غـزل 366
غـزل 366 مقام امن و مى بىغش و رفيق شفيقگرت مدام ميسّر شود زهى توفيق جهان و كار جهان جمله هيچ در هيچ است هزار بار من اين نكته كردهام تحقيق دريغ و درد …
غـزل 366 مقام امن و مى بىغش و رفيق شفيقگرت مدام ميسّر شود زهى توفيق جهان و كار جهان جمله هيچ در هيچ است هزار بار من اين نكته كردهام تحقيق دريغ و درد …
غـزل 365 مباد كس چو من خسته مبتلاى فراقكه عمر من همه بگذشت در بلاى فراق غريب و عاشق و بيدل فقير و سرگردان كشيده محنت ايام و دردهاى فراق اگر بهدست من افتد …
غـزل 364 زبان خامه ندارد سر بيان فراقو گر نه شرح دهم با تو داستان فراق رفيق خيل خياليم و همركيب شكيب قرين محنت و اندوه و همقران فراق دريغ مدّت عمرم كه بر …
غـزل 363 طالع اگر مدد كند دامنش آورم بهكفگر بِكشَد زهىطرب ور بكُشَد زهىشرف طَرْفِكَرَمْ زكس نبست ايندل پر اميد من گرچه صبا همى برد قصّه من بههر طرف چند به ناز پرورم مهر …
غـزل 362 سحر چون بلبل بيدل شدم دمى در باغ[1] كه تا چو بلبل بيدل كنم علاج دماغ به چهره گل سورى نگاه مىكردم كه بود در شب تارى به روشنى چو چراغ گشاده …
غـزل 361 در وفاى عشق تو مشهور خوبانم چو شمعشب نشين كوى سربازان و رندانم چو شمع كوه صبرم نرم شد چون موم از دست غمت تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو …