غزل 522
غزل 522 اكنون كه زگُل، باز چمن شد چو بهشتى ساقى! مِىِ گُلگون بِطَلَب بر لَبِ كشتى زنگِ غمت از دل مِىِ گلرنگ زدايد بشنو كه چنين گفت مرا پاك سرشتى گر محتسبت بر …
غزل 522 اكنون كه زگُل، باز چمن شد چو بهشتى ساقى! مِىِ گُلگون بِطَلَب بر لَبِ كشتى زنگِ غمت از دل مِىِ گلرنگ زدايد بشنو كه چنين گفت مرا پاك سرشتى گر محتسبت بر …
غزل 521 أتَتْ رَوآئِحُ رَنْدِ الحِمى وَزادَ غَرامى مَنِ المُبَلِّغُ عَنّى إلى سُعادَ سَلامى؟ پيام دوست شنيدن، سعادتاست وسلامت فداىِ خاك دَرِ دوست باد، جانِ گرامى! بيا به شام غريبان وآب ديده من بين …
غزل 520 آن غاليهْ خط، گر سوى ما نامه نوشتى گردون، ورقِ هستى ما، در ننوشتى هر چند كه هجران، ثمرِ وصل برآرد دهقان ازل، كاش كه اين تخم نكشتى! آمرزشِ نقد است، كسى …
غزل 519 وصالِ او زعمرِ جاودان بِهْ خداوندا! مرا آن دِهْ كه آن بِهْ به شمشيرم زد وبا كس نگفتم كه رازِ دوست از دشمن نهان بِهْ شبىمىگفت: چشم من نديدهاست زمرواريدِ گوشم، در …
غزل 518 نصيبِ من چو خرابات كرده است اِله در اين ميانه بگو، زاهدا! مرا چه گناه؟ كسى كه در ازلش، جام مِىْ نصيب افتاد چرا بهحشر كنند، اين گناه از او در خواه؟ …
غزل 517 ناگهان[1] پرده برانداختهاى، يعنى چه؟ مست از خانه برون تاختهاى يعنى چه؟ شاه خوبانى ومنظورِ گدايان شدهاى قدر اين مرتبه نشناختهاى يعنى چه؟ زلف در دست صبا، گوش بهپيغام رقيب اينچنين با …
غزل 516 گر تيغ بارد، در كوىِ آن ماه گردن نهاديم، اَلْحُكْمُ للهِ من رند وعاشق، آنگاه توبه؟! اَسْتَغْفِرُالله، اَسْتَغْفِرُالله آيين تقوى، ما نيز دانيم ليكن چه چاره، با بخت گمراه؟ ما شيخ وزاهد، …
غزل 515 عيشم مدام است، از لعلِ دلخواه كارم به كام است، اَلْحَمْدُلله اى بختِ سركش! تنگش به بر كش گه جامِ زَرْ كش، گه لعل دلخواه ما را به مستى، افسانه كردند پيرانِ …
غزل 514 عيد است وموسم گل، ساقى! بيار باده هنگامِ گُل، كه ديدهاست بىمى، قدح نهاده زين زهد وپارسايى، بگرفت خاطرِ من ساقى! پيالهاى دِهْ تا دل شود گشاده واعظ كه دى نصيحت، مىكرد …