غزل  277

غزل  277  اگر به باده مشكين دلم كشد شايدكه بوى خير ز زهد و ريا نمى‌آيد جهانيان همه گر منع من كنند از عشق         من آن كنم كه خداوندگار فرمايد طمع ز فيض كرامت …

غزل  277 ادامه مطلب »

غزل  276

غزل  276  آنكه رخسار تو را رنگ گل نسرين دادصبر و آرام تواند به من مسكين داد آنكه گيسوى تو را رسم تطاول آموخت         هم تواند كرمش داد من غمگين داد من همان روز …

غزل  276 ادامه مطلب »

غزل  274

غزل  274  يارم چو قدح به دست گيردبازار بتان شكست گيرد در بحر فتاده‌ام چو ماهى         تا يار مرا به شست گيرد در پاش فتاده‌ام به زارى         آيا بود آنكه دست گيرد هر كس …

غزل  274 ادامه مطلب »

غزل  273

غزل  273 يك دو جامم دى سحرگه اتفاق افتاده بودو ز لب ساقى شرابم در مذاق افتاده بود از سر مستى دگر با شاهد عهد شباب         رجعتى مى‌خواستم ليكن طلاق افتاده بود نقش مى‌بستم …

غزل  273 ادامه مطلب »

غزل  272

غزل  272  يارى اندر كس نمى‌بينم ياران را چه شددوستى كى آخر آمد دوستداران را چه شد آب حيوان تيره‌گون شد خضر فرّخ پى كجاست         گل بگشت از رنگ خود باد بهاران را چه …

غزل  272 ادامه مطلب »

غزل  270

غزل  270  ياد باد آنكه نهانت نظرى با ما بودرقم مهر تو بر چهره ما پيدا بود ياد باد آنكه چو چشمت به عتابم مى‌كشت         معجز عيسويت در لب شكرخا بود ياد باد آنكه …

غزل  270 ادامه مطلب »

اسکرول به بالا