غزل 35
غزل 35 زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نيست در حقِ ما هرچه گويد،جاى هيچاكراه نيست در طريقت هرچه پيشسالك آيدخير اوست در صراطالمستقيم اىدل! كسىگمراه نيست تا چه بازى رُخ نمايد، بيدقى …
غزل 35 زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نيست در حقِ ما هرچه گويد،جاى هيچاكراه نيست در طريقت هرچه پيشسالك آيدخير اوست در صراطالمستقيم اىدل! كسىگمراه نيست تا چه بازى رُخ نمايد، بيدقى …
غزل 34 سينهام زآتش دل، در غم جانانه بسوخت آتشىبود در اين خانه، كه كاشانه بسوخت تنم از واسطه دورىِ دلبر بگداخت جانم از آتش هجرِ رُخ جانانه بسوخت هر كه زنجير سر زلفِ …
غزل 33 آنشب قدرى كه گويند اهلخلوت، امشباست يارب!اينتأثير دولت،از كدامين كوكباست؟ تا بهگيسوى تو دست ناسزايان كم رسد هردلى در حلقهاى در ذكر يارب! يارب!است كُشته چاه زنخدان توام، كز هر طرف صد …
غزل 32 دارم اميد عاطفتى از جناب دوست كردم جنايتىّ و اميدم به عفو اوست دانم كه بگذرد ز سَرِ جرم من، كه او گرچه پريوش است، و ليكن فرشته خوست بىگفتگوى، زلف تو …
غزل 31 آن سيه چَرده، كه شيرينى عالَم با اوست چشمِ ميگون، لبِ خندان، دلِ خُرّم با اوست گرچه شيرين دهنان پادشهانند، ولى آنسليمانِ زمان است، كه خاتَم با اوست رُوىْ خوب است و …
غزل 30 دل، سراپرده محبّت اوست ديده، آئينه دارِ طلعت اوست من كه سر در نياورم به دو كون گردنم، زيرِ بارِ منّت اوست تو و طوبىّ و ما ] و [ قامت يار …
غزل 29 سَرِ ارادت ما و آستان حضرت دوست كه هر چه بر سر ما مىرود ارادت اوست نظير دوست نديدم، اگر چه از مَهْ و مِهْر نهادم آينهها، در مقابلِ رُخِ دوست نثارِ …
غزل 28 مَطَلب طاعت و پيمان درست از من مست كه به پيمانه كِشى شُهره شدم روز اَلَسْت من همان دم كه وضو ساختم از چشمه عشق چار تكبير زدم يكسره بر هرچه كه …
غزل 27 روضه خُلد بَرين، خلوت درويشان است مايه محتشمى، خدمت درويشان است كُنج عزلت، كه طلسمات عجائب دارد فتح آن، در نظرِ همّتِ درويشان است قصر فردوس، كه رضوانش به دربانى رفت منظرى …