غـزل 393
غـزل 393 بيا تا گل برافشانيم و مى در ساغر اندازيمفلك را سقف بشكافيم و طرح نو در اندازيم اگر غم لشكر انگيزد كه خون عاشقان ريزد من و ساقى بههم سازيم و بنيادش …
غـزل 393 بيا تا گل برافشانيم و مى در ساغر اندازيمفلك را سقف بشكافيم و طرح نو در اندازيم اگر غم لشكر انگيزد كه خون عاشقان ريزد من و ساقى بههم سازيم و بنيادش …
غـزل 392 بهمژگان سيه كردى هزاران رخنه در دينمبيا كز چشم بيمارت هزاران درد برچينم الا اى همنشين دل كه يارانت برفت از ياد مرا روزى مباد آندم كه بىياد تو بنشينم ز تاب …
غـزل 391 به تيغ گر كشد دستش نگيرموگر تيرم زند منّت پذيرم كمانْ ابروى ما را گو مزن تير كه پيش چشم بيمارت بميرم غم گيتى چو از پايم در آورد بجز ساغر نباشد …
غـزل 390 بگذار تا بهشارع ميخانه بگذريمكز بهر جرعهاى همه محتاج آن دريم جايى كه تخت و مسند جم مىرود بهباد گر غم خوريم خوش نبود بهكه مى خوريم تا كى بهكام دل ز …
غـزل 389 بهغير آنكه بشد دين و دانش از دستمدگر بگو كه ز عشقت چه طرف بربستم اگر چه خرمن عمرم غم تو داد بهباد بهخاك پاى عزيزت كه عهد نشكستم چو ذرّه گرچه …
غـزل 388 بهعزم توبه سحر گفتم استخاره كنمبهار توبه شكن مىرسد چه چاره كنم سخن درست بگويم نمىتوانم ديد كه مِىْ خورند حريفان و من نظاره كنم بهدور لاله دماغ مرا علاج كنيد گر …
غـزل 387 بُشْرى ! إذِ السَّلامةُ حَلَّتْ بِذى سَلَمللهِِ حَمْدُ مُعْتَرِفٍ غايَةَ النِّعَم آن خوش خبر كجاست كزين فتح مژدهداد تا جان فشانمش چو زر و سيم در قدم از بازگشت شاه چه خوش …
غـزل 386 برخيز تا طريق تكلّف رها كنيم دكان معرفت بهدو جو بَر بها كنيم بر ديگران نگار قبا پوش بگذرد ما نيز جامههاى صبورى قبا كنيم هفتاد زَلّت از نظر خلق در حجاب …
غـزل 385 باز آى ساقيا كه هوا خواه خدمتممشتاق بندگىّ و دعا گوى دولتم ز آنجا كه فيض جام سعادت فروغ توست بيرون شدن نَماىْ ز ظلمات حيرتم هر چند غرق بحر گناهم ز …