غزل 322
غزل 322 دارم از زلف سياهت گله چندان كه مپرسكه چنان زو شدهام بىسرو سامان كه مپرس كس به اميد وفا ترك دل و دين مكناد كه چنانم من ازاين كرده پشيمان كه مپرس …
غزل 322 دارم از زلف سياهت گله چندان كه مپرسكه چنان زو شدهام بىسرو سامان كه مپرس كس به اميد وفا ترك دل و دين مكناد كه چنانم من ازاين كرده پشيمان كه مپرس …
غزل 321 جانا تو را كه گفت كه احوال ما مپرسبيگانه گرد و قصّه هيچ آشنا مپرس زآنجا كهلطفِشامل و خلقكريم توست جرم گذشته عفو كن و ماجرا مپرس خواهىكه روشنتشود احوالسرّ عشق از …
غزل 320 اى صبا گر بگذرى بر ساحل رود ارسبوسه زن بر خاك آن وادى و مشكين كن نفس منزل سلمى كهبادش هر دم از ما صدسلام پر صداى ساربان بينى و آهنگ جرس …
غزل 319 درآ كه در دل خسته توان در آيد بازبيا كه بر تن مرده روان گرايد باز بيا كه فرقت تو چشم من چنان بر بست كه فتح باب وصالت مگر گشايد باز …
غزل 318 زلفين سيه خم به خم اندر زدهاى بازوقت من شوريده بهم بر زدهاى باز ز آن روى نكو چشمبدان دور كه امروز بر مه زدهاى طعنه و بر خور زدهاى باز بر …
غزل 317 روز عيش وطرب وعيد صياماست امروزكام دل حاصل و ايّام به كام است امروز گو عروس فلكى رخ بنماى از مشرق كه مرا ديدن آن ماه تمام است امروز زاهدى را كه …
غزل 316 دلم ربوده لولى وشى است شورانگيزدروغ وعده و قتّال وضع و رنگ آميز فداى پيرهن چاك ماه رويان باد هزار جامه تقوى و خرقه پرهيز فرشتهعشقنداند كهچيست قصّه مخوان بخواه جام و …
غزل 315 خيز و در كاسه زر آب طربناك اندازپيش از آنى كه شود كاسه سر خاك انداز عاقبت منزل ما وادى خاموشانست حاليا غلغله در گنبد افلاك انداز ملك اين مزرعه دانى كه …
غزل 314 حال خونين دلان كه گويد بازوز فلك خون جم كه جويد باز جز فلاطون خم نشين شراب سرّ حكمت به ما كه گويد باز شرمش از چشم مى پرستان باد نرگس مست …