غزل 84
غزل 84 بحرى است بحرِ عشق كه هيچش كناره نيست آنجا جز آنكه جان بسپارند، چاره نيست آن دم كه دل بهعشق دهى،خوش دمى بود در كارِ خير، حاجتِ هيچ استخاره نيست ما را …
غزل 84 بحرى است بحرِ عشق كه هيچش كناره نيست آنجا جز آنكه جان بسپارند، چاره نيست آن دم كه دل بهعشق دهى،خوش دمى بود در كارِ خير، حاجتِ هيچ استخاره نيست ما را …
غزل 83 حاصلِ كارگهِ كَوْن و مكاناين همه نيست باده پيش آر، كه اسبابِ جهان اين همه نيست از دل و جان،شَرَفِ صُحْبتِ جانان غرضاست همه آن است وگرنه، دل و جان اين همه …
غزل 82 عارف از پرتوِ مِىْ، رازِ نهانى دانست گوهرِ هر كس از اين لعل، توانى دانست شرحِ مجموعه گُل، مُرغ سَحَر داند و بس كه نه هر كو وَرَقى خواند، معانى دانست عرضه …
غزل 81 به دام زلف تو، دل مبتلاىِ خويشتناست بِكُش به غمزه، كه اينش سزاىِ خويشتن است گرت ز دست برآيد، مرادِ خاطر ما ببخش زود، كه خيرى براى خويشتناست به جانت اى بُتِ …
غزل 80 بلبلى برگِ گلى خوش رنگ در منقار داشت واندر آن برگ و نوا، خوشْ نالههاىِ زار داشت گفتمش: در عين وصل، اين ناله و فرياد چيست؟ گفت: ما را جلوه معشوق، در …
غزل 79 تا سَرِ زُلف تو در دستِ نسيم افتادهاست دلِ سودا زده، از غصّه دو نيم افتادهاست چشمِ جادوى تو خود، عينِ سَوادِ سِحْر است اين قدر هست،كه ايننسخهسقيم افتاده است در خَم …
غزل 78 به كوى ميكده، هر سالكى كه رَهْ دانست دَرِ دگر زدن، انديشه تَبَه دانست زمانه، افسرِ رندى نداد جز به كسى كه سرفرازىِ عالم، در اين كُلَه دانست بر آستانه ميخانه، هر …
غزل 77 گر ز دست زلف مِشْكينت خطايىرفت،رفت ور زِهِنْدُوى شما بر ما جفايى رفت، رفت برقِ عشق ار خرمنِپشمينهپوشىسوخت، سوخت جورِ شاهِ كامران گر بر گدايى رفت، رفت گر دلى از غمزه دلدار …
غزل 76 صبحدم مرغِ چمن با گُل نوخاستهگفت : ناز كم كن كه در اين باغ بسى چون تو شكُفت گُل بخنديد كه از راست نرنجيم، ولى هيچ عاشق سخنِ سخت به معشوق …