غزل 593
غزل 593 وقت را غنيمت دان، آنقدر كه بتوانى حاصلاز حيات اىجان! يكدماست تا دانى پيش زاهد از رندى، دم مزن كه نتوان گفت با طبيبِ نامحرم، حالِ دردِ پنهانى با دعاىِ شبخيزان، اى …
غزل 593 وقت را غنيمت دان، آنقدر كه بتوانى حاصلاز حيات اىجان! يكدماست تا دانى پيش زاهد از رندى، دم مزن كه نتوان گفت با طبيبِ نامحرم، حالِ دردِ پنهانى با دعاىِ شبخيزان، اى …
غزل 592 نوش كن جامِ شرابِ يك منى تا بدان بيخِ غم از دل بركنى دل گشاده دار چون جامِ شراب سرگرفته چند چون خُم و دنى؟ چون ز جامِ بىخودى رطلى كشى كم …
غزل 591 نورِ خدا نمايدت آينه مُجَرَّدى از در ما درآ اگر طالب عشقِ سرمدى باده بده كه دوزخ ار نامِ گناهِ ما برد آب زند بر آتشش معجزه محمّدى شعبدهْ بازيى كنى هر …
غزل 590 نوبهار است در آن كوش كه خوشدل باشى كه بسى گُل بدمد باز و تو در گِل باشى چنگ در پرده همى مىدهدت پند و ليك وعظت آنگاه دهد سود كه قابل …
غزل 589 نسيمِ صبح سعادت! بدان نشان كه تودانى خبر به كوىِ فلان بر،بدان زمان كه تو دانى تو پيكِ خلوتِ رازى، دو ديده بر سَرِ راهت به مردمى نه بهفرمان، چنان رسان كه …
غزل 588 مِىْ خواه وگلافشان كن،از دهر چه مىجويى؟ اين گفت سحرگه گل، بلبل! تو چهمىگويى؟ مَسند به گلستان بر، تا شاهد و ساقى را لب گيرى و رخ بوسى، مِىْ نوشى و گُل …
غزل 587 مخمورِ جامِ عشقم، ساقى! بده شرابى پر كن قَدَح كه بى مِىْ، مجلس ندارد آبى عشقِ رُخ چو ماهش، در پرده راست نايد مطرب! بزن نوايى، ساقى بده شرابى شد حلقهْ قامتِ …
غزل 586 كه بَرَد به نزد شاهان، زمنِ گدا پيامى؟ كه به كوىِ ميفروشان، دو هزار جم بهجامى اگر اينشرابِ خاماست اگر آن حريف پخته به هزار بار بهتر زهزار پخته، خامى شدهام خراب …
غزل 585 گفتند خلائق: كه تويى يوُسُف ثانى چون نيك بديدم بحقيقت بِهْ از آنى در عشقتوام شهره چو فرهاد و عجبنيست اى خسروِ خوبان! كه تو شيرينِ زمانى تشبيهِ دهانت نتوان كرد به …