غزل 430
غزل 430 فتوى پير مغان دارم و قولى است قديمكه حرام است مى آنرا كهنه يار است و نديمچاك خواهم زدن اين دلق ريايى چه كنم روح را صحبت ناجنس عذابى است اليم تا …
غزل 430 فتوى پير مغان دارم و قولى است قديمكه حرام است مى آنرا كهنه يار است و نديمچاك خواهم زدن اين دلق ريايى چه كنم روح را صحبت ناجنس عذابى است اليم تا …
غزل 429 فاش مىگويم و از گفته خود دلشامبنده عشقم و از هر دو جهان آزادم طاير گلشن قدسم چه دهم شرح فراق كه در اين دامگه حادثه چون افتادم من ملك بودم و …
غزل 428 غم زمانه كه هيچش كران نمىبينمدواش جز مى چون ارغوان نمىبينم بترك صحبت پير مغان نخواهم گفت چرا كه مصلحت خود در آن نمىبينم نشان مرد خدا عاشقى است با خود دار …
غزل 427 عمرىاست تا به راه غمت رو نهادهايمروى و رياى خلق به يكسو نهادهايم هم جان بدان دو نرگسِ جادو سپردهايم هم دل بر آن دو سنبل هندو نهادهايم ما ملك عافيت نه …
غزل 426 عشقبازىّ و جوانىّ و شراب لعل فاممجلسانس و حريف همدم وشرب مدام ساقىِ شكّر دهان و مطرب شيرين سخن همنشين نيك كردار و حريف نيكنام شاهدى در لطف و پاكى، …
غزل 425 عاشق روى جوانى خوش و نوخاستهاموز خدا صحبت او را به دعا خواستهام عاشق و رند و نظر بازم و مىگويم فاش تا بدانى كه به چندين هنر آراستهام شرمم از خرقه …
غزل 424 صوفى! بيا كه خرقه سالوس بركشيمويننقشِ زُرق را خط بطلان بهسر كشيم نذر فتوح صومعه در وجه مِىْ نهيم دلق ريا به آب خرابات بركشيم سرّ قضا كه در تُتُق غيب منزوى …
غزل 423 صنما! باغم عشق تو چه تدبير كنم؟تا به كى در غم تو ناله شبگير كنم؟ دل ديوانه از آن شد، كه پذيرد درمان مگرش هم ز سر زلف تو زنجير كنم آنچه …
غزل 422 سرم خوشاست و به بانگ بلند مىگويمكه من نسيم حيات، از پياله مىجويم عبوسِ زهد به وجه خمار ننشيند مريد حلقه دُردى كشان خوش خويم گرم نه پير مغان در به روى …