ز باد صبا شنيد         از يار آشنا، سخن آشنا شنيد

خوش مى‌كنم به‌باده مشكين، مشام جان         كز دلقْ پوشِ صومعه، بوى ريا شنيد

يا رب! كجاست محرم رازى؟ كه يك زمان         دل شرح‌آن دهد كه چه‌ديد و چه‌ها شنيد

حافظ ! وظيفه تو دعا گفتن است و بس         دربند آن مباش كه نشنيد يا شنيد[57]

زيـرا  :

كه اين نافه ز چينِ جيبِ حور است         نه ز آن آهو، كه از مردم نفور است

اى دوستان! منظورم از «طيبِ امّيد» بوى خوش حوران بهشتى است كه از عطرِ جمال محبوب من نشأت گرفته نه «نافه» مشك آهوان رمنده صحرائى. خلاصه با اين بيان بخواهد بگويد :

اى صبا! نكهتى از خاكِ دَرِ يار بيار         ببر اندوه دل و مژده دلدار بيار

تا معطّر كنم از لطفِ نسيم تو مشام         شمّه‌اى از نفحات نَفَس يار بيار

روزگارى است كه دل، چهره مقصود نديد         ساقيا! آن قدحِ آينه كردار بيار

كام‌جان‌تلخ شد از صبر كه كردم بى‌دوست         خنده‌اى ز آن لبِ شيرينِ شكر بار بيار[58]

در اين وادى به بانگِ چنگ بشنو         كه صد من خونِ مظلومان به يك جو

بخواهد به خود خطاب كرده و بگويد: اى خواجه! اى كه تقاضاى نكهتى از طيب جانان را مى‌نمايى! نفحات به وجد آورنده‌اش از ابتداء با زبان بى‌زبانى گفتندت كه: در وادى شهود تجليّات و مشاهدات او و استشمام عطر جمالش بايد خود را فراموش كنى و آماده كشته شدن و نيستى خود گردى. در جايى به آمادگى خود اشاره كرده و مى‌گويد :

گر دست دهد خاكِ كَفِ پاىِ نگارم         بر لوح بصر خَطِّ غبارى بنگارم

پروانه او گر برسد در طلب جان         چون شمع همان دم‌به‌دمى جان بسپارم[59]

و مى‌گويد :

گر دست دهم در خَمِ زُلفين تو بازم         چون گُوى چو سرها كه به چوگان تو بازم

آن دم كه به يك خنده دهم جان چو صراحى         مستانِ تو خواهم كه گذارند نمازم

محمود بود عاقبتِ كار در اين راه         گر سر برود در سَرِ سوداىِ اَيازم[60]

اينجاست كه تا آماده كامل براى اين امر نشده‌اى، تقاضاى وصالش را مكن؛ زيرا :

پَرِ جبريل را اينجا بسوزند         به دامن كودكان آتش فروزند

ملاحظه مى‌كنى جبرئيل 7 رسول الله 9 را در شب معراج تا حدّ معينى توانست همراهى كند، سپس عرض كرد: «لَوْ دَنَوْتُ أنْملَةً، لاَحْتَرَقْتُ.»[61] : (اگر به اندازه

سرانگشت نزديكتر مى‌شدم، مسلّمآ مى‌سوختم.) كنايه از اينكه: اى خواجه! در اين راه كودكان طريق الى الله دامن تعلّقات را بايد آتش زنند و به تهيدستى و فقر ذاتى خود اقرار كنند؛ وگر نه به او راه نخواهند يافت. در جايى مى‌گويد :

اى‌بى‌خبر! بكوش كه صاحب خبر شوى         تا راه‌بين نباشى، كى راهبر شوى؟

دست از مسِ وجود چو مردان ره بشوى         تا كيمياىِ عشق بيابىّ و زَرْ شوى

خواب و خورت ز مرتبه عشق دور كرد         آن‌دم‌رسى‌به‌دوست‌كه‌بى‌خواب و خور شوى

بنياد هستى تو چو زير و زبر شود         در دل مدار هيچ كه زير و زبر شوى[62]

و چون آتش به دامنِ تعلّقات زده شود ديگر :

سخن گفتن كه را ياراست اينجا         تَعالَى الله! چه استغناست اينجا

ياراى سخن از حضرت محبوب گفتن نمى‌ماند؛ كه: «إذَا انْتَهَى الْكَلامُ إلَى اللهِ، فَأمْسِكُوا.»[63] : (هرگاه سخن به خدا رسيد، ] از سخن گفتن [ خوددارى كنيد.) و نيز :

«لاتَفَكَّرُوا فى ذاتِ اللهِ.»[64] : (در ذات خداوند، فكر و انديشه نكنيد.) و همچنين: «تَكَلَّمُوا

فيما دُونَ العَرْشِ، وَلا تَكَلَّمُوا فيما فَوْقَ العَرْشِ.»[65] : (درباره امور زير عَرْش سخن گوييد،

و] لى [، درباره امور بالاى عَرْش حرف نزنيد.) سخن از او خود بايد گويد: به گفته خواجه در جايى :

بيان وصف تو گفتن نه حدّ امكان است         چرا كه‌وصف تو بيرون زحدّ اوصاف‌است

ز چشمِ عشق توان ديد روى شاهد غيب         كه نور ديده عاشق زقاف تا قاف است

ز مصحفِ رُخ دلدار آيتى برخوان         كه آن بيان مقامات كشف كشّاف است[66]

برو حافظ ! در اين معرض مزن دم         سخن كوتاه كن، وَاللهُ أعْلَمْ

چون به اين منزلتت راه دادند، جاى آن نيست كه از خود سخن گويى. اينجا سخن از «إعْرِفُوا اللهَ بِاللهِ.»[67] : (خدا را به خدا بشناسيد.) و نيز: «يا مَنْ دَلَّ عَلى ذاتِهِ

بِذاتِهِ!»[68] : (اى خدايى كه با ذات خويش بر ذاتت رهنمون هستى.) و همچنين: «بِکَ

عَرَفْتُکَ، وَأنْتَ دَلَلْتَنى عَلَيْکَ وَدَعَوْتَنى إلَيْکَ. وَلَوْلا أنْتَ لَمْ أدْرِ ما أنْتَ.»[69] : (به تو شناختمت و تو

بودى كه مرا به خود رهنمون شده و خواندى و اگر تو نبودى نمى‌دانستم كه تو چيستى.) به پيش مى‌آيد. پس: «برو حافظ! در اين معرض مزن دم…».

به فضل و توفيق الهى تمام شد، اميد آنكه اين شرح راه‌گشاى شروح بهترى گردد، و اهل سير را سبب وجد و حالى با معشوق حقيقى شود، و موجبات دعاگويى و ياد خيرى از اين ناچيز پس از گذشتن از اين جهان باشد! ألْحَمْدُ لِلّهِ أوَّلاً وَآخِرآ، وَصَلَّى اللهُ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرينَ، وَلَعْنَةُ اللهِ عَلى أعْدآئِهِمْ أجْمَعينَ. عصر چهارشنبه  30 صفر 1417، مطابق با 27، تير، 1375.

     على پهلوانى تهرانى (سعادت پرور)

[1] . نسخه بدل: دو دام اندر كمين…

[2] . نسخه بدل: چنان بى‌رحم زد تيغ جدايى

[3] . از اينجا به بعد، نسخه‌ها از جهت ترتيب ابيات و كمى و زيادى آنها و اختلاف لفظى متفاوتند. براىاطّلاع بيشتر ديوان حافظ، چاپ قدسى، حاشيه ص456 ملاحظه شود.

[4] . نسخه بدل: تو از نون و قلم مى‌پرس تفسير.

[5] . نسخه بدل: براين گونه دمد عشق تو در دل.

[6] . احزاب : 72.

[7] . اعراف : 172.

[8] . بقره : 31.

[9] .

[10] . روم : 30.

[11] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 106، ص108.

[12] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 486، ص352.

[13] . بقره : 255.

[14] . انفال : 24.

[15] . ؟

[16] . اقبال الاعمال، ص687.

[17] . بحارالانوار، ج94، ص144.

[18] . بحارالانوار، ج94، ص144.

[19] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 462، ص338.

[20] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 152، ص136.

[21] . بحارالانوار، ج94، ص149.

[22] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 405، ص300.

[23] . انبياء : 89.

[24] . حشر : 23.

[25] . اخلاص : 1.

[26] . بحارالانوار، ج3، ص283، باب 12، روايت 1.

[27] . بحارالانوار، ج3، ص297 ـ 298، باب 13، روايت 24.

[28] . قصص : 88.

[29] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 513، ص369.

[30] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 192، ص162.

[31] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 401، ص297.

[32] . بحارالانوار، ج70، ص25، از روايت 27.

[33] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 157، ص139.

[34] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 210، ص175.

[35] . شورى : 11.

[36] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 142، ص129.

[37] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 577، ص413.

[38] . اقبال الاعمال، ص349.

[39] . حجر : 21.

[40] . يس : 83.

[41] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 174، ص151.

[42] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 598، ص429.

[43] . قلم : 1.

[44] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 300، ص233.

[45] . بحارالانوار، ج74، ص270، روايت9.

[46] . محمّد(ص) : 36.

[47] . ص : 26.

[48] . نسآء : 119.

[49] . روم : 30.

[50] .

[51] . اسراء : 44.

[52] . نحل : 49.

[53] . صحيفه سجّاديه(ع)، دعاى اوّل.

[54] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 172، ص149.

[55] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 363، ص273.

[56] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 23، ص53.

[57] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 145، ص131.

[58] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 292، ص228.

[59] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 435، ص319.

[60] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 436، ص320.

[61] . بحارالانوار، ج18، ص382، از روايت 86.

[62] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 524، ص376.

[63] . بحارالانوار، ج3، ص259، از روايت 6.

[64] .

[65] . بحارالانوار، ج3، ص259، از روايت 6.

[66] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 57، ص76.

[67] . بحارالانوار، ج3، ص270، از روايت 7.

[68] . بحارالانوار، ج94، ص243، از روايت 12.

[69] . اقبال الاعمال، ص67.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا