غزل  186

غزل  186 دمى با غم بسربردن جهان يكسر نمى‌ارزدبمى بفروش دلق ما كز اين بهتر نمى‌ارزد بكوى ميفروشانش بجامى بر نميگيرند         زهى سجاده تقوى كه يك ساغر نمى‌ارزد شكوه تاج سلطانى كه بيم جان …

غزل  186 ادامه مطلب »

غزل  185

غزل  185 ديدم بخواب خوش كه بدستم پياله بودتعبير رفت و كار بدولت حواله بود چل سال رنج و غصّه كشيديم و عاقبت         تدبير ما بدست شراب دو ساله بود آن نافه مراد كه …

غزل  185 ادامه مطلب »

غزل  181

غزل  181 دوش مى‌آمد و رخساره برافروخته بودتا كجا باز دل غمزده‌اى سوخته بود رسم عاشق كشى و شيوه شهر آشوبى         جامه‌اى بود كه بر قامت او دوخته بود كفر زلفش ره دين ميزد …

غزل  181 ادامه مطلب »

اسکرول به بالا