غزل 435
غزل 435 گر دست دهد خاكِ كف پاى نگارمبر لوحِ بصر خطِّ غبارى بنگارم پروانه او گر برسد در طلب جان چون شمع همان دم به دمى جان بسپارم گر قلب دلم را بنهد …
غزل 435 گر دست دهد خاكِ كف پاى نگارمبر لوحِ بصر خطِّ غبارى بنگارم پروانه او گر برسد در طلب جان چون شمع همان دم به دمى جان بسپارم گر قلب دلم را بنهد …
غزل 434 گر چه ما بندگانِ پادشهيمپادشاهانِ مُلكِ صبحگهيم گنج در آستين و كيسه تهى جام گيتى نما و خاك رهيم هوشيار حضور و مست غرور بحر توحيد و غرقه گنهيم شاهد بخت چون …
غزل 433 گرچه افتاد ز زلفش گرهى در كارمهمچنان چشمِ گشاد از كرمش مىدارم بهطرب حملمكن سرخىرويمكهچو جام خوندل، عكسبرون مىدهد از رخسارم پرده مطربم از دست برون خواهد برد آه اگر …
غزل 432 گر چه از آتش دل چون خُم مى در جوشممُهر بر لب زده خونمىخورم و خاموشم قصد جان است طمع در لب جانانكردن تو مرا بين كه در اين كار به جان …
غزل 431 گر از اين منزل غربت به سوى خانه رَوَمنذر كردم كه هم از راه به ميخانه رَوَم زين سفر گر به سلامت به وطن باز رسم دگر آنجا كه روم عاقل و …
غزل 430 فتوى پير مغان دارم و قولى است قديمكه حرام است مى آنرا كهنه يار است و نديمچاك خواهم زدن اين دلق ريايى چه كنم روح را صحبت ناجنس عذابى است اليم تا …
غزل 429 فاش مىگويم و از گفته خود دلشامبنده عشقم و از هر دو جهان آزادم طاير گلشن قدسم چه دهم شرح فراق كه در اين دامگه حادثه چون افتادم من ملك بودم و …
غزل 428 غم زمانه كه هيچش كران نمىبينمدواش جز مى چون ارغوان نمىبينم بترك صحبت پير مغان نخواهم گفت چرا كه مصلحت خود در آن نمىبينم نشان مرد خدا عاشقى است با خود دار …
غزل 427 عمرىاست تا به راه غمت رو نهادهايمروى و رياى خلق به يكسو نهادهايم هم جان بدان دو نرگسِ جادو سپردهايم هم دل بر آن دو سنبل هندو نهادهايم ما ملك عافيت نه …