غزل 539
غزل 539 بهجان او، كه گَرَم دسترس بهجان بودى كمينهْ پيشكشِ بندگانش آن بودى وگر دلم نشدى پايبندِ طرّه او كِىْام قرار در اين تيرهْ خاكدان بودى بهرُخ، چو مهرِ فلك، بىنظير آفاق است …
غزل 539 بهجان او، كه گَرَم دسترس بهجان بودى كمينهْ پيشكشِ بندگانش آن بودى وگر دلم نشدى پايبندِ طرّه او كِىْام قرار در اين تيرهْ خاكدان بودى بهرُخ، چو مهرِ فلك، بىنظير آفاق است …
غزل 538 با مدّعى مگوييد، اسرارِ عشق ومستى تا بىخبر بميرد، در رنج خود پرستى با ضعفوناتوانى،همچوننسيم خوش باش بيمارى اندر اين رَهْ، خوشتر زتندرستى تا فضل وعلم بينى، بىمعرفت نشينى يك نكتهات بگويم: …
غزل 537 اين خرقه كه من دارم، در رهن شراب اولى وين دفتر بىمعنى، غرقِ مِىِ ناب اولى چون عمر تَبَه كردم، چندانكه نگه كردم در كُنج خراباتى، افتاده خراب اولى چونمصلحت انديشى، دور …
غزل 536 اى كه مهجورىِ عُشّاق، روا مىدارى! بندگان را، ز بَرِ خويش جدا مىدارى تشنه باديه را هم به زُلالى درياب به اميدى كه در اين رَهْ به خدا مىدارى دل ربودى وبه …
غزل 535 اى كه در كوىِ خرابات،مقامى دارى! جَمِ وقتخودى ار دست بهجامى دارى اىكه با زُلف ورُخِ يار،گذارى شبوروز فرصتت باد! كه خوش صبحى وشامى دارى اى صبا! سوختگان، بر سر رَهْ منتظرند …
غزل 534 اى كه در كُشتنِ ما، هيچ مدارا نكنى! سود وسرمايه بسوزىّ ومحابا نكنى دردمندانِ غمت، زَهْرِ هَلاهِل دارند قصد اين قوم، خطر باشد هين! تا نكنى رنج ما را كه توان بُرد، …
غزل 533 اى كه دايم به خويش مغرورى! گر تو را عشق نيست، معذورى گِردِ ديوانگانِ عشق مگرد كه به عقل وعقيله مشهورى مستى عشق نيست در سَرِ تو رو، كه تومستِ آب آنگورى …
غزل 532 اىكه بر ماه از خطت،مِشكينْنقابانداختى! لطف كردى، سايهاى بر آفتاب انداختى تا چه خواهد كرد با ما، آب ورنگِ عارضت حاليا، نيرنگِ نقش خود در آب انداختى گوىِ خوبى بُردى از خوبان …
غزل 531 اى زشرمِ عارضت، گُل كرده خوى! در عرق، پيشِ عقيقت، جامِ مِىْ ژاله بر لاله است، يا بر گُل گُلاب؟ يا بر آتش آب، يا بر روت خوى؟ مىشد از چشم، آن …