غـزل  412

غـزل  412 دوستان وقت‌گل آن‌به كه‌به‌عشرتكوشيمسخن پير مغان است به‌جان بنيوشيم نيست در كس‌كرم و وقت طرب مى‌گذرد         چاره آنست كه سجّاده به مى بفروشيم خوش هوايى‌است‌فرح بخش خدايا بفرست         نازنينى كه به‌رويش مى …

غـزل  412 ادامه مطلب »

غـزل  411

غـزل  411 در نهانخانه عشرت صنمى خوش دارمكز سر زلف و رخش نعل در آتش دارم گر به‌كاشانه رندان قدمى خواهى زد         نُقل شعر شكرين و مى بى‌غش دارم ور تو زين‌دست، مرا بى‌سر …

غـزل  411 ادامه مطلب »

غـزل  410

غـزل  410 در غم خويش چنان شيفته كردى بازمكز خيال تو به‌خود باز نمى‌پردازم هر كه از ناله شبگير من آگاه شود         هيچ شك نيست كه چون روز بداند رازم گفته بودى خبرم ده …

غـزل  410 ادامه مطلب »

غـزل  408

غـزل  408 در خرابات مغان نور خدا مى‌بينماين عجب بين كه چه نورى ز كجا مى‌بينم جلوه بر من مفروش اى‌ملك الحاج كه تو         خانه مى‌بينى و من خانه خدا مى‌بينم كيست دردى كش …

غـزل  408 ادامه مطلب »

غـزل  407

غـزل  407 در خرابات مغان گر گذر افتد بازمحاصل خرقه و سجاده روان در بازم حلقه توبه گر امروز چو زهّاد زنم         خازن ميكده فردا نكند در بازم ور چو پروانه دهد دست فراغ …

غـزل  407 ادامه مطلب »

غـزل  406

غـزل  406 خيز تا خرقه صوفى به‌خرابات بريمدفتر زرق به بازار خرافات بريم تا همه خلوتيان جام صبوحى گيرند         چنگ و سنجى به‌در پير مناجات بريم ور نهد در ره ما خار ملامت زاهد         …

غـزل  406 ادامه مطلب »

غـزل  405

غـزل  405 خيز تا از در ميخانه گشادى طلبيمبر در دوست نشينيم و مرادى طلبيم زاد راه حرم دوست نداريم مگر         به‌گدايى ز در ميكده زادى طلبيم اشك آلوده ما گرچه روان است ولى         …

غـزل  405 ادامه مطلب »

اسکرول به بالا