غـزل  419

غـزل  419 ز دست كوته خود زير بارمكه از بالا بلندان شرمسارم مگر زنجير موئى گيردم دست         وگرنه سر به‌شيدايى بر آرم ز چشم من بپرس اوضاع گردون         كه شب تا روز اختر مى‌شمارم …

غـزل  419 ادامه مطلب »

غـزل  418

غـزل  418 روزگارى شد كه در ميخانه‌خدمت‌مى‌كنمدر لباس فقر كار اهل دولت مى‌كنم تا مگر در دام‌وصل آرم تذروى‌خوشخرام         در كمينم انتظار وقت فرصت مى‌كنم واعظ ما بوى حق نشنيد بشنو اين سخن         در …

غـزل  418 ادامه مطلب »

غـزل  414

غـزل  414 دوش‌سوداىِ رخش گفتم زسر بيرون‌كنمگفت كو زنجير تا تدبير اين مجنون كنم قامتش‌را سرو گفتم سر كشيداز من‌به‌خشم         دوستان‌از راست مى‌رنجد نگارم‌چون كنم نكته ناسنجيده گفتم دلبرا معذور دار         عشوه‌اى فرماى تا …

غـزل  414 ادامه مطلب »

غـزل  412

غـزل  412 دوستان وقت‌گل آن‌به كه‌به‌عشرتكوشيمسخن پير مغان است به‌جان بنيوشيم نيست در كس‌كرم و وقت طرب مى‌گذرد         چاره آنست كه سجّاده به مى بفروشيم خوش هوايى‌است‌فرح بخش خدايا بفرست         نازنينى كه به‌رويش مى …

غـزل  412 ادامه مطلب »

اسکرول به بالا