غزل 231
غزل 231 كسى كه حسن رخ دوست در نظر داردمحقق است كه او حاصل بصر دارد چو خامه بر خط فرمان او سر طاعت نهادهايم مگر او بتيغ بردارد كسى بوصل تو چون شمع …
غزل 231 كسى كه حسن رخ دوست در نظر داردمحقق است كه او حاصل بصر دارد چو خامه بر خط فرمان او سر طاعت نهادهايم مگر او بتيغ بردارد كسى بوصل تو چون شمع …
غزل 230 گفتم كيم دهان و لبت كامران كنندگفتا بچشم هر چه تو گوئى چنان كنند گفتم خراج مصر طلب ميكند لبت گفتا در اين معامله كمتر زيان كنند گفتم بنقطه دهنت خود كه …
غزل 229 كلك مشكين تو روزى كه ز ما ياد كندببرد اجر دو صد بنده كه آزاد كند قاصد حضرت سلمى كه سلامت بادا چه شود گر بسلامى دل ما شاد كند يا رب …
غزل 228 گر ميفروش حاجت رندان روا كندايزد گنه ببخشد و دفع بلا كند در كارخانهاى كه ره علم و عقل نيست وهم ضعيف راى فضولى چرا كند مطرب بساز عود كه كس بىاجل …
غزل 227 قتل اين خسته بشمشير تو تقدير نبودورنه هيچ از دل بيرحم تو تقصير نبود يا رب آئينه حسن تو چه جوهر دارد كه در او آه مرا قوت تأثير نبود سر ز …
غزل 226 غلام نرگس مست تو تاجدارانندخراب باده لعل تو هوشيارانند تو را صبا و مرا آب ديده شد غماز وگرنه عاشق و معشوق راز دارانند بهزير زلف دو تا چون گذر كنى بينى …
غزل 225 عشقت نه سرسريست كه از سر بدر شودمهرت نه عارضيست كه جاى دگر شود عشق تو در وجودم و مهر تو در دلم با شير اندرون شد و با جان بدر شود …
غزل 224 عكس روى تو چو در آينه جام افتادعارف از پرتو مى در طمع خام افتاد حسن روى تو بيك جلوه كه در آينه كرد اين همه نقش در آئينه اوهام افتاد اينهمه …
غزل 223 طاير دولت اگر باز گذارى بكنديار باز آيد و با وصل قرار بكند ديده را دستگه درّ و گهر گرچه نماند بخورد خونى و تدبير نثارى بكند شهر خالى است ز عشاق …