غـزل 375
غـزل 375 خوش خبر باش اى نسيم شَمالكه بهما ميرسد زمان وصال ما بِسَلْمى وَمَنْ بِذىü سَلَمٍ أيْنَ جيرانُنا؟ وَكَيْفَ الْحال؟ عرصه بزمگاه خالى ماند از حريفان و رطل مالامال عَفَّتِ الدّارُ بَعْدَ عافِيَةٍ …
غـزل 375 خوش خبر باش اى نسيم شَمالكه بهما ميرسد زمان وصال ما بِسَلْمى وَمَنْ بِذىü سَلَمٍ أيْنَ جيرانُنا؟ وَكَيْفَ الْحال؟ عرصه بزمگاه خالى ماند از حريفان و رطل مالامال عَفَّتِ الدّارُ بَعْدَ عافِيَةٍ …
غـزل 374 به عهد گل شدم از توبه شراب خَجِلكه كس مباد ز كردار ناصواب خجل صلاح من همه جام مى است و من زين پس نيم ز شاهد و ساقى بههيچ باب خجل …
غـزل 373 اى رخت چون خلد و لعلت سلسبيلسلسبيلت كرده جان و دل سبيل سبز پوشان خطت بر گرد لب همچو حورانند گرد سلسبيل ناوك چشم تو از هر گوشهاى همچو من افتاده دارد …
غـزل 372 اى برده دلم را تو بدان شكل و شمايلپرواى كست نىّ و جهانى بهتو مايل گه آه كشم از دل و گه تير تو از جان دور از تو چه گويم كه …
غـزل 371 اگر بهكوى تو باشد مرا مجال وصولرسد ز دولت وصل تو كار من بهحصول قرار برده ز من آن دو سنبل مشكين خراب كرده مرا آن دو نرگس مكحول دل چو آينهام …
غـزل 370 هزار دشمنم ار مىكنند قصد هلاكگرم تو دوستى از دشمنان ندارم باك مرا اميد وصال تو زنده مىدارد و گر نه هر دمم ازهجر هست بيم هلاك نفس نفس اگر از باد …
غـزل 369 اىپيك پىخجسته چه نامى فُديتُ لَکَ!هرگز سياه چرده نديدم بدين نمك خوبان سزد كه بر درت آيند جملگى و آنگاه خاك پاى تو بوسند يك بيك هم ظاهر از دو چشم تو …
غـزل 368 اى دلِ ريشِ مرا با لب تو حق نمكحق نگهدار كه من مىروم اَللهُ مَعَك تويى آن گوهر يكدانه كه در عالم قدس ذكر خير تو بود حاصل تسبيح ملك در خلوص …
غـزل 367 اگر شراب خورى، جرعهاى فشان بر خاكاز آن گناه كه نفعى رسد بهغير چه باك بزن بر اوج فلك حاليا سرادق عشق كه خود بَرَدْ اجلت ناگهان به تيره مغاك مخور دريغ …