غزل 180
غزل 180 در ازل پرتوِ حُسنت ز تجلّى دم زدعشق پيدا شد و آتش به همه عالَم زد جلوهاى كرد رُخش، ديد مَلَک عشق نداشت عينِ آتش شد از اين غيرت و بر آدم …
غزل 180 در ازل پرتوِ حُسنت ز تجلّى دم زدعشق پيدا شد و آتش به همه عالَم زد جلوهاى كرد رُخش، ديد مَلَک عشق نداشت عينِ آتش شد از اين غيرت و بر آدم …
غزل 179 دوش در حلقه ما قصّه گيسوى تو بودتا دلِ شب سخن از سلسله موى تو بود دل كه از ناوكِ مژگانِ تو در خون مىگشت باز مشتاقِ كمانخانه ابروى تو بود هم …
غزل 178 دى پيرِ مى فروش كه ذكرش به خير باد!گفتا: شراب نوش و غم دل ببر زِ ياد گفتم: به باد مىدهدم باده نام و ننگ گفتا: قبول كن سخن و هرچه باد، …
غزل 177 ديرى است كه دلدار پيامى نفرستادننوشت كلامىّ و سلامى نفرستاد صد نامه فرستادم و آن شاه سواران پيكى ندوانيد و پيامى نفرستاد سوىِ منِ وَحْشى صفتِ عقل رميده آهو روشى، كبك خرامى …
غزل 176 دادگرا! فلك تو را، جرعه كشِ پياله باد!دشمنِ دل سياه تو، غرقه به خون چو لاله باد! ذروه كاخِ رفعتت راست ز فرطِ ارتفاع راهروان وَهْم را راه هزار ساله باد! زلفِ …
غزل 175 دلِ من به دَوْرِ رُويت، ز چمن فراغ داردكهچو سرو، پاىْ بند است وچو لاله،داغ دارد سرِ ما فرو نيايد به كمانِ ابروى كس كه درون گوشه گيران، ز جهان فراغ دارد …
غزل 174 دوش ديدم كه ملائك دَرِ ميخانه زدندگلِ آدم بسرشتند و به پيمانه زدند ساكنانِ حرمِ سرِّ عفافِ ملكوت با منِ راه نشين باده مستانه زدند شكرِ ايزد كه ميانِ من و او …
غزل 173 دوش وقتِ سحر از غصّه نجاتم دادندواندر آن ظلمتِ شب، آبِ حياتم دادند بى خود از شعشعه پرتوِ ذاتم كردند باده از جامِ تجلّىِ صفاتم دادند چه مبارك سحرى بود …
غزل 172 در نظر بازى ما بى خبران حيرانندمن چنينم كه نمودم، دگر ايشان دانند عاقلان نقطه پرگار وجودند، ولى عشق داند كه در اين دائره سر گردانند وصف رخساره خورشيد ز خُفّاش مپرس …