غزل 43
غزل 43 اى شاهد قدسى! كه كِشَد بند نقابت؟ وى مرغ بهشتى! كه دهد دانه و آبت؟ خوابمبشد از ديده در اين فكرِ جگر سوز كآغوش كه شد منزل آسايش و خوابت؟ درويش نمىپرسى …
غزل 43 اى شاهد قدسى! كه كِشَد بند نقابت؟ وى مرغ بهشتى! كه دهد دانه و آبت؟ خوابمبشد از ديده در اين فكرِ جگر سوز كآغوش كه شد منزل آسايش و خوابت؟ درويش نمىپرسى …
غزل 42 روزگارى است كه سوداى بُتان دين من است غم اين كار، نشاطِ دل غمگين من است ديدن روى تو را، ديده جان مىبايد وين كجا مرتبه چشمِ جهانْ بينِ من است تا …
غزل 41 لعلِ سيرابِ بهخون تشنه، لبِ يار مناست وز پى ديدن او، دادن جان كار من است شرم از آن چشمِ سِيَهْ بادش و مژگان دراز هر كه دل بردن او ديد …
غزل 40 منم كه گوشه ميخانه، خانقاه من است دعاى پير مغان، وِرْدِ صبحگاه من است گرم ترانه چنگ و صبوح نيست، چه باك؟ نواى من به سحر، آهِ عُذرخواه من است زپادشاه و …
غزل 39 آنتُركِ پرىچهره كه دوش از بَرِ ما رفت آيا چه خطا ديد؟ كه از راه خطا رفت تا رفت مرا، از نظر آن چشمِ جهان بين كس واقف ما نيست،كه از ديده …
غزل 38 مرحبا! اى پيك مشتاقان! بگو پيغام دوست تا كنم جان از سر رغبت، فداىِ نام دوست واله و شيداست دايم، همچو بلبل در قفس طوطىِ طبعم، ز شوقِ شكّر و بادام …
غزل 37 زلفت هزار دل به يكى تارِ مو ببست راه هزار چاره، گر از چار سو ببست تا عاشقان به بوى نسيمش دهند جان بگشود نافه و دَرِ هر آرزو ببست شيدا از …
غزل 36 آن پيكِ نامور، كه رسيد از ديار دوست آورد حِرْزِ جان، ز خطِ مشكبار دوست خوش مىدهد نشان جلال و جمال يار خوش مىكند حكايت عزّ و وقار دوست جان دادمش به …
غزل 35 زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نيست در حقِ ما هرچه گويد،جاى هيچاكراه نيست در طريقت هرچه پيشسالك آيدخير اوست در صراطالمستقيم اىدل! كسىگمراه نيست تا چه بازى رُخ نمايد، بيدقى …