غزل 25
غزل 25 روزه يكسو شد و عيد آمد و دلها برخاست مى بهميخانه بهجوشآمد ومىبايد خواست نوبت زهد فروشانِ گران جان بگذشت وقت شادّى و طرب كردنرندان برخاست چهملامت بود آن را كه چو …
غزل 25 روزه يكسو شد و عيد آمد و دلها برخاست مى بهميخانه بهجوشآمد ومىبايد خواست نوبت زهد فروشانِ گران جان بگذشت وقت شادّى و طرب كردنرندان برخاست چهملامت بود آن را كه چو …
غزل 24 برو بهكار خود اىواعظ! اينچه فرياداست؟ مرا فتاده دل از كف، تو را چه افتاده است؟ به كام تا نرساند، مرا لبش چون نِىْ نصيحت همه عالم،بهگوش من باد است ميان او، …
غزل 23 بيا كه قصرِ اَمَل، سخت سُسْت بنياد است بيار باده، كه بنيادِ عمر بر باد است غلام همّت آنم كه زير چرخ كبود ز هر چه رنگِ تعلّق پذيرد، آزاد است نصيحتى …
غزل 22 ز باغ وصل تو يابد رِياضِ رضوان آب ز تاب هجر تو دارد شَرارِ دوزخ تاب چو چشم منهمه شب جويبار باغبهشت خيال نرگس مست تو بيند اندر خواب به حسن عارض …
غزل 21 صبح دولت مىدمد كو جامِ همچون آفتاب؟ فرصتى زين بِهْ كجا يابم؟ بده جام شراب خانه بىتشويش و ساقى يار و مطرب بذلهگو موسم عيش است و دورِ ساغر و عهدِ شباب …
غزل 20 تَعـالَى اللهِ! چه دولت دارم امشب كه آمد ناگهان دلدارم امشب چو ديدم روى خوبش سجده كردم بِحَمْدِ الله! نكو كردارم امشب نهالِ صبرم از وصلش برآورد زبختِ خويش برخوردارم امشب براتِ …
غزل 19 آفتاب از روى او شد در حجاب سايه را باشد حجاب از آفتاب دست ماه و مِهْر بربندد به حسن ماهِ بى مِهرم، چو بگشايد نقاب از خيالم باز نشناسد كسى گر …
غزل 18 گفتم:اىسلطانخوبان! رحمكن بر اين غريب گفت: در دنبال دل، رَهْ گم كند مسكين غريب گفتمش :بنشين زمانى.گفت:معذورم بدار خانهْپروردى،چهتاب آرد غمِچندين غريب خُفتهْبر سنجابِ راحتْ نازنينى را چه غم گر زخار و …
غزل 17 مىدمد صبح و كِلّه بسته سَحاب ألصَّبُوح ألصَّبُوح يا أصْحاب مىچكد ژاله، بر رخ لاله ألمُدام ألمُدام يا أحْباب مىوزد از چمن، نسيمِ بهشت خوش بنوشيد دائمآ مِىِ ناب تخت زرّين زده …