غزل 93
غزل 93 ديدى كه يار جز سَرِ جور و ستم نداشت بشكست عهد و از غم ما هيچ غم نداشت يا رب! مگيرش، ار چه دلِ چون كبوترم افكند و كُشت وحرمتِ صيد حَرَم …
غزل 93 ديدى كه يار جز سَرِ جور و ستم نداشت بشكست عهد و از غم ما هيچ غم نداشت يا رب! مگيرش، ار چه دلِ چون كبوترم افكند و كُشت وحرمتِ صيد حَرَم …
غزل 92 خَمِ زلف تو دامِ كُفر و دين است ز كارستان او، يك شمّه اين است جمالت مُعجزِ حُسن است، ليكن حديث غمزهات سِحْرِ مبين است بر آن چشم سيه صد آفرين باد! …
غزل 91 ما را ز آرزوى تو، پرواى خواب نيست سر جز بهخاكِ كوى تو بُردن، صواب نيست در دَوْرِ چشمِ مستِ تو، هشيار كس نديد كو ديده كز تصوّر چشمت خراب نيست؟! در …
غزل 90 شربتى از لَبِ لَعْلَش نچشيديم و برفت روى مَهْ پيكر او سير نديديم و برفت گويى از صحبتِ ما، نيك به تنگ آمده بود بار بر بست، به گَرْدش نرسيديم و برفت …
غزل 89 ساقىام خضر است و مِىْ، آبِ حيات توبه از مِىْ چون كنم؟ هيهات! هات باده تلخ از لبِ شيرينْ لبان در حلاوت، مىبرد آب از نبات چون دمِ عيسى، نسيم او، ز …
غزل 88 يا رب! سببى ساز كه يارم به سلامت بازآيد و برهاندماز جنگِ ]ظ:چنگِ [ملامت خاكِ رَهِ آن يارِ سفر كرده بياريد تا چشمِ جهانْ بين كُنَمَش جاىِ اقامت قرياد! كه از شش …
غزل 87 ز آن يارِ دلنوازم، شكرى است با شكايت گر نكته دانِ عشقى، خوش بشنو اين حكايت : بىمزد بود و منّت، هر خدمتى كه كردم يا رب! مباد كس را مخدومِ بىعنايت! …
غزل 86 ز گريه مردمِ چشمم، نشسته در خوناست ببينكه در طَلَبَت، حالِ مردمان چوناست بهياد لعل لب و چشمِ مستِ ميگونت ز جامِ غم، مِىِ لعلى كه مىخورم، خون است ز مشرقِ سر …
غزل 85 چه لطف بُود كه ناگاه، رَشْحَه قَلَمت حقوقِ خدمتِ ما، عرضه كرد بر كَرَمت؟ به نوكِ خامه، رَقَم كردهاى سلامِ مرا كه كارخانه دوران مباد بىرقمت! نگويم از من بىدل، به سهو …