غزل 79
غزل 79 تا سَرِ زُلف تو در دستِ نسيم افتادهاست دلِ سودا زده، از غصّه دو نيم افتادهاست چشمِ جادوى تو خود، عينِ سَوادِ سِحْر است اين قدر هست،كه ايننسخهسقيم افتاده است در خَم …
غزل 79 تا سَرِ زُلف تو در دستِ نسيم افتادهاست دلِ سودا زده، از غصّه دو نيم افتادهاست چشمِ جادوى تو خود، عينِ سَوادِ سِحْر است اين قدر هست،كه ايننسخهسقيم افتاده است در خَم …
غزل 78 به كوى ميكده، هر سالكى كه رَهْ دانست دَرِ دگر زدن، انديشه تَبَه دانست زمانه، افسرِ رندى نداد جز به كسى كه سرفرازىِ عالم، در اين كُلَه دانست بر آستانه ميخانه، هر …
غزل 77 گر ز دست زلف مِشْكينت خطايىرفت،رفت ور زِهِنْدُوى شما بر ما جفايى رفت، رفت برقِ عشق ار خرمنِپشمينهپوشىسوخت، سوخت جورِ شاهِ كامران گر بر گدايى رفت، رفت گر دلى از غمزه دلدار …
غزل 76 صبحدم مرغِ چمن با گُل نوخاستهگفت : ناز كم كن كه در اين باغ بسى چون تو شكُفت گُل بخنديد كه از راست نرنجيم، ولى هيچ عاشق سخنِ سخت به معشوق …
غزل 75 غمش تا در دلم مأوى گرفته است سرم چون زلف او، سودا گرفته است لب چون آتشش، آب حياتاست از آن آب، آتشى در ما گرفته است هُماى همّتم عمرى است …
غزل 74 صبا! اگر گذرىافتدت به كشورِ دوست بيار نفحهاى از گيسوىِ مُعَنْبَرِ دوست به جان او، كه به شكرانه جان برافشانم اگر بهسوى من آرى پيامى از بَرِ دوست وگر چنانچه، در آن …
غزل 73 ساقى! بيار باده، كه ماهِ صيام رفت دردِهْ قدح، كه موسمِ ناموس و نام رفت وقتِ عزيز رفت، بيا تا قضا كنيم عمرى كه بىحضورِ صُراحىّ و جام رفت در تابِتوبه، چند …
غزل 72 ساقيا! آمدنِ عيد، مبارك بادت! وآن مواعيد كه كردى، مَرُواد از يادت در شگفتم كه در اين مدّتِ ايّامِ فراق برگرفتى ز حريفان دل و دل مىدادت برسان بندگىِ دُخْتَرِ رَزْ، گو: …
غزل 71 روى تو كس نديد و هزارت رقيب هست در غنچهاى هنوز و صدت عندليب هست گر آمدم به كوى تو، چندان غريب نيست چون من در اين ديار،هزاران غريب هست هر چند …