غزل 475
غزل 475 شاهِ شمشاد قدان، خسروِ شيرين دهنانكه به مژگان شكند قلب همه صف شكنان مست بگذشت ونظر بر من درويش انداخت گفت:كاى چشم وچراغ همه شيرين سخنان! تا كى از سيم وزرت، كيسه …
غزل 475 شاهِ شمشاد قدان، خسروِ شيرين دهنانكه به مژگان شكند قلب همه صف شكنان مست بگذشت ونظر بر من درويش انداخت گفت:كاى چشم وچراغ همه شيرين سخنان! تا كى از سيم وزرت، كيسه …
غزل 474 ز در درآ و شبستان ما منوّر كندماغ مجلسِ روحانيان معطّر كن به چشم و ابروى جانان سپردهام دل و جان ز در درآ و تماشاى باغ و منظر كن[1] از آنشمايلوالطاف[2] …
غزل 473 دلم را شد سر زلف تو مسكنبدين سانش فرو مگذار و مشكن وگر دل سر كشد چون زلف از خط بدست آرش، ولى در پاش مفكن[1] چو شمع ار پيشم آيى در …
غزل 472 دانى كه چيست دولت؟ ديدار يار ديدندر كوى او گدايى، بر خسروى گزيدن از جان طمع بريدن، آسان بود وليكن از دوستان جانى، مشكل بود بريدن خواهم شدن بهبستان چون غنچه با …
غزل 471 خدا را كم نشين با خرقه پوشانرخ از رندانِ بىسامان مپوشان در اين خرقه، بسى آلودگى هست خوشا وقتِ قباىِ مىفروشان! چو مستم كردهاى، مستور منشين چو نوشم دادهاى، زهرم منوشان تو …
غزل 470 چون شوم خاكِ رَهَش، دامن بيفشاند ز منور بگويم: دل مگردان، رو بگرداند ز من گر چو شمعش پيش ميرم، درغممخنددچوصبح ور برنجم، خاطر نازك برنجاند ز من عارض رنگين به هر …
غزل 469 چو گل هر دم به بويت جامه بر تنكنم چاك از گريبان تا به دامن تنت را ديد گل گويى، كه در باغ چو مستان جامه را بدريد بر تن من از …
غزل 468 چندان كه گفتم غم با طبيباندرمان نكردند مسكينْ غريبان آن گل كه هر دم، در دست خارى است گو: شرم بادت از عندليبان! ما درد پنهان، با يار گفتيم نتوان نهفتن درد …
غزل 467 بهار و گل طرب انگيز گشت وتوبه شكنبه شادىِ رخِ گل، بيخِ غم ز دل بر كن طريق صدق بياموز ز آب صاف اى دل! به راستى، طلب آزادگى ز سرو چمن …