غـزل 402
غـزل 402 خرّم آن روز كز اين منزل ويران برومراحت جان طلبم و ز پى جانان بروم گرچه دانم كه بهجايى نبرد راه غريب من بهبوى خوش آن زلف پريشان بروم چون صبا با …
غـزل 402 خرّم آن روز كز اين منزل ويران برومراحت جان طلبم و ز پى جانان بروم گرچه دانم كه بهجايى نبرد راه غريب من بهبوى خوش آن زلف پريشان بروم چون صبا با …
غـزل 401 حجاب چهره جان مىشود غبار تنمخوشا دمى كه از اين چهره پرده برفكنم چنينقفسنهسزاى چو منخوشالحانىاست روم بهگلشن رضوان كه مرغ آن چمنم عيان نشد كه چرا آمدم كجا بودم دريغ و …
غـزل 400 حاشا كه من بهموسمگل ترك مى كنممن لاف عقل مىزنم اين كار كى كنم مطربكجاست تا همهمحصولزهد و علم در كار بانگ بربط و آواز نى كنم از قال و قيل مدرسه …
غـزل 399 چل سال بيش رفت كه من لاف مىزنمكز چاكران درگه پير مغان منم هرگز بهيمن عاطفت پير مى فروش ساغر تهى نشد ز مى صاف روشنم در حق من بهدرد كشى ظن …
غـزل 398 چرا نه در پى عزم ديار خود باشمچرا نه خاك كف پاى يار خود باشم غم غريبى و غربت چو بر نمىتابم بهشهر خود روم و شهريار خود باشم ز محرمان سرا …
غـزل 397 تو همچو صبحى ومن شمعخلوتسحرم تبسّمىكن وجان بينكه چون همى سپرم چنينكه در دلمن داغ زلف سركشتوست بنفشه زار شود تربتم چو در گذرم بر آستان اميدت گشادهام در چشم كه يك …
غـزل 396 مرا مىبينى و هر دم زيادت مىكنى دردمترا مىبينم و ميلم زيادت مىشود هر دم ز سامانم نمىپرسى نمىدانم چه سر دارى بهدرمانم نمىكوشى نمىدانى مگر دردم نهرايست اينكهاندازى مرا بر خاك …
غـزل 395 تا سايه مباركت افتاد بر سرمدولت غلام من شد و اقبال چاكرم شد سالها كه از سر من رفته بود بخت از دولت وصال تو باز آمد از درم بيدار در زمانه …
غـزل 394 بى تو اى سرو روان با گل و گلشن چهكنمزلف سنبل چه كشم عارض سوسن چهكنم آه كز طعنه بدخواه نديدم رويت نيست چون آينهام روى ز آهن چهكنم برو اى زاهد …