غـزل 420
غـزل 420 زلف بر باد مده تا ندهى بر بادمناز بنياد مكُن تا نكَنى بنيادم رخ بر افروز كه فارغ كنى از برگ گلم قد بر افراز كه از سرو كنى آزادم زلف را …
غـزل 420 زلف بر باد مده تا ندهى بر بادمناز بنياد مكُن تا نكَنى بنيادم رخ بر افروز كه فارغ كنى از برگ گلم قد بر افراز كه از سرو كنى آزادم زلف را …
غـزل 419 ز دست كوته خود زير بارمكه از بالا بلندان شرمسارم مگر زنجير موئى گيردم دست وگرنه سر بهشيدايى بر آرم ز چشم من بپرس اوضاع گردون كه شب تا روز اختر مىشمارم …
غـزل 418 روزگارى شد كه در ميخانهخدمتمىكنمدر لباس فقر كار اهل دولت مىكنم تا مگر در داموصل آرم تذروىخوشخرام در كمينم انتظار وقت فرصت مىكنم واعظ ما بوى حق نشنيد بشنو اين سخن در …
غـزل 417 روز عيد است و من امروز در اين تدبيرمكه دهم حاصل سى روزه و ساغر گيرم چند روزىاستكه دورم ز رخ ساقى و جام بس خجالت كه پديد آيد از اين تقصيرم …
غـزل 416 ديشب به سيل اشك ره خواب مىزدمنقشى به ياد خط تو بر آب مىزدم روى نگار در نظرم جلوه مىنمود وز دور بوسه بر رخ مهتاب مىزدم ابروى يار در نظر و …
غـزل 415 ديده دريا كنم و صبر بهصحرا فكنمواندر اين كار دل خويش به دريا فكنم از دل تنگِ گنه كار برآرم آهى كاتش اندر جگر آدم و حوّا فكنم خوردهام تير فلك …
غـزل 414 دوشسوداىِ رخش گفتم زسر بيرونكنمگفت كو زنجير تا تدبير اين مجنون كنم قامتشرا سرو گفتم سر كشيداز منبهخشم دوستاناز راست مىرنجد نگارمچون كنم نكته ناسنجيده گفتم دلبرا معذور دار عشوهاى فرماى تا …
غـزل 413 دوش بيمارى چشم تو ببرد از دستمليكن از لطف لبت صورت جان مىبستم عشق من با لب شيرين تو امروزى نيست دير گاهى است كز اين جام هلالى مستم عافيت …
غـزل 412 دوستان وقتگل آنبه كهبهعشرتكوشيمسخن پير مغان است بهجان بنيوشيم نيست در كسكرم و وقت طرب مىگذرد چاره آنست كه سجّاده به مى بفروشيم خوش هوايىاستفرح بخش خدايا بفرست نازنينى كه بهرويش مى …