غزل 115
غزل 115 سزد كه از همه دلبران، ستانى باج چرا كه بر سَرِ خوبان عالَمى، چون تاج دو چشمِ شوخ تو بر هم زده خَتا و خُتَن بهچينِ زُلف تو، ماچين و هند داده …
غزل 115 سزد كه از همه دلبران، ستانى باج چرا كه بر سَرِ خوبان عالَمى، چون تاج دو چشمِ شوخ تو بر هم زده خَتا و خُتَن بهچينِ زُلف تو، ماچين و هند داده …
غزل 114 تا كى بُوَد ميانه اهلِ كتاب بحث خوش وقتِ آن كه نيستش از هيچ باب بحث! از عشق گشت مدرسه و درس مُنْدَرِس بَحّاثِ عقل را نرسد زين كتاب بحث رحمت بر …
غزل 113 دردِ ما را نيست درمان الغياث! هجرِ ما را نيست پايان الغياث! دين و دل بردند و قصدِ جان كنند الغياث از جورِ خوبان الغياث! در بهاىِ بوسهاى، جانى طلب مىكنند اين …
غزل 112 اكنون كه مىدمد از بوستان، نسيمِ بهشت من و شرابِ فَرَحْ بخش و يارِ حُورْ سرشت گدا چرا نزند لافِ سلطنت امروز كه خيمه، سايه ابر است و بزمگه، لبِ كشت؟! چمن …
غزل 111 مير من! خوش مىروى، كاندر سرا پا ميرمت تُركِ من! خوش مىخرامى، پيشِ بالا ميرمت گفته بودى: كى بميرى پيشم؟ اين تعجيل نيست؟ خوش تقاضا مىكنى، پيشِ تقاضا ميرمت عاشقِمهجورِ مخمورم، بُتِ …
غزل 110 اَلْمِنَّةُ لِلّه! كه دَرِ ميكده باز است وين سوخته را بر دَرِ او روىِ نياز است خُمها همه در جوش و خروشند زِ مستى و آن مِىْ كه در آنجاست، حقيقتْ نه …
غزل 109 امروز، شاهِ انجمنِ دلبران يكى است دلبر اگر هزار بُوَد، دلْ بَرِ آن يكى است من بَهْرِ آن يكى، دل و دين دادهام به باد عيبم مكن كه حاصلِ هر دو جهان، …
غزل 108 مدّتى شد كآتش سوداىِ او در جان ماست وين تمنّا بين كه دايم در دلِ ويران ماست مردم چِشمم بهخونابِ جگر غرقند از آنك چشمه مِهرِ رُخَش در سينه نالان ماست آب …
غزل 107 بى مِهرِ رُخَت، روزِ مرا، نور نمانده است وز عمر مرا، جز شبِ ديجور نمانده است هنگام وداعِ تو ز بس گريه كه كردم دور از رُخ تو، چشمِ مرا نور نمانده …