غزل  213

غزل  213 سحر چون خسرو خاور علم بر كوهساران زدبدست مرحمت يارم در اميدواران زد چو پيش صبح‌روشن‌شدكه‌حال‌مهر گردون چيست         برآمد خنده خوش بر غرور كامكاران زد نگارم دوش در مجلس بعزم رقص چون …

غزل  213 ادامه مطلب »

غزل  211

غزل  211 ستاره‌اى بدرخشيد و ماه مجلس شددل رميده ما را انيس و مونس شد نگار من‌كه بمكتب نرفت و خط‌ننوشت         بغمزه مسئله آموز صد مدرس شد طرب سراى محبّت كنون شود معمور         كه …

غزل  211 ادامه مطلب »

غزل  210

غزل  210 سحرم دولت بيدار ببالين آمدگفت برخيز كه آن خسرو شيرين آمد قدحى دركش و سرخوش بتماشا بخرام         تا ببينى كه نگارت به چه آئين آمد مژدگانى بده اى خلوتى نافه گشاى         كه …

غزل  210 ادامه مطلب »

غزل  209

غزل  209 سمن بويان غبار غم چو بنشينند بنشانندپرى رويان قرار از دل چو بستيزند بستانند بفتراك جفا جانها چو بربندند بربندند         ز زلف عنبرين جانها چو بفشانند بفشانند بعمرى يك نفس با ما …

غزل  209 ادامه مطلب »

غزل  208

غزل  208 سرو چمان من چرا ميل چمن نمى‌كندهمدم گل نمى‌شود ياد سمن نمى‌كند تا دل هرزه گرد من رفت بچين زلف او         ز آن سفر دراز خود عزم وطن نمى‌كند پيش كمان ابرويت …

غزل  208 ادامه مطلب »

غزل  205

  غزل  205   سالها دل طلب جام جم از ما ميكردآنچه خود داشت زبيگانه تمنّا ميكرد گوهرى كز صدف كون و مكان بيرون بود         طلب از گمشدگان لب دريا مى‌كرد بيدلى در همه …

غزل  205 ادامه مطلب »

اسکرول به بالا