غزل 171
غزل 171 دانى كه چنگ و عُود چه تقرير مىكنند؟پنهان خوريد باده، كه تكفير مىكنند ناموسِ عشق و رونق عشّاق مىبرند عيبِ جوان و سرزنشِ پير مىكنند جز قلب تيره هيچ نشد حاصل …
غزل 171 دانى كه چنگ و عُود چه تقرير مىكنند؟پنهان خوريد باده، كه تكفير مىكنند ناموسِ عشق و رونق عشّاق مىبرند عيبِ جوان و سرزنشِ پير مىكنند جز قلب تيره هيچ نشد حاصل …
غزل 170 دست در حلقه آن زلفِ دو تا نتوان كردتكيه بر عهدِ تو و بادِ صبا نتوان كرد آنچه سعى است من اندر طلبت بنمودم اين قدر هست كه تغييرِ قضا نتوان كرد …
غزل 169 ديدى اى دل! كه غمِ يار دگر بار چه كرد؟چون بشد دلبر و با يارِ وفادار چه كرد؟ آه از آن نرگسِ جادو كه چه بازى انگيخت! واى از آن مست كه …
غزل 168 دلا! بسوز، كه سوزِ تو كارها بكنددعاىِ نيم شبى، دفعِ صد بلا بكند عتابِ يارِ پرى چهره، عاشقانه بكش كه يك كرشمه، تلافىّ صد جفا بكند ز مُلک تا ملكوتش حجاب بر …
غزل 167 دل از من برد و روى از من نهان كردخدا را با كه اين بازى توان كرد؟ شبِ تنهايىام در قصدِ جان بود خيالش لطفهاى بيكران كرد چرا چون لاله خونين دل …
غزل 166 دلبر برفت و دلشدگان را خبر نكرديادِ حريفِ شهر و رفيقِ سفر نكرد يا بختِ من طريقِ محبّت فرو گذاشت يا او به شاهراهِ حقيقت گذر نكرد من ايستاده تا كُنَمش جان …
غزل 165 خستگان را چو طلب باشد و قوّت نبودگر تو بيداد كنى، شرطِ مروّت نبود ما جفا از تو نديديم و تو هم نَپْسَندى آنچه در مذهبِ اربابِ فتوّت نبود تا به افسون …
غزل 164 خوش آمد گل و زآن خوشتر نباشدكه در دستت بجز ساغر نباشد زمانِ خوشدلى درياب درياب كه دايم در صدف گوهر نباشد غنيمت دان و مىخور در گلستان كه گل تا هفته …
غزل 163 خوش است خلوت اگر يار، يارِ من باشدنه من بسوزم و او شمعِ انجمن باشد من آن نگين سليمان به هيچ نستانم كه گاه گاه در او دستِ اهرمن باشد روا مدار …